نویسنده: لیدا قهرمانلو
جمعخوانی رمان «خاکْزوهْر یا وقت چیدن گیسها»، نوشتهی نرگس مساوات
در هواپیمای لندن به سیاتل هستم. زیر نگاههای متعجب یا شاید پرقضاوت دو مرد خارجی که صندلی راست و چپم نشستهاند، برای دومین بار کتاب «خاکزوهر یا وقت چیدن گیسها» را میخوانم و بعد هم لپتاپ را باز میکنم که نورش مثل ماه آسمان توی پنجرهی تخممرغی، در تاریکی کابین پخش میشود. برای کنفرانس یکهفتهای کاری میروم، با جمعی از همکارانم که در صندلیهای دیگر هواپیما نشستهاند و برندی و اسکاچ مینوشند و با هدفنهای بیسیم صداخفهکن در مانیتورهای مستطیلی که پشت هر صندلی تعبیه شده، فیلم میبینند.
تقریباً مطمئنم که در شلوغی سالن فرودگاه، بین آنهمه مسافر چشمآبی و موطلایی، پگاه را دیدم؛ با همان موهای بلندی که رنگش را نمیدانم و همان روسری تا وسط سرش که بهقول آقای اُرُد عطاخوانی یا عطا اردخوانی، «واسه قشنگیه». صدای موسیقی هدفون توی گوشش را هم شنیدم که تکنوازی فلیپ گلسه بود، همان که «در حالوهوای سرگردان میان بچگی و جوانی که همزمان میخواهی بمیری، شوهر کنی، آدم مهمی بشوی یا معلمی محبوب در روستایی دورافتاده باشی، روی قاب سیدیاش نوشته باشی: ‘برای وقتی که مُردم’». در سرمای صبح زمستانی اول فوریه که روی شیشهی ماشینها لایهی نازکی از یخ بسته و دانههای شبنم روی چمنها شیشهای شدهاند، دلتنگیاش را برای گلدانهای خانهاش، سوپ جوِ توی فنجانش و خانهی پدری دماوند که حالا تبدیل به مشتی دلار در جیبش شده، حس کردم؛ حتی سرکی هم توی موبایلش کشیدم و لیست زنگها و پیامهایش را دیدم. مادرش سه بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بود. پیام تلگرامی از پری در استرالیا داشت که نوشته بود: «فراموش کن» و در جوابش نوشته بود: «فکر کردی همهی عمر چه کار کردهام؟» پیامی از نیما داشت که نوشته بود: «حق داشتی»، که بیجوابش گذاشته بود. مثل همانوقت که پیامهای او و نسیم را تصادفی در موبایلش خوانده بود و «پس از کمی تماشای او و بعد گلدانهایش و دستآخر هم خیابان خلوت ظلمات، رفت و خوابید و گفت به درک.»
آن وقت صبح در فرودگاه، چهرهی پگاه شبیه زنی بود که انگار میخواست به خانواده و دوستان و همهی آدمهای اطرافش که با او متفاوت بودند، بگوید: «خسته شاید، ولی هیچ شبیه بیچارهها نیستم. خوب که خوانده باشی، خوب که بوسیده باشی، خوب که دویده باشی پی هرچه دلت را برده، بس است دیگر.»
با این حرفش خیلیخیلی موافقم. سالهاست که زندگیاش کردهام. آنقدر از دیدن پگاه در فرودگاه سیاتل خوشحال و متعجب شدم که دلم میخواست بروم جلو و محکم بغلش کنم و در گوشش بگویم: «این حس تلخی که آرامآرام همهی وجودت را گرفت و تو را از خانوادهات، دوستانت، کارت، جامعهات جدا کرد و به جایی رساندت که جز دل کندن و رفتن راهی نماند، بهمرور التیام مییابد. رفتن فقط یک انتخاب است… بعضی وقتها شاید بهترین انتخاب.» و از صمیم قلب دستش را بفشارم و بگویم: «خانه اگر به اعتبار گرما و قرارش است، همین هواپیمایی که من سوارش شدم یا همان قطاری که تو سوارش شدی، هم میشود خانهی آدم. تو میگویی هشت ساعت و هشت ماه که فرقی نمیکند. من حتی میگویم یک سال و ده سال هم فرقی نمیکند. سنگریزه هم اگر باشیم، که دستبرقضا به دریاچهای افکنده شده، موجهای محو دمی پیدا و بعد پنهانِ پس از آن هم که باشیم، به تماشایمان که میشود نشست.»
***
نرگس مساوات (۱۳۶۱) -مترجم و ویراستار- در اولین اثر داستانی خود، پانزده پردهی مختلف از زندگی زنی را از زبان خودش روایت میکند. پگاه، زنی سیواندیساله ،ساکن تهران، در خانهای مستقل نزدیک محل کارش -مرکز نشری که نامش در داستان ذکر نمیشود- زندگی و با ویراستاری، نوشتن مقالهی ادبی و تدریس خصوصی امرار معاش میکند. ماجرای کتاب آنقدر کشش دارد که میتوان در یک نشستِ بلند خواند و با روش زندگی پگاه و نوع برخورد متفاوت و خونسردیای که با اتفاقات اطرافش دارد، مشکلاتی که از دوران کودکی با خانوادهاش داشته و آزادیای که در روابطش با مردها دارد، همراه شد. شاید در نگاه اول، ارتباط پیرنگی بین این فصلها شکل نگرفته باشد و داستان کانون تمرکز نداشته باشد، اما با نگاهی موشکافانهتر میتوان به هدف نویسنده پی برد، که سعی در باز کردن لایههایی از زندگی پگاه داشته که دلیل خودویرانگری چندروزهاش (یا حتی چندسالهاش) را نشان میدهد. این واگویههای بیرونی و درونی مانند اعتراضی پنهانی است به رفتارهای خودش، خانوادهاش، دوستانش و جامعهی امروز ایران که درنهایت دلیلی برای اقدام به ترک وطن و مهاجرت در فصل پانزدهم کتاب میشود. نرگس مساوات در پیاده کردن این ایدهی داستانی خلاقیت و جسارتی بهعنوان یک نویسندهی زن از خود نشان داده که قابلتحسین است؛ گرچه کموکاستیهایی تکنیکی در کتاب وجود دارد که از ارزش واقعی آن چیزی کم کرده.
یکی از بهترین ویژگیهای کتابْ زبان خوشخوان و روانی است که راوی به کار میبرد: استفادهی توأمان از تکنیک خودگویی درونی و بیرونی، انتخاب خلاقانهی واژهها و فعلهای گفتاری نامتعارف و جملههای بلند. گرچه ویژگی آخر از نگاهی ممکن است جزء نقاط ضعف داستان باشد، از منظری دیگر میتواند سبک خلاقانهی نویسنده محسوب شود. از دیگرنکات مثبت کتاب همراه بودن با مسائل روز جامعه، مانند گرانی بنزین و اعتراضات سال ۸۸ و آزادی روابط زن و مرد در سالهای اخیر در ایران است. یکی دیگر از برجستهترین ویژگیهای کتاب «خاکزوهر یا وقت چیدن گیسها» خلق شخصیت زنی متفاوت و مستقل در جامعهی امروز ایران است که نمونهاش را در داستان فارسی کم داریم؛ زنی که بهراحتی دوست میدارد و بهراحتی دل میکند. طرز فکر و نگاه متفاوتی از خانوادهاش و خصوصاً مادرش دارد، که پگاه را از همان ابتدای کودکی از دو خواهر دیگرش جدا میکند، که البته پگاه هم اصراری برای پذیرفته شدن ندارد و راه خودش را میرود. درنهایت هم درمقابل همهی سرخوردگیها و ناامیدیهایی که جامعه بر او تحمیل میکند، بهتنهایی تن به مهاجرت میدهد.
در کنار همهی ویژگیهای خوب گفتهشده، کتاب نقاط ضعفی هم دارد که مهمترینش پایانبندی شتابزده است. در فصل پانزدهم کتاب، خواننده که چهارده فصل زندگی پگاه را طی چند روز بحرانی با فلشبکهایی به گذشتهاش خوانده، ناگهان مقابل عمل انجامشدهی رفتن و مهاجرت او قرار میگیرد؛ بیآنکه نشانههایش را در فصلهای قبلی دیده باشد. چنین پایان ناگهانیای ضربهی سنگینی بر پیکرهی داستان وارد آورده و خواننده را دچار شگفتی و غافلگیری میکند. از دیگرنقاط ضعف کتاب میتوان به در سطح ماندن خردهروایتها اشاره کرد؛ اتفاقهایی که یا در زمان حال یا با فلشبک به گذشته برای پگاه رخ داده، اما نویسنده نمیتواند خواننده را تا عمق هر اتفاقی ببرد و همهچیز در سطح باقی میماند. شاید اگر نرگس مساوات با وسواس بیشتری به این صحنهها و شخصیتهای محوری دیگر، مانند مادر، پری، نسیم و نیما، میپرداخت و مستقیم یا غیرمستقیم این اتفاقات را به انتخاب نهایی پگاه برای برای رفتن از ایران ربط میداد، با داستانی منسجمتر و قویتری روبهرو میبودیم؛ کتابی که شاید در حافظهی داستاننویسی معاصر ایران با امتیاز بهتری ماندگار میشد. گرچه نسخهی فعلی هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ حرفهایی که «تهِ تهش، یکروز همان بهوقت جوانی، جایی پشت میز کارت در آن میانهها یا مویسپیدکرده و تکیهزده بر نیمکت یک پارک، یکهو به سرت میزند که اتفاقی در کار نبود.»