کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

از زبان یک مهمان ناخوانده

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

بر‌خوانی تکه‌هایی از رمان «خاک زوهر یا وقت چیدن گیس‌ها»، نوشته‌ی نرگس مساوات


هیچ‌چیز در دنیا ترسناک‌تر از بی‌رحمی مادرها نیست. در سکوت با چشمان آن‌همه مهربان و خسته‌شان گوشه‌ای می‌نشینند و به وقتش، جوری از پشت بهت خنجر می‌زنند که به‌جای درد کشیدن از زخم، فقط حیرت می‌کنی. آن جز‌جگر‌بزنی‌های‌شان هم چندان خالی از حقیقت نیست و با‌وجود آن‌همه افسانه از مهربانی‌های‌شان، هرگز از خون و عرقی که بیهوده به پایت ریخته‌اند -حالا بیهودگی را هر‌جورکه معنا کنند- نمی‌گذرند که نمی‌گذرند.

لطف بعضی چیزها به نگفتن‌شان است دیگر، یا نه، اصلاً گفتن ندارند.

تکیدگی را این روزها فقط می‌شود از چشم‌ها و دست‌ها فهمید.

همین دوروبر هم زندگی می‌کنم. در فاصله‌ی کار و خانه، یا خانه و خواب هم، باز ساعتی را همین حوالی پرسه می‌زنم. به امکانی دیگر هم فکر نمی‌کنم. نه که نشود، حوصله‌اش را ندارم، به کارم نمی‌آید. همین‌ها برایم کافی است. عادت کرده‌ام. جواب سلامی گرم، در آغوش کشیدنی صمیمانه و شنیدن کلمات آشنا از غریبه‌های دوروبرم را دوست دارم.

زل زده‌ام به خلوتی خیابان. از سرم می‌گذرد که مقصری هم باشد، همین ادبیات است. از قرن پنجم که شروع کنی به خواندن و پیش بیایی و بعد که کم آوردی، بروی سراغ قبل‌ترش حتی، همین می‌شود دیگر. ارواح این‌همه مرد از کاتبان الواح هخامنشی و موبدان و خنیاگران دربار ساسانی تا رودکی و جناب بیهقی و بعدترش تا همین امروز در تو سر بر می‌آورند و هزار پاره‌ات می‌کنند، و بعد دیگر تو کجای این قصه‌ای؟ زن هم که باشی، تلخ‌تر می‌شوی حتی و می‌رمانی.

همین که روزها کوتاه باشد و برف بیاید و تنها نباشی، بس است دیگر.

حالش را ندارم که برایش از مروارید حکمت عاقله‌زنان بگویم؛ که رمز اسارت یار است، که همیشه جایی از تنت را، گوشه‌ای از ذهنت را، پاره‌ای از روحت را پنهان نگاه داری.

کمی ورق می‌زنم و ماشین‌وار، دور یک «تنها» خط می‌کشم و می‌نویسم «فقط». تنهایی معنای مشخصی دارد، فقط هم. نمی‌فهمم چطور همه مدام آن‌همه حزن و هول بی‌کسی را نادیده می‌گیرند و مثلاً می‌نویسند: «این سخن تنها بر این نکته دلالت دارد که…»، آن‌هم وقتی هزار سال پیش کسی چنان دچار این واهمه شده است که بسراید:
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی

بعد گریه‌ام می‌گیرد. نه آن‌جورکه دوست دارم هق‌هق کنم و اشک بریزم، فقط یکی‌دو قطره. ولی همین هم خوب است.

می‌گوید: «اگه راست می‌گی، بگو به قرآن.» مرگ خودم و جان مادر باز یک چیز، ولی از این‌یکی نمی‌‌شد گریخت؛ حکایت تا ابد سوختن توی جوی‌هایی از آهن مذاب بود و افعی‌های شش‌سر.

من نمی‌دانم بدهکار کجا درجا زدنم شده‌ام که مدام می‌دوم و باز سر همان خانه‌ی اولم.

دلم می‌خواهد بگویم مواظب خودت باش، اما مگر می‌شود؟ دلت که رفت، کدام مواظبت دیگر؟

نگاهم کن. خسته شاید، ولی هیچ شبیه بیچاره‌ها نیستم. خوب که خوانده باشی، خوب که بوسیده باشی، خوب که دویده باشی پی هرچه دلت را برده، بس است دیگر.

سوپ های آماده در سرماخوردگی وقت تنهایی، می‌شوند همه‌کس آدم.

عادت که کرده باشی به بریدن، وقت عود جنون، کسی که نباشد، چیزی که پیدا می‌شود: گذشتن از یادگاری، چیدن بافه‌ی مویی، گیرم نه آن‌قدر که از خودت.

شوخی ندارم. به‌زور که نمی‌شود جایی ماند. تا دم مرگ که نمی‌شود مهمان ناخوانده بود؛ آن‌هم توی خانه خودت.

خانه اگر به اعتبار گرما و قرارش خانه است، حالا همین قطار هم می‌شود که خانه‌ام باشد.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, خاکْ‌زوهْر یا وقت چیدن گیس‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: برخوانی, خاکْ زوهْز, داستان ایرانی, معرفی کتاب, نرگس مساوات

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد