گفتوگوکننده: مرجان فاطمی
گفتوگو با علی خدایی، نویسندهی مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ»
مجموعهی «آدمهای چهارباغ» جدیدترین اثر علی خدایی است که سال گذشته توسط نشر چشمه منتشر شد. این مجموعه دارای چهل داستان یا خردهروایت کوتاه و پیوسته است که چند شخصیت اصلی دارد. در سالهای ۹۶ و ۹۷، داستانهای این کتاب بهصورت هفتگی در روزنامههای اعتماد و شرق منتشر میشدند. «ازمیان شیشه، ازمیان مه»، «تمام زمستان مرا گرم کن»، «کتاب آذر» و «نزدیک داستان» از دیگر آثار خدایی هستند. مجموعهداستان «تمام زمستان مرا گرم کن» این نویسنده در سال ۱۳۸۰ برندهی جایزهی هوشنگ گلشیری شد و در جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات، عنوان «بهترین مجموعهداستان دههی ۸۰» را به دست آورد. با علی خدایی دربارهی مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ» گفتوگویی انجام دادهایم.
روح غالب بر مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ»، بیشتر از همهچیز، بازگوکنندهی عشق و علاقهی کاملاً درونی یک نویسنده به شهرش است. پشت جلد کتاب نوشتهاید: «این کتاب تشکر ناچیز من است از شهری که خیلی دوستش دارم.» پیش از خواندن کتاب، زمانی که با این جمله روبهرو میشویم، به نظرمان میرسد که «آدمهای چهارباغ» صرفاً ادای دینی است به یک شهر و علی خدایی هم مثل خیلی از نویسندههای دیگر، صرفاً داستانهایی شهری نوشته و درخلال روایتشان نیمنگاهی هم به چهارباغ داشته؛ اما زمانی که شروع به خواندن میکنیم، متوجه میشویم مسئله فراتر از اینهاست؛ چهارباغ و آدمهایش در این مجموعهداستان صاحب هویتند، محور اصلی داستانها قرار میگیرند، و همهچیز درراستای ابراز عشق نویسنده به زادگاهش است. لطفاً کمی دربارهی انگیزهی نوشتن این داستانها بگویید.
من اصفهانی نیستم و پدرومادرم هم اهل اصفهان نبودهاند، اما از جهتی اصفهانیام؛ چون شهروند این شهرم. شاید ۴۶ سال زندگی کردن در شهری آدم را اهل آن شهر کند. ما سالهاست اصفهان زندگی میکنیم و با اصفهان بزرگ شدهایم. یکی از عادتهایی که از قدیم دارم این است که سفرنامه زیاد میخوانم؛ بهخصوص سفرنامههایی که دربارهی اصفهان است. مثل خیلیها که شعر و داستان کنار بالین دارند، سفرنامهها کتابهای بالینی من هستند و همیشه آنها را همراه خودم میبرم. با سفرنامههای ژان شاردن، ژان باپتیست تاورنیه، فرد ریچاردز و… خیلی اصفهان را گشتهام. انگار آنها این اجازه را به من دادهاند که گهگاه از خطوخطوطشان برای شهر اصفهان استفاده کنم؛ بنابراین اصفهان جایی است که من همهی زندگیام را در آن گذراندهام، روی همهی کارهای من سایه انداخته و اجازه داده که با معماریاش زندگی کنم. هرروز من و سیوسه پل، من و پل خواجو، من و نقشجهان طلوع آفتاب و غروب خورشید را کنار هم میبینیم. کسانی که اصفهان را دوست دارند، انگار اصفهان به وجودشان وصله میشود. اصفهان میپذیرد که بخشی از وجودش را به آنها ببخشد. همانطورکه گفتم اصفهان در داستانها و روایتها و زندگینگارههای نوشتنهایم سایه انداخته. همواره انگار من در سایهی اصفهان درحال نوشتن هستم. این توفیق خیلی بزرگی است که اجازه دارم از اصفهان بنویسم و بعد از نویسندههای سفرنامههایی که نامشان را آوردم، اصفهان تماشایی خودم را باقی بگذارم.
شما با هویت بخشیدن به چهارباغ اصفهان و تأکید فراوان روی فرهنگ، تاریخ و زبان مردم این شهر، خردهروایتهایی نوشتهاید که در هیچ نقطهای جز در همان مکان امکان وقوع ندارند. طبیعتاً این داستانها برای کسانی که این خیابان را میشناسند و با این روابط و خلقوخو آشنایی دارند، جذابتر است و بیشتر درک میشود. هنگام نوشتن داستانها، چقدر به این مسئله توجه داشتید که بخش مهمی از مخاطبان داستانها اصفهان را ندیدهاند و چنین شناختی از این خیابان ندارند؟
مهم نیست که شما اصفهانی نباشید و این کتاب را بخوانید. اگر این کتاب به وظایف خودش درست عمل کرده باشد، برای خواننده جذابیت خودش را دارد و یک چهارباغ میسازد. الزامی ندارد که این چهارباغ عیناً شبیه چهارباغ فعلی یا چهارباغ بیست یا پنجاه سال پیش باشد؛ این چهارباغ چهارباغی است که توسط نویسنده نوشته شده و درحقیقت میخواهد آدمها را به اصفهان دعوت کند. ما همه یک تصویر اولیه از اصفهان داریم؛ حالا من آمدهام برای این تصویر اولیه، صدا، رفتوآمد، خیابان و… را ساختهام و روایت کردهام. اصفهانیها ممکن است طبعاً لذت بیشتری ببرند و شاید هم برعکس، بگویند نه! این چیست که نویسنده ساخته؟ چون هرکدام از مردم اصفهان برای خودشان یک چهارباغ دارند. نویسنده آمده یک چهارباغ با روایتهایی که خودش دوستشان داشته نوشته و کنار روایتهای دیگران گذاشته. او درحقیقت دارد کسانی را که در اصفهان نیستند، به اصفهان دعوت میکند. تا گز اصفهان نخوری، لذتش را درک نمیکنی؛ همینطور هم تا وقتی به اصفهان نیایی و چهارباغ را نبینی، این روایتها زیاد بهت نمیچسبد.
اگر داستانهای مرتبط با عادلهدواچی را از این مجموعه جدا کنیم، حس میکنیم مشغول خواندن روایتهایی مستند و غیرداستانی دربارهی چهارباغ اصفهان هستیم. میتوانیم بگوییم «آدمهای چهارباغ» روی مرز داستان و ناداستان قرار دارد؟ یا شما تعریف دیگری برایش دارید؟
من اصلاً تعریفی ارائه نمیکنم که اینها روایت است، ناداستان است، خردهروایت است یا هرچیز دیگر. من فقط اینها را نوشتهام. خیلی خوشحالم که شما میگویید این کتاب در مرز میان داستان و ناداستان حرکت میکند. خیلی خوشحال میشوم اگر یکی دیگر بگوید این کتاب بین داستان و داستانهای پیوسته حرکت میکند. خیلی خوشحال میشوم اگر یک نفر برگردد بگوید اینها متنهای بههمچسبیدهاند. اصلاً سر این مسئله حساسیتی ندارم. من فقط خواستهام که خواننده اینها را بخواند و بعد بگوید من یک کتاب خواندهام دربارهی یک چهارباغ و یک شخصیت و پنجتا آدم.
داستانهای این مجموعه پیش از این کتاب، بهصورت داستانهایی دنبالهدار در روزنامههای اعتماد و شرق با عنوان «آدمهای چهارباغ» و «ماجراهای عادلهدواچی در هتل جهان» منتشر شدهاند. چرا بعد از پایان انتشار در روزنامه، به این فکر نیفتادید که آنها را از این قالب خارج کنید و با اندکی تغییر، بهصورت رمان یا مجموعهای طولانیتر یا با بسط و توسعهی بیشتر در قالب کتاب منتشر کنید؟
من کارم را کرده بودم. نوشتنیهایم را نوشته بودم و به جایی رسیده بودم که اگر میخواستم ادامه دهم، ممکن بود با مشکل چاپ روبهرو شوم. باید یک مقدار تعدیل میکردم. نمیخواستم این کار را بکنم. وقتی چاپ شده بود، دیگر شکل خودش را داشت. تصمیم نداشتم بهش دست بزنم. چراییاش این است که با این مدل خو گرفته بودم. اگر ناقص است، اگر کامل است، اگر قسمتهای ناداستانیاش را به داستانیاش میچسباند و… اینها را عیب نمیدانم. اسمش را «شما را در انتظار گذاشتن» میدانم.
یکی از مهمترین عوامل جذابیت «آدمهای چهارباغ» شخصیت عادلهدواچی است و شاید حتی بتوان گفت که یکی از شخصیتهای مهم ادبیات داستانی ما در سالهای اخیر است. او با رفتار و لهجه و احساسات و خیالپردازیهایش، آنقدر جذاب است که مخاطب را وادار میکند وارد داستانهایش شود و همراهش پیش برود. این شخصیت چگونه شکل گرفته؟ صرفاً زاییدهی تخیل است یا منبع الهامی واقعی داشته؟
عادلهدواچی زاییدهی تخیل است؛ من او را نه دیدهام و نه میشناسم. در قدیم زنانی بودند که کهنهی بچهها را میشستند و بعد از لولهکشی آب تصفیهشده و آمدن لباسشویی به خانهها، کمکم شغلهایشان را از دست دادند. این زنها به دواچی (دوواچی) معروف بودند و عادله هم یکی از آنهاست.
واقعیت این است که این شخصیت بهقدری گیراست که من بهعنوان مخاطب مدام دلم میخواست از روی داستانهای دیگر بپرم و به عادله برسم. بهتر نبود که داستانهای عادله را در یک مجموعهی مجزا منتشر میکردید؟ تابهحال به این فکر افتادهاید که بهعنوان شخصیتی جذاب، در مجموعهای دیگر هم واردش کنید؟
بله، میشد چنین کاری کرد. اما همانطورکه گفتم، دوست داشتم او را به این شکل ارائه کنم. نکتهای که هست اینکه عادلهدواچی، ازنظر داستانی، شخصیتی زنده است. شاید بهخاطر اینکه شخصیتی زنده است و برای هر مشکلی کلیدی دارد و با تجربهاش اینها را به دست آورده، جذاب به نظر میرسد؛ البته یک مقدار پدرسوختگی هم دارد.
در داستانهای «عادلهدواچی»، هتلی را بهعنوان محل رفتوآمد اهالی چهارباغ و مرکز اتفاقهای جذاب آن خیابان در نظر گرفتهاید و شخصیتهای ثابتی را معرفی میکنید که مدام در داستانها حضور دارند و بهواسطهی همین حضور مداوم سرنوشتشان برای مخاطبان مهم میشود. ازآنجاییکه این داستانها بهصورت هفتگی در روزنامه چاپ میشده، چقدر ازسوی مخاطبان بازخورد میگرفتید؟ این بازخوردها چقدر برای نوشتن ادامهی داستانها ترغیبتان میکرد؟
عادلهدواچی هتل را انتخاب میکند بهخاطر اینکه بالأخره یک جایی باید کار کند و هنگامی که این کار نوشته میشد، قرار بود هتل جهان را مرمت کنند. هتل جهان اولین و قدیمیترین هتل اصفهان است و خب جایگاه خیلی از آدمهای بزرگ و معروف شهر بوده. صادق هدایت یکی از چهرههای معروفی بوده که به اینجا میآمده. یا مثلاً اینجا برنامههای هنری اجرا میشده. ضمن اینکه خیلی از جهانگردها هم به اینجا میآمدهاند؛ بنابراین هتل جهان مثل چهارراهی است که خیلی از اتفاقها را میتوانسته شکل دهد. خود چهارباغ هم یک چهارراه است و هتل جهان شکل کوچکتر آن. اگر نگاه کنید، همیشه اولین مظاهر تجدد، مدها، دستگاههای جدید برقی، زیورآلات جدید و… در چهارباغ دیده میشده و هتل هم در این مسئله دخیل بوده. دربارهی سؤالتان که پرسیدهاید بازخورد داشته یا نه، باید بگویم من این یادداشتها را همزمان با چاپ، در صفحهی مجازیام هم میگذاشتم و میدیدم خیلی از دوستان و آشنایان هم در صفحههای مجازی خودشان میگذارند. درواقع در همان لحظهی چاپ در شرق و اعتماد، در جاهای دیگر هم تکثیر میشد؛ بنابراین دوستش داشتند و مدام داشت چاپ میشد.
یکی دیگر از ویژگیهای مهم «آدمهای چهارباغ» علاقهی آنها به کسبوکارشان است. عادله با عشق و علاقه ملحفه میشوید، آقارضاباربِر از کوتاه کردن موهای بچهها لذت میبرد، احمدسیبی نگران سیبهایش است، اسباببازیفروش شیفتهی میمونهای طبلزن توی ویترین است و… جدای از عشق و علاقه به کسبوکار، داستان زندگی روزمرهی «آدمهای چهارباغ»، همه، پر از امید و اتفاقهای خوش است. حتی اگر ناخوشی و ناملایماتی هم وجود دارد، نهایتاً به خوبی و خوشی ختم میشود و لبخند روی لبها میآید. قصدتان این بوده که در این مجموعه از چهارباغ یک آرمانشهر بسازید؟
شما وقتی به خاطرات گذشته نگاه میکنید، لحظات غمانگیز هم در ذهنتان نقش میبندد، اما وقتی میبینید که هستید و میتوانید آنها را تعریف کنید، پس پایان خوشی داشتهاند؛ اگرنه نمیتوانستید تعریفشان کنید. من فکر میکنم که اگر جوانی ما حتی پر از بدی هم باشد، بازهم نوستالژی درست میکند. پیشتر فکر میکردم فقط ماها هستیم که از دههی پنجاه خاطره داریم و بچههای ما چنین خاطراتی در ذهن ندارند. بعد دیدم مثلاً وقتی گروه «پالت» هم آواز میخواند، از یک نوستالژی شروع میکند؛ یعنی این بحث در همهی دههها برای همهی نسلها تکرار میشود؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه اگر اندوه هست، در پایان آن نوستالژی و خاطرات خوب است که باقی میماند؛ خاطراتی که در آنها یا لبخند وجود دارد یا صدای خوش یا طعم خوب. بنابراین من دنیا را پر از امید و اتفاقهای خوب در کنار اتفاقهای ناخوش میدانم. آرمانشهر نخواستم بسازم، اما خب من همیشه اینطوری به دنیا نگاه میکنم. ممکن است عیب باشد، اما چارهای نیست؛ نگاه من اینطور است و اگر چهارباغ بهنظر شما یک آرمانشهر شده، خب خیلی خوب است.
پشت جلد کتاب آوردهاید: «‘آدمهای چهارباغ’ وقتی تمام شد، داستان آدمهای چهارباغ دیگری شروع شد که آنها را هم مینویسم!» قصد دارید در کتاب بعدی، بازهم دربارهی آدمهای چهارباغ بنویسید؟ دراینصورت، کتاب جدید چه ویژگیهای خاصی خواهد داشت؟
فکر میکنم داستان دیگری مینویسم. لزومی ندارد شبیه این باشد، اما داستانهای چهارباغ داستانهایی است که تمامی ندارد؛ یعنی اینکه خیابانی در وسط شهر هست که همچنان مردم شهر دوستدار آن هستند و حاضر نشدهاند آن را با هیچ خیابان دیگری عوض کنند. هرچند کمتر به آن سرمیزنند، اما پر از داستان، پر از زندگی و پر از تغییر است؛ چرا ننویسم؟