نویسنده: وحید قاسمی
جمعخوانی مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ»، نوشتهی علی خدایی
اینکه آدم اصفهانی باشد و زلفش با چهارباغ سخت گره خورده باشد یکطرف، اینکه علی خدایی در سمت دیگر ماجرا باشد تا کار نوشتن را سخت کند هم یکطرف. به اینها اضافه کنید شوق نوشتن در امکانی را که جمع اصفهان و چهارباغ و علی خدایی باهم فراهم کرده باشند.
برای من ماجرا از اسم این مجموعه آغاز میشود: «آدمهای چهارباغ». چهارباغ جایی است که آدمهایی دارد؟ این چهارباغ چه جور جایی است که میتواند آدمهایی داشته باشد؟ و کرورکرور پرسش دیگر که میشود به آنها پرداخت و وارد قصهها نشد و با شرح آنها اوقات را به خوشی گذراند.
تشخصی که علی خدایی با انتخاب این اسم به چهارباغ داده، یک امر خیالپردازانهی شاعرانه، محصول تخیل نویسندهای بهغایت توانا نیست، بلکه در خودِ چهارباغ نهفته است؛ چهارباغ در قصهی اصفهان کسی است، نه هر کسی؛ آن شخصیتی است که درام اصفهان با او به کمال میرسد و چنان پر از قصه است که این کسی بودن به کیستیای روایتگرانه تبدیل میشود و به روایتگری خودش میپردازد. این فهم وجودی از چهارباغ حاصل نمیشود اِلا بهمدد اُنس و ملاقاتهای جورواجور و مداوم با چهارباغ. از همین جا چیزی شکل میگیرد که بسیار مهم است و آن این است که چهارباغ از آدمهایش میگوید، انگار کسی از کَسانش میگوید و این میشود مهمترین وجه شهری یک شهر. شهر جایی است که بهواسطهی زندگی جاری در خودش، پر از قصه و درام شده و مهمتر اینکه آن زندگی چنان جاری است در جان و خاطر آدمها که با تلنگری شروع میکند که: «جونم برات بگه…»
علی خدایی در مصاحبهای دربارهی اصفهان یا چهارباغ قریب به این مضمون را گفته: «من چهارباغ خودم را میسازم.» اما من اینجا میخواهم بگویم که این دیالوگی دوسویه است؛ چهارباغ به زبان آمده که علی خدایی داستانهایش را بشنود و البته خدایی به واقعیترین شکل ممکن با چهارباغ زندگی کرده تا کرورکرور چیزها و رفتارهای ریزودرشت اصفهانیاش را ببیند و بتواند داستانش را بنویسد و بگوید. «آدمهای چهارباغ» محصول گفتوگو و ملاقات علی است با چهارباغ و درگوشیهایی که میانشان ردوبدل شده تا در «آدمهای چهارباغ» نمایان شود.
از اعجاز انتخاب نام مجموعه به همان اندک که در بالا گفتم، بسنده کنیم و وارد قصهها شویم؛ کلیاتی که مهمترین آنها جهانی ملموس از تجربههای زیسته با بیانی موجز و بهقاعده، ساری و جاری در کتاب و لابهلای قصههاست و همین ویژگی قصهها را منحصر و یگانه میکند. چهارباغ از بدو تولدش تا دههی هفتاد خورشیدی، صاحب یک روزمرگی درخشان و جاری است برای هر اصفهانی و هرکسی که بهواسطهی نسبتی، با اصفهان پیوندی دارد. این وجه درخشان چهارباغ تا حدود بیست سال پیش همچنان جاری بود؛ چهارباغ محل ملاقات اصفهانیها بود با اصفهان. این روزمرگی که نشان از زندگی داشت، چهارباغ را صاحب یک جریان همیشگی میکرد که قصههایش پس و پشت هم زاده میشدند و میرفتند و همواره به اصفهانیها نسبتشان را با اصفهان یادآور میشدند، و به هر آدم چهارباغی -چه اصفهانی و چه غیراصفهانی- امکانی را برای ساختن «آنِ» شهری میدادند. این خصیصه چون در روزمرگی شیرین زندگی جاری بود -نه چون امری عاریتی و وارداتی- نامحسوس و ذرهذره بر جانها مینشست و جهانی بهنام چهارباغ را میساخت. مجموعهداستان «آدمهای چهارباغ» در کار نمایش و روایت جهان چهارباغ است.
یکی از داستانهایش قصهی آقای طرباسی است؛ روایتی ملموس برای اکثر کودکان اصفهانی که دههی پنجاه و شصت دستدردست کسانشان، به چهارباغ گذر کردهاند و اسباببازی خریدهاند -من و برادرم هم یکی از آنهاییم. اما این مغازه و خاطرات شهروندان اصفهانی چنان در روزمرگیهای چهارباغ جاری بود که هرگز متوجه حضور روایی و نقشش نبودیم، تا خدایی در «آدمهای چهارباغ» یادمان آورد آقای طرباسی کَس مهمی برای بچههای حالابزرگشدهی اصفهانی است.
ممکن است این پرسش پیش بیاید که «خب، این داستانی که این اندازه به تجربهی زیسته و ملموس شهری اصفهان و اصفهانیها مربوط است، برای بقیه یا غیراصفهانیها چه شیرینیای ممکن است داشته باشد؟» پاسخ ساده است: نحوهی روایتگری چهارباغ برای علی خدایی بهگونهای است که بهدلیل همان تجربهی زیستهی موجز و بهاندازه، برای هر شهروندی در هر کجا میتواند معادلی متبادر کند. ممکن است آن کَس در آن شهر اصلاً اسباببازیفروش نباشد، اما از منظر تجربهی زیسته در احوالی مشابهی سیر میکند، و این یکی از اعجازهای گفتوگوی چهارباغ و علی خدایی است که با توانمندی در «آدمهای چهارباغ» متبلور شده است. درواقع «آدمهای چهارباغ» علی خدایی روایت تجربههای زیستهای هستند که آدرسهای شهری مشخصی دارند و چنان شهر را اصفهانی و اصفهان را شناسنامهدار میکنند که شخصیتهایی یگانه قابلیت زاده شدن پیدا میکنند.
ساختار روایی حاکم بر قصههای چهارباغ بسیار درخشان است. قصهها کوتاهند، اما بهدقت تمام، آدرسهای شهری خودشان را میگویند. قصهاند، شخصیت دارند، دقیق آدرس میدهند؛ نه تاریخ شفاهی صرفند و نه خیالِ پرّان نگارنده، بااینحال خیال هم بهاندازه وجود دارد و با نشانیهایی دقیق امکان ظهور مییابد. لهجهی اصفهانی بهقدری که باید، به کار گرفته میشود و همین امر تجربهی زیسته را تهنشینتر میکند. این ساختار موجب میشود تا در ساحت بومی قصهها، شوق چهارباغی شدن به وجود بیاید و برای هر شهروند دیگری شوق ملاقات با آدمهای جاهای شناسنامهدار شهرش.
دقیقهی آخر نوشتارم اما وجود عادلهدواچی است. دواچی کهنهیبچهشوری است که رمزورموز روزمرگی را از چهارباغ خوبِ خوب آموخته و در همان اولین روایتش در ملاقات با جهانگیرخان باید بهجای هُدِل بگوید هتل و در روایت «ملوک و ملیحه» رموزی را که از لهستانیها در پای مادی آموخته، مانند تردستی به رخ بکشد. اینکه عادله باید بهجای هُدل بگوید هتل و از دواچیگری بیاید به نظافتخانه و رختشویخانهی هتل، دقیقاً درکی چهارباغی است. چهارباغ از بدو تولد تا دههی هفتاد خورشیدی آموخته خود را مد روز همسو کند و کالبدش بستر اقدام باشد نه مداخله، تا روزمرگی امکان شدن بیابد طوریکه روح چهارباغ و جهان چهارباغی باقی بماند.
عادلهدواچی جوهر خوانا شدن قصههای چهارباغ است، با آدرسهای دقیق. او کسی است که در شکلهای گوناگون، تصویر تمامنمای اصفهانی بودن را در خود دارد. ممکن است هر اصفهانی در چهارباغ روزی بیتفاوت از کنارش بگذرد، اما ذهنش درگیر شود که «من این را میشناسم. کجا دیدهاماش؟» حتی ممکن است با خواندن قصهها، یک رشتی در رشت دنبال دواچیِ رشتیاش بگردد، یا یک تبریزی در تبریز، یا یک شیرازی در شیراز. عادلهدواچی محمل کیستیِ روایتگرایانهی چهارباغ است که علی خدایی و چهارباغ دستدردست هم از لابهلای روزمرگیهای شهر بیرونش کشیدهاند تا آدمها و جاها و در یک کلام، همهی کسان چهارباغ و بهقول علی خدایی، «آدمهای چهارباغ» خواندنی شوند.