کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ناگهان چهارباغ

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

نویسنده: ابوالفضل آقایی‌پور
جمع‌خوانی مجموعه‌داستان «آدم‌های چهار‌باغ»، نوشته‌ی علی خدایی


مجموعه‌داستان «آدم‌های چهارباغ» فضای صمیمی و مفرحی دارد. علی خدایی که به‌نظر نگاه خوش‌بینانه‌ای به انسان و مرارت‌هایش دارد، سعی می‌کند زبان را در داستان‌هایش به‌‌گونه‌ای بسازد که حس‌آمیزی در مخاطب به‌شکلی خوشایند برانگیخته و فضایی دل‌چسب و دل‌انگیز ساخته شود. انتخاب شخصیت‌ها و ساخت و پرداخت‌شان نیز بخش دیگری از تزریق همین نگاه خدایی به هستی داستان‌هایش است. درواقع با این‌که آدم‌های چهارباغ اساساً آدم‌هایی تنها و درگیر با کشمکش‌های درونی خود هستند، صداقت، سادگی و شیرین بودن‌شان بیشتر محل‌ تمرکز نویسنده در لایه‌های روایی داستان قرار گرفته. آن‌ها از زندگی راضی به نظر می‌رسند و گویی به‌جز یک فالوده‌ی دونفره با طعم سیب یا گز خوش‌طعم انگشت‌پیچ چیزی از زندگی نمی‌خواهند. آن‌ها مثل آقای طرباسی و رضاباربر و منیژه جان‌نثاری شغل‌های ساده‌ای دارند، مثل عادله‌دواچی و احمدسیبی موقع تماشای فیلم در سینما مایاک در تاریکی نان‌پنجره‌ای به‌هم تعارف می‌کنند و غش‌غش می‌خندند، یا مثل خانم شکری با تمام علاقه و شوق، مدام به ‌دنبال خرید کفش یا دوختن یک دست کت‌وشلوار برای پسری که نیست، هستند.
با همه‌ی این‌ها و فارغ از همه‌ی این‌ها، چیز نامرئی دیگری در کتاب وجود دارد و لای سطرها وول می‌خورد که به همان اندازه که نیست، وجودش احساس می‌شود. درواقع بخش زیادی از این مجموعه در سکوت ساخته می‌شود. علی خدایی خودخواسته ساکت می‌ماند و حرف زیادی از گذشته‌ی ‌شخصیت‌ها نمی‌زند؛ گذشته‌ای که با تمام مناسبت‌ها و شرایطی که برای شخصیت‌ها تعیین و با تمام دوراهی‌ها و انتخاب‌هایی که شخصیت‌ها را با آن‌ها رو‌به‌رو کرده، حالا به‌شکل ضرورتی تاریخی مدام از گوشه‌وکنار داستان‌ها سر برمی‌آورد و شخصیت‌ها را می‌آزارد: خانم پرستار وقتی چشمش به سینما چهارباغ می‌افتد و اسب و دره و مرغزار را می‌بیند، کیفش را فشار می‌دهد و می‌گوید: «نامزدی خیلی می‌رفتیم سینما»، اما خیلی زود به یاد بچه‌هایش می‌افتد و با خودش می‌گوید: «…بچه‌ها را چه کار کنیم؟» یا دکتر ونیکوف در روزگاری که چشم‌پزشک‌ها زیاد شده‌اند و او بیکار و کم‌مریض شده، صبح‌به‌صبح از کنار در چوبی زردشده‌ درحالی به درخت‌های چهارباغ نگاه می‌کند که دیگر آن‌ها را نمی‌شناسد.
حفره‌های درونی شخصیت‌ها در این کتاب، درمیان جریانی از روزمرگی حیات‌ساز و دل‌پذیر پنهان می‌مانند و آدم را یاد ویرجینیا وولف می‌اندازند که در یادداشت‌هایش درباره‌ی «خانم دَلووِی» مدام از غارهایی دم می‌زند که در تلاش است پشت شخصیت‌های خود ایجاد کند: «غارهای زیبایی پشت شخصیت‌هایم حفر می‌کنم… قضیه این است که غارها به‌هم متصل شوند و هرکدام در لحظه‌ی ‌حال، به روشنای روز بیایند.» در اولین ارتباط بی‌واسطه‌ی ‌هر خواننده با متن داستان‌های «آدم‌های چهارباغ»، پیش از تاریکی غارها، روشنای روز است که نمایان می‌شود. درواقع در بُعدی فارغ از حس‌آمیزی و فضاسازی و انتخاب شخصیت‌ها و موقعیت‌ها که بیشتر در فرم بروز پیدا می‌کنند، واسطه‌ای باید حضور داشته باشد تا چنین تحولی در معنا صورت بگیرد، و همین ‌جاست که خدایی که شیفته‌ی ‌اصفهان است و خودش را سرایدار اصفهان می‌داند، به‌جای «وست ‌مینستر» و «لندن» و خیابان «ویکتوریا»، به سراغ اصفهان و خیابان چهارباغ می‌رود. چهارباغ در این کتاب حضوری بی‌وقفه دارد. تمام موقعیت‌ها و شخصیت‌ها به‌گونه‌ای با این خیابان در ارتباط قرار می‌گیرند. چهارباغ در مقام شاه‌راه حسی و پناهگاه روحی، مدام قرار است مسئله‌ای را در آدم‌ها حل کند، قرار است همدمی برای تنهایی‌ آن‌ها باشد، قرار است گره‌های درونی آن‌ها را باز کند. چهارباغ درواقع قرار است شخصیت‌ها را به روشنایی روز برساند و صمیمی و مفرح و دل‌چسب بودن فضای کتاب مؤید موفقیت علی خدایی در به ثمر رساندن چنین قراری است.
چهارباغ آدم‌های نویسنده را در بر می‌گیرد: آقای طرباسی در دل این خیابان اسباب‌بازی‌فروشی دارد، آقای سپاهانی کتاب‌فروشی دارد، زاون در آن به دنبال مجله‌های فیلم می‌گردد، غلومی‌بیدار شب‌وروز در آن پرسه می‌زند و… درنهایت هرکدام در پایان هر داستان، بعد از کشمکش با یکی از اجزای خیابان به «آدم‌های چهارباغ» تبدیل می‌شوند. بعدازآن، چهارباغ از این هم فراتر می‌رود و در موقعیت‌هایی تابش وجودی بیشتری هم پیدا می‌کند و در موقعیت‌هایی حتی در نقش منجی ظاهر می‌شود. وقتی که آدم‌هایش دلسرد شده‌اند، از همه‌جا بریده‌اند و راهی در مقابل‌شان وجود ندارد، این چهارباغ است که سرمی‌رسد. وقتی عادله با نوک دماغ قرمزشده، ناامید از سرما پیدایش می‌شود، چهارباغ خودش را به او می‌رساند، یاری‌اش می‌دهد و درنهایت او را در صدر می‌نشاند و به کلیدی‌ترین شخصیت مجموعه تبدیل می‌کند؛ مثل وقتی که عادله واسطه‌ای می‌شود تا پروین‌خانم بعد از مدت‌ها دوری از شوهرش، آقای ندیم‌پور، و دخترش، نغمه، و حضور در آسایشگاه، تصمیم به پیوستن به آن‌ها و رفتن به تهران بگیرد.
حضور خیابان چهارباغ در این کتاب حضوری در قالب یک «شخصیت داستانی» است. علی خدایی سعی کرده ایده‌ی ‌خود را مبنی‌بر حضور فراگیر چهارباغ با مصداق‌هایی ملموس و با جزئی‌نگری، از حالت انتزاعی بیرون بیاورد و به آن عینیت ببخشد. درواقع خدایی خیابانی را ساخته و پرداخته که شاید یکی از به‌یاد‌ماندتی‌ترین شخصیت‌های داستانی چند سال اخیر باشد. او سعی می‌کند به چهارباغ خصلت‌هایی انسانی بدهد و آن را در کشاکشی عاطفی، احساسی و انسان‌گونه با آدم‌هایش قرار دهد؛ مثلاً همین‌که عادله بعد از پیدا کردن کوچک‌ترین فرصتی پشت شیشه‌ رو به‌ چهارباغی می‌نشیند که او را امانت‌دار هتل جهان کرده و به خیابان -همچون یک همدم- نگاه می‌کند، نشان‌دهنده‌ی ‌وجهی انسانی است که گویی از آن‌سوی شیشه خودی نشان می‌دهد و در سکوت، زیرلایه‌ی دیگری از متن را می‌سازد. چهارباغ می‌تواند در نقش واسطه‌گری مهربان میان نصیرجمدی و همسرش آشتی برقرار کند یا این‌که برعکس، خشمگین شود و بهرام‌زلفی را در خود ببلعد (هرچند که بعد از بلعیدنش حضور بهرام را برای پریوش‌خانم به حضوری پیوسته و مرموز تبدیل کند): «صبحانه‌ی ‌خورده‌نخورده‌ی ‌آقانصیر را در سینی گذاشت، خواست که برود آشپزخانه، یک آن صبر کرد. این شیشه‌ی روبه‌چهارباغ چه سحری داشت که همه را جلب می‌کرد؛ جوری می‌شدند که انگار اولین ‌بار بود چهارباغ را می‌دیدند. مهربان می‌شدند، حرف‌های خوب می‌زدند.» چهارباغ بازهم از این هم فراتر می‌رود؛ خصلت‌های انسانی او در دو داستان از بُعد روحی و حسی عبور می‌کنند و او به کمک‌کننده و دستگیری عینی تبدیل می‌شود که می‌تواند پولی را که قرار است آخر ماه از منیژه جان‌نثاری کم کنند، به او بدهد: «به‌دو می‌رود سر شیخ‌ بهایی سوار تاکسی شود که یک ده‌تومانی درست وسط پیاده‌روِ چهارباغ افتاده»، یا به داد آقای دیبایی گل‌فروش برسد و نگذارد کسادی بازار روی او و خانواده‌اش تأثیر بگذارد: «دیبایی آهسته می‌کند. کنار فتحیه چیزی افتاده. خودش زودتر دیده؛ یک سبدگل. می‌خندد و به حسین‌آقا می‌گوید: ‘سه‌تا میخک و یه رز. تا صبح حال‌شون خوش می‌شه. عیالم ببینه، خوشحال می‌شه’». چهارباغ با تمام وجود حواسش به ساکنانش هست.
در «آدم‌های چهارباغ» رابطه‌ی ‌آدم‌ها با چهارباغ رابطه‌ای دوطرفه است؛ انگار هر دو طرف -انسان و خیابان- حرف می‌زنند، واکنش نشان می‌دهند، تأثیر می‌گیرند و تأثیر می‌پذیرند. ‌چنین رابطه‌ای کشمکش و تقابلی ایجاد می‌کند تا ازطریق آن، هر دو طرف با بخشی از کاستی‌ها یا نقاط‌ قوت خود روبه‌رو شوند. طبعاً پدیدار شدن چنین رابطه‌ای می‌تواند بازآفرینی رابطه‌ای چندین‌وچندساله میان انسان‌های اصفهان با این خیابان و انسان‌های اصفهان با خودشان باشد. و درست همین‌ جاست که این کتاب وجهی بوم‌شناسانه، فرهنگی، تاریخی و اجتماعی هم پیدا می‌کند. به‌قول آقای سعدیا، این خیابان «از سیصدچهارصد سال قبل بوده» و وقتی عادله می‌نشنید و رو به چهارباغ گریه می‌کند، درواقع گریه‌ی ‌زن‌ها و مردهایی را سرمی‌دهد که با تمام دردهای‌شان به امید مرهمی رو به این خیابان و در دید کلی‌تر، در دل شهر اصفهان گریه سرداده‌اند، یا پریوش‌خانم فقط بوی بهرام‌زلفی را حس نمی‌کند، بلکه بوی تمام آدم‌هایی را می‌شنود که توسط این خیابان و این شهر به گور خاطره‌ها سپرده شده‌اند.
در داستان «عادله‌دواچی و آقای طلوع»، آقای طلوع بعد از آن‌که با احمدسیبی به شهرگردی رفته، رو به عادله می‌گوید: «من امروز با جلوه‌ی ‌دیگر‌ی ‌از زندگی آشنا شدم؛ صفا، سادگی، صمیمت و مهربانی. فردا هم با ایشان به اعماق شهر خواهم رفت.» سفر ما در این کتاب نیز چنین سفری است؛ سفری که می‌تواند هر بار و با هر خوانش، جلوه‌های دیگری از چهارباغ و آدم‌هایش را به ما نشان بدهد.

گروه‌ها: آدم‌های چهارباغ, اخبار, تازه‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: آدم‌های چهارباغ, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, علی خدایی, معرفی کتاب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد