کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در باغ چهارباغ

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

بر‌خوانی تکه‌هایی از مجموعه‌داستان «آدم‌های چهارباغ»، نوشته‌ی علی خدایی


شب‌ها عادتش است چراغ راهرو را روشن بگذارد و در را باز کند. امشب با عینک تازه‌اش چارباغ روشن شده است، درخت‌ها پرپشت‌تر؛ بهاری و زمستانی و پاییزی و تابستانی؛ همه با هم.

نرسیده به هتل ایستاد و دوروبرش را نگاه کرد؛ کسی نبود. نشست. کسی در خیابان نبود. راحت و بی‌خیال کفش‌هایش را پاک کرد و بعد راه که افتاد به خودش گفت: «الهی به امید تو؛ تو که دیروز در مونده‌م نذاشتی.»

از پشت شیشه‌ها چارباغ را دید. هیچ‌وقت چارباغ را از بالا تماشا نکرده بود. اینجا خیلی بالا بود، نوک درختان، چنارهایی که سردشان بود، آبی آسمان که نزدیک‌تر بود. سرش را چسباند به شیشه، به پنجره‌های بزرگ‌تر از پنجره‌های هر خانه‎ی اعیانی‌ای که رفته بود. از پنجره عالی‌قاپو را دید. به خودش گفت: «خودشِس، خودشس، نزدیک آسمون خوبِس.»

ابراهیم سپاهانی در شصت‌ویک‌سالگی هنوز جوان است؛ شاید چون تکه‌ی واقعاًعباسی چارباغ با کتاب‌فروشی او شروع می‌شود.

سال‌هاست سپاهانی این کتاب‌ها را به خانه می‌برد و می‌خواندشان. کتابخانه‌ی او پر از کتاب‌هایی است که با آن‌ها بدرفتاری شده است، اما دوست‌شان دارد.

در این روز زیبا و پرنسیمی که در چارباغ آغازشده، در این دوازدهم اردیبهشت که چارباغ جلالی شده و گله‌گله برگ سبز درختان تناور روی پیاده‌روها سایه‌روشن زده، خانم شکری سوار اتوبوس باب‌الدشت سیمین وارد چارباغ می‌شود. با خودش طی کرده تا وسط چارباغ روبه‌روی مدرسه و بازار پیاده نشود و فقط مغازه‌ها را نشان کند، که دفعه‌ی بعدی بی‌بار سنگین بیاید و مظنه کند و خوب‌ها را بخرد.

همه‌چیز در آینه است. عابران از آینه می‌گذرند. وارد چارباغ می‌شوند. می‌روند آن‌سوی خیابان.‌

احمدسیبی گفت: «اینا زندگیه عادله‌خانوم. زندگی بالاپاین داره. خودتم بیشتر از همه‌ی آدمای چارباغ بالاپاین دیده‌ی. مثل تیارته این حکایت؛ تیارتای ارحام. ایشاله عاقبت همه خوش باشِد. یه شب بیین، ببرم‌دون تیارت ارحام.»

عادله یک بار به مهدی گفته بود: «می‌دونی غم شاد چیه؟» مهدی گفته بود: «لابد یه چیزیه شبیه بستنی‌فالوده یا هویج‌بستنی.» عادله گفته بود: «یکی رو به سامون می‌رسونی و وقتی می‌ره، جا خالیش دلدا جمع می‌کونِد.»

گروه‌ها: آدم‌های چهارباغ, اخبار, تازه‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: آدم‌های چهارباغ, برخوانی, داستان ایرانی, علی خدایی, معرفی کتاب

تازه ها

گمان می‌بری رسول درمیان برگ‌های دفتر زندگی گم شده

والس پی‌رنگ با سمفونی تردید

خمسه‌خمسه‌های نامرئی

آوای فاخته

فاخته‌ای زیر سقف خاکستری

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد