نویسنده: کاوه فولادینسب
جمعخوانی داستان بلند «ملکوت»، نوشتهی بهرام صادقی
جویس دربارهی «اولیس»ش میگوید: «من آنقدر معما و رمز در این کتاب به کار بردهام که قرنها استادان را به خود مشغول میدارد تا دربارهی منظور من به بحث و استدلال بپردازند و این تنها راه تضمین نامیرایی است.»۱ بهنظر من بهرام صادقی، نویسندهی جوانمرگ ایران (بهتر است بگویم یکی از نویسندهها جوانمرگ ایران)، هم در «ملکوت»ش همین کار را کرده. بعید میدانم او، آن زمان که «ملکوت» را مینوشته، اظهارنظر جویس را خوانده بوده باشد، شاید مسئله به رندانگیِ اصفهانیاش برگردد. یادم نیست اولین بار کی «ملکوت» را خواندم -نمیخواهم به یاد بیاورم، خوشبختانه خیلی سال ازش میگذرد!- اما خوب یادم است که گرفتار کابوسی غریب شدم. دکتر حاتم و م. ل. درونم هردو سر برکشیده بودند و من در آن کابوس ابدی، توأمان این بودم و آن؛ همانکه گفت: «هردم به لباس دگر آن یار برآمد.» یکی سرنگی به دست داشت و دیگری تبری. من دوتا شده بودم، آن منِ دیگری دشمن خونیام بود و من به خونش تشنه. دو من در من در نبردی ابدی بودند و منِ ناظر حیران که طرف کدام را بگیرم. کابوس غریبی بود و هنوز هم گاهی سراغم میآید. اما همان توی خواب/کابوس درس خوبی به من داد؛ که تو نه فرشتهای، نه شیطان و هم فرشتهای و هم شیطان. بعد از آن بود که «ملکوت» در زمرهی کتابهای مقدسم قرار گرفت؛ کتابی که دستکم سالی یک بار میخوانم و حالا میدانم -دقیق- که بیستویک بار آن را خواندهام. جهان صادقی در «ملکوت» جهان غریبی است؛ مدام میسازد و مدام خراب میکند؛ نه بهشیوهی بسازبفروشهای معاصر، که به سلک کیمیاگران قدیم. و در همین ساختنها و ویران کردنهاست که دیستوپیای ملکوتیاش شکل میگیرد. (اول نوشتم «بنا میشود»، اما درنگی کردم، زود خط زدمش و بهجایش نوشتم «شکل میگیرد». آخر در «ملکوت» صادقی هیچچیز بنا نمیشود، همهچیز بهمحض بنا شدن، فرو میریزد و بهمحض فرو ریختن، بنا میشود.) جهان «ملکوت» بهشدت غیرقطعی است و از من اگر میپرسید، میگویم همان تیرگی غالب هم قطعیتی ندارد؛ مگر نه اینکه داستان با عیشونوش چند رفیق شروع میشود و عشق و سکس و امید و آرزو هم دارد. یادم است آن اولین بار که «ملکوت» را برداشتم بخوانم، خیال میکردم کتابی پر از آرامش و سکوت و سکونی بهشتی در انتظارم است. نمیدانستم صادقی تیغبهدست ایستاده لای صفحههای کتاب، تا من را بکشاند به لابیرنتی از زبان و فرم و بداعت، و خوشخیالیام را خطخطی کند. اما دروغ چرا؟ راضیام و خوشحال. بعضی زخمها درد دارند، اما کمک میکنند آدم قد بکشد.
این بار «ملکوت» را تنها نخواندم؛ در جمعی از عزیزترین دوستانم آن را خواندیم و بخشی از آنچه در آن جمع گفتیم و شنیدیم، در این پرونده ارائه میشود؛ در یادداشتهای خوب مریم ذاکری و آزاده شریعت و زهرا علیپور و نگار قلندر و ابوالفضل آقائیپور، همراه با گزیدههایی از متن کتاب.
۱. بردبری، مالکوم. جهان مدرن و ده نویسندهی بزرگ. (۱۳۷۷). ترجمهی فرزانه قوجلو. تهران: نشر چشمه، ص ۲۰۷.