کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

شاید شیطان… *

۱ خرداد ۱۳۹۹

نویسنده: ابوالفضل آقائی‌پور
جمع‌خوانی داستان بلند «ملکوت»، نوشته‌ی بهرام صادقی


راه پیدا کردن به جهان «ملکوت» کار دشواری است. یافتن منطقی که بتوان ازطریق آن دست به تحلیل و خوانش این رمان زد، تقریباً کار غیرممکنی است. رمان مدام درحال ساختن و تصویر کردن الگوهایی در ذهن ماست و بعد بلافاصله، درحال به هم ریختن و نابود کردن همان الگوها و تصویرها؛ برای مثال داستان با کلمه‌هایی متناقض، شگفتی‌برانگیز و میخکوب‌کننده از جنس کلمه‌های آغازین داستان‌های فرانتس کافکا شروع می‌شود و بیش از همه‌چیز یادآور داستان «مسخ» این نویسنده است، اما از همان آغاز و با هر قدم که جلو می‌رویم -مثلاً با جنی که در قامت شاهزاده‌های قاجار از دل آقای مودت بیرون کشیده می‌شود- قواعد خود کافکا را هم بر هم می‌زند. البته این‌که چه مقدار از این مسئله ناشی از عدم‌ شناخت نویسنده از جهان فکری نویسنده‌ای همچون کافکاست و چقدر از آن ناشی از فلسفه‌ورزی و ایهام‌پردازی نویسنده، بحثی جداست، اما به‌هرحال، رمان بهرام صادقی به این طریق آشنایی‌زدایی می‌کند و مثل جمله‌ی: «چون تنها طبیبی که شب‌ها تا صبح کار می‌کند دکتر حاتم است و او هم بعد از ساعت یک می‌خوابد»، ابتدا در ما اعجاب می‌آفریند و بعد اجازه می‌دهد هرکس به‌نحوی مطالب را تعبیر کند. وارد شدن و پرداختن به سطح اسطوره‌ای و استعاری این رمان نیز کم‌وبیش دارای چنین کیفیتی است. بحث‌های زیادی درمورد وجوه استعاره‌ای و اسطوره‌ای این رمان شده، اما می‌توان گفت تاکنون توافق زیادی سر پیدا کردن ربط و نسبت پدیده‌هایی همچون آدم‌وحوا، خدا، مسیح و حواریون و… با اجزای این رمان نشده است. ویژگی استعاره چندپهلویی و ابهام‌برانگیز بودن است، که در کنار آن، تودرتو بودن و وهم‌آلود بودن جهان چنین داستانی هم به این مسئله دامن می‌زند و باعث می‌شود که هرکس به همان اندازه که درست می‌گوید، احتمال اشتباهش هم وجود داشته باشد؛ درواقع همه درست می‌گویند و هیچ‌کس درست نمی‌گوید.
باوجوداین، حضور شیطان را به‌عنوان اسطوره‌ی شر و نابکاری، در هیئت دکتر حاتم، می‌توان با ورود به رمان از هر دریچه و درگاهی به‌خوبی درک و دریافت کرد. دکتر حاتم همان‌طورکه خودش هم می‌گوید: «این خود دکتر حاتم است که تو را خفه می‌کند و نه شیطان»، میان شیطان و قالب انسانی در رفت‌وآمد است. تمام ویژگی‌های اسطوره‌ای شیطان ازجمله دچار دوگانگی بودن، تباه‌کنندگی، قاتل و خون‌خوار بودن و دروغ‌گویی، چه در توصیف ظاهری او : «دکتر حاتم مرد چهارشانه‌ی قدبلندی بود که اندامی متناسب و بانشاط داشت… اما سروگردنش… پیرترین و فرسوده‌ترین سروگردن‌هایی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد»، چه در رفتارها و اعمالش: دروغ گفتن به منشی جوان، مسحور کردن و کشتن ساقی و…، ظهور پیدا می‌کند. درواقع، صادقی سعی در ساختن «ملکوت»ی دارد که در آن شیطان حکمرانی می‌کند و خدایی نیست، یا اگر هست، مثله شده و نمی‌تواند کاری بکند؛ جز آن‌که در خواب‌وخیال، فکر جهانی رؤیایی یا رستاخیزی نجات‌بخش را بپروراند و درانتها در ندایی پژواک‌وار، صدای خودش را بشنود که: «فَما لَهُ مِن قُوّةٍ وَ لا ناصِرٍ.» ساختار شش‌فصلی «ملکوت» یادآور شش روز یا شش دوره‌ای است که در قرآن و عهد قدیم و جدید به آن اشاره شده و طبق آن، درطول این مدت خداوند در عرش، آسمان‌ها و زمین را بنا کرده: «إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ»، اما «ملکوت» صادقی ملکوتی متفاوت است؛ ملکوتی تاریک، خونین و سرد.
در «ملکوت» بهرام صادقی همه‌چیز وارونه شده: شیطان در غیاب خدایی دادگر و مهربان، به‌جای ساختن و برپا کردن جهان، سعی بر ویرانی و تباهی آن دارد. خبری از زیبایی و شادی نیست. همه‌چیز خیلی زود رنگ می‌بازد و نمایی تیره‌وتار به خود می‌گیرد. در این جهان شیطان/دکتر حاتم از راه‌های مختلف بر تمام شخصیت‌های داستان نفوذ می‌کند و سعی در کشاندن همه‌ی آن‌ها به کام مرگ و تباهی دارد: ساقی را مسحور می‌کند و بعد دست در گردن او می‌اندازد و خفه‌اش می‌کند، در قامت یک شاعر و فیلسوف بر پسر م. ل. تأثیر می‌گذارد و باعث قتل وحشتناک او توسط پدرش می‌شود، برای شکو مرگی زجرآور را در مسیری دور تدارک می‌بیند و آقای مودت را به‌وسیله‌ی فرد ناشناس به مطب می‌کشاند و نامه‌ی مرگ قریب‌‌الوقوع او را ازطریق جنی که در وجودش فرورفته، می‌خواند. اما این بخشی از این بازی است؛ دکتر حاتم دست‌بردار نیست. او به‌سبک شیاطین اسطوره‌ای، خواهان سیطره پیدا کردن بر تمام انسان‌ها و مایل به تباهی تمامی آن‌هاست. آمپول‌های او به‌منزله‌ی میوه‌ی ممنوعه‌ای است که قرار است نیروی جوانی ببخشد و شروع حیاتی دوباره باشد: «با خود فکر می‌کرد که تزریق این آمپول‌ها اولین مرحله‌ی رستاخیز اوست و پس از آن باید به دنیای تازه‌اش قدم بگذارد»، اما به هولناک‌ترین شکل ممکن تمام شخصیت‌های داستان را فلج خواهد کرد و به کام مرگ خواهد کشاند؛ این میوه‌ی ممنوعه از ملکوت، زن منشی جوان، گرفته تا خود منشی جوان و فرد چاق و م. ل.، همه را به زمینی نه آباد و سرسبز، که خون‌آلود و سیاه فرومی‌نشاند؛ زمینی که صادقی تصوری از آن را برای ما می‌سازد و نام آخرین فصل کتاب را نیز بر آن می‌گذارد: «…و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان می‌پرد و به آواز بلند می‌گوید: ‘وای وای بر ساکنان زمین…’»
چنین سرنوشتی برای شخصیت‌های این رمان، زمانی هولناک‌تر می‌شود که صادقی سعی می‌کند به نامرئی‌ترین شکل ممکن مرز میان جهان استعاری خود و جهان حقیقی اطراف را بشکند. او کدها و نشانه‌هایی را در داستان قرار می‌دهد تا زیرلایه‌هایی عمیق‌تر و البته ترسناک‌تر برای متن خود بسازد. یکی از بزرگ‌ترین تفاوت‌های «ملکوت» بهرام صادقی با ملکوت خداوند این است که «ملکوت» صادقی از آدم‌ها تشکیل شده و به‌دست آدم‌ها اداره می‌شود. درواقع کاری که او می‌خواهد در این رمان بکند و طبق مصاحبه‌اش در مجله‌ی فردوسی در سال ۱۳۴۵ تصور او از هنر نیز چنین چیزی است، این است که انسان را به خود انسان نشان بدهد. همان‌طورکه داستایفسکی در دوره‌ی پیشامدرن از زبان ایوان، یکی از برادران کارامازوف، به‌شکلی پیامبرگونه، جهان تیره‌وتار دوران مدرن را تصویر کرده -اگر خدا نباشد، همه‌چیز مجاز می‌شود- حالا صادقی در دوره‌ی پسامدرن، سال‌ها بعد از جنگ‌های فجیع جهانی و مرگ هزارهاهزار انسان به‌دست انسان‌هایی دیگر، آینه را به‌ دست هرکدام از خواننده‌‌های خود می‌دهد. شیطان مدت‌هاست که ظهور کرده و باقدرت دست به حکمرانی زمین زده. نیازی به غرق شدن در ابعاد انتزاعی این رمان و تماشای نمایش پر از دروغ و دورویی و کینه و غارت و خون‌ریزی دکتر حاتم نیست؛ کافی است کمی به دوروبر خود نگاه کنیم. کافی است کمی تاریخ را به عقب برگردانیم و به یاد بیاوریم آدم‌هایی را که به‌دست آدم‌هایی دیگر درون کوره‌هایی پرازآتش انداخته شدند و بی‌پناه درمیان آتش سوختند و بعد، از چربی‌ تن‌های‌شان چیزی برای شستن تن درست شد. یا فکر کنیم به تن‌هایی که زیر بارش بمب‌های شیمیایی و اتمی سوختند و تجزیه شدند و تا نسل‌ها بعد تن‌هایی فلج‌ و عقیم به بار آوردند: «اما این راز را از من بشنو: من همه‌ی زن‌ها و شاگردها و دستیارهایم را کشته‌ام و از آن‌ها صابون و چیزهای دیگر ساخته‌ام. این آمپول‌هایی هم که به همه‌ی مردم این شهر و به دوستان تو تزریق کرده‌ام، چیزی جز یک سم کشنده و خطرناک نیست که در موعد معیّن، یعنی چندوقتی که من این‌جا نیستم، وقتی که فرسنگ‌ها از شهر لعنتی شما دور شده‌ام و به شهر یا ده یا سرزمین لعنتی دیگری پا گذشته‌ام و سوزن‌ها و سرنگ‌هایم را برای تزریق به مردمانش جوشانده‌ و آماده کرده‌ام، اثر خواهد کرد. کودکان را خیلی زود خواهد کشت و بزرگ‌ترها را با فلج‌های تحمل‌ناپذیر گوناگون و عوارض وحشتناک سرانجام از میان خواهد برد. من از هم‌اکنون آن روز فرخنده را به چشم می‌بینم!»


*. نام فیلمی از روبر برسون، فیلم‌ساز فرانسوی

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, صدای دیگران, ملکوت, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: بهرام صادقی, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, معرفی کتاب, ملکوت

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد