کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سفرت به‌خیر، اما…

۱۵ خرداد ۱۳۹۹

یادداشتی به یاد نجف دریابندری، منتشرشده در تاریخ ۱۰ خرداد ۹۹ در هفته‌نامه‌ی کرگدن
نویسنده: کاوه فولادی‌نسب


هر جای دیگری بود، تا زنده بود، تندیسش را می‌گذاشتند وسط یکی از میدان‌های شهر؛ نه در انزوا و سکوت خبری: مراسم باشکوهی برگزار می‌کردند، با چراغانی و آتش‌بازی. اول هم‌نسل‌ها و بعد شاگردهایش -فرزندان معنوی‌اش- یکی‌یکی می‌آمدند درباره‌اش حرف می‌زدند، بعد چند نفری بخش‌هایی از کتاب‌هایش را می‌خواندند و اگر زودتر دست جنبانده بودند، همسرش، فهیمه‌خانم، هم بود و می‌شد سخنران آخر باشد. در پایان مراسم هم هیئتی متشکل از مقام‌های رسمی (چراکه نه؟ مثلاً رئیس‌جمهور یا وزیر فرهنگ، اگر به‌قصد ارشاد نمی‌آمد) و شخصیت‌های ادبی، پرده از تندیس برمی‌داشتند و اسم میدان برای همیشه می‌شد میدان نجف دریابندری. ما ملتْ استاد نادیده گرفتن سرمایه‌ها و گنجینه‌های انسانی‌ایم؛ گیریم نه همه‌مان، اما بی‌تردید بیشترمان. حالا که دریابندری رفته، برایش وامصیبت‌ها سرمی‌دهیم، اما گوش‌های آقای مترجم دیگر کار نمی‌کند. بیخود داریم گلوی‌مان را پاره می‌کنیم. تا بود باید کاری می‌کردیم؛ نه حالا که خاک سرد… او البته نیازی نداشت. باکی‌اش نبود. در زندگی پرفرازونشیبش آن‌قدر تجربه‌ها کرده بود که فولادِ آبدیده بود و مرد روزهای سخت. بلد بود در هر تهدیدی، فرصتی ببیند. استاد این بود که موقعیت‌ها را به ‌نفع خودش کند. مثال؟ بعد از کودتای ۳۲، چهار سال را در زندان گذراند، اما زندانی نبود، بندی نشد. کسی که در روزهای میله و شکنجه، در زمانه‌ی عوعوی سگان و سم خران و نوبت ناکسان و آب ناروان، «تاریخ فلسفه‌ی غرب» برتراند راسل را ترجمه کند، زندانی نیست؛ برعکس، دارد با صدای بلند فریاد می‌زند که هیچ حصاری نمی‌تواند او را محدود کند؛ تا آخر عمرش. او این توانایی را داشت که همیشه آدم را شگفت‌زده کند؛ چه با «کتاب مستطاب آشپزی»اش، چه با گفت‌وگوهایش، چه با انتخاب‌هایی که برای ترجمه داشت و چه حتی با زبانی که برای ترجمه‌هایش می‌ساخت. این آخری که اصلاً شگرد اوست؛ از همان اولین کارش، «وداع با اسلحه»، که در بیست‌ودوسه‌سالگی ترجمه کرد و بلندپروازی‌اش را به نمایش گذاشت، تا «بازمانده‌ی روز» که حاصل پختگی و نشان بازیگوشی پیرانه‌سر اوست. «بازمانده‌ی روز» یک شاهکار به‌تمام‌معناست؛ یادآوری‌ای به‌جا از این‌که ترجمه‌ی درست خود نوعی تألیف است؛ نه صرفاً اپراتوری و برگرداندن متنی از زبانی به زبانی دیگر (سوءتفاهمی که این روزها آفت ترجمه‌ی ادبی در ایران شده). جایی گفته‌ام و بد نیست این‌جا هم بگویم که اگر ایشی‌گورو می‌توانست مثل یک گویش‌ورِ اصیلْ فارسی بخواند، برای دریابندری کلاه از سر برمی‌داشت و تا کمر خم می‌شد. یا اگر می‌شد با مترومعیاری واحد، زبان ایشی‌گورو و دریابندری را در «بازمانده‌ی روز» قیاس کرد و ذوق ادبی و کارکرد داستانی و کیفیت هنری هر دو اثر را سنجید، کار دریابندری، از حیث ظرایف و لطایف، چندین پله بالاتر از تلاش ایشی‌گورو می‌ایستاد. این توانایی ویژه‌ی دریابندری است. او پدیده‌ها را مشئون می‌کند؛ مصداق آن است که گفت: «در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست، این زمزمه از خانه‌ی خمار بلند است.» «بازمانده‌ی روز» رمان خوبی است، اما برای بسیاری از ما خوانندگان فارسی‌زبان، شأن و اهمیتش به این نیست که ایشی‌گورو آن را نوشته؛ به این است که دریابندری آن را در زبان فارسی دوباره خلق کرده و وای که چه خلق درخشانی هم؛ نمونه‌ای دقیق برای همان آموزه‌ی مهم آقای مترجم، که متعقد بود ترجمه باید جوری باشد که خواننده احساس کند دارد اصل اثر را می‌خواند، نه ترجمه‌ی آن را. گفتم او به پدیده‌ها شأن می‌دهد. این را فقط درباره‌ی «کتاب»‌هایی نگفتم که لطف می‌کرد و برای ترجمه انتخاب می‌کرد. امر «ترجمه»ی ادبی در ایران وام‌دار اوست. او به ترجمه تشخص داد؛ نه به‌تنهایی، بزرگانی مثل محمد قاضی و رضا سیدحسینی و پرویز داریوش و به‌آذین هم کنارش بودند و با ترجمه‌ی درست‌ودرمان جمعی از بهترین آثار سپهرهای زبانی دیگر، دریچه‌ی مواجهه‌ی نسل‌های متوالی ایران با فرهنگ و هنر و ادب جهان شدند. وای که این نسل چه معلم‌های خوبی بودند و هیهات که میراث‌شان در هیاهوی زمانه و توتالیتاریسم سیاسی و اقتصاد بیمار و سلطه‌ی بازار و کالا شدن کتاب و شهوت شهرت به چه یغمایی رفت. حالا -افسوس- کتاب‌فروشی‌ها پر است از ترجمه‌های فست‌فودی و قورباغه‌های بفروشی که مترجم‌ها و ناشرها عوض قناری‌های فرهیخته به خواننده‌ها قالب می‌کنند.
و درپایان… از دریابندری که حرف می‌زنم، کنارش همیشه دو نفر دیگر را هم می‌بینم. خیالش و موجودیتش برایم با آن‌ها عجین است؛ گرچه از یکی‌شان هیچ تصویر و تصوری ندارم. اولی همسر و معشوق دریابندری است: فهیمه راستکار، با آن استیل جذاب کلام و صدای مسخ‌کننده‌اش. (بعضی روزها چشم‌هایم را می‌بندم؛ پنجره‌ها را هم، و ساعت‌ها به صدایش گوش می‌دهم.) و دومی -همان‌که هیچ تصویری از او در ذهن ندارم، اما به‌وضوح همیشه کنار دریابندری می‌بینمش- معلم شیمی دبیرستان اوست؛ کسی که مترجم بزرگ ما را در نوجوانی با ادبیات نو آشنا کرد و پایه‌ی چیزی را گذاشت که نسل‌ها از آن بهره بردند و آموختند و زیر سایه‌ی گسترده‌اش آرمیدند و اندیشیدند. یاد هرسه گرامی.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, هفته‌نامه‌ی کرگدن, یادداشت‌های پراکنده دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, نجف دریابندری, هفته‌نامه‌ی کرگدن

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد