کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تابستانِ داغی که تقوایی به ادبیات داد

18 جولای 2020

نویسنده: مجتبی نریمان
جمع‌خوانی ‌مجموعه‌داستان «تابستان همان‌ سال»، نوشته‌ی ناصر تقوایی


درست به‌ خاطر ندارم چند سالم بود که  نسخه‌ی پرینت‌شده‌ی مجموعه‌داستان «تابستان همان سال»، هشت قصه‌ی ‎پیوسته‌ی ناصر تقوایی، را در خانه‌ی دوستی یافتم و خواندم. فضای داستان‌ها حتی برای من که جنوب بزرگ شده بودم و اتفاقاً وسط مردادماه داغ اهواز مشغول خواندن داستان‌ها بودم، تکان‌دهنده آمد. قلم تقوایی و دایره‌ی لغاتش که می‌دانستم هنگامی که داستان‌ها را نوشته تنها یکی‌دو سال از من بزرگ‌تر بوده، آینده‌ی نوشتن را برایم سخت‌تر می‌کرد. فهمیدم باید بیش از این‌ها بخوانم و حالا مانده تا بخواهم بنویسم. اما آنچه همیشه گوشه‌ی ذهنم ماند تا سال‌ها بعد که به جواب رسیدم، نام صفدر تقی‌زاده بود. تقوایی کتاب را به او تقدیم کرده بود. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که هردو آبادانی هستند و آن سال‌ها گمان می‌کردم شاید کتاب ازسر رفاقت تقدیم شده باشد. نمی‌دانم چند سال بعد از خواندن این کتاب بود که شاگرد ناصر تقوایی شدم و ناخدا، یک روز سر کلاس وقتی صحبت از اهمیت داستان‌نویس بودن برای فیلم‌نامه‌نویس شدن بود، گفت که اگر صفدر تقی‌زاده نبود شاید هیچ‌وقت نویسنده نمی‌شدم و مسیر زندگی‌ام این‌گونه رقم نمی‌خورد. و نمی‌دانم چند سال بعد از این جمله، روزگار به‌گونه‌ای چرخید تا شاگردی صفدر تقی‌زاده را بکنم و از حکایت این کتاب بیشتر بخوانم و بشنوم.
ناصر تقوایی دوست و هم‌کلاسی بهرام، خواهرزاده‌ی صفدر تقی‌زاده بود. تقی‌زاده آن زمان از آبادان با مجلات تهران همکاری می‌کرد و چند کتاب، همراه با محمدعلی صفریان ترجمه کرده بود؛ کتاب‌هایی مثل «سفر دورودراز به وطنِ» یوجین اونیل که به‌گمانم این سه نمایشنامه‎‎ و فضای کارگران کشتی آن‌ها در خلق «تابستان همان سال» بی‌تأثیر نبوده.
تقوایی یکی از داستان‌هایی که نوشته را به بهرام می‌دهد تا بهرام داستان را به صفدر تقی‌زاده بدهد بخواند و نظرش را جویا شود. صفدر تقی‌زاده برخلاف آنچه امروزه انجام می‌شود، داستان را -جای این‌که توی سطل‌زباله بیندازد- بادقت می‌خواند و به بهرام پیام می‌دهد که به دوستش بگوید چند داستان دیگر بنویسد و برایش ببرد. ادامه‌ی قصه را بهتر است از زبان خود صفدر تقی‌زاده بیاورم:
«یکی‌دو روز بعد که منتظر او بودم، از پشت پنجره دیدم که جوانی سیه‌چرده و میانه‌بالا و لاغراندام دارد پشت در سیگارش را، لابد به‌نشانه‌ی احترام، خاموش می‌کند. نوزده‌بیست‌ساله بود و متين و بسیار فروتن. قبلاً از او خواسته بودم که دوسه داستان دیگر بنویسد و بیاورد. آورده بود. داستان‌ها را باهم خواندیم و دو‌سه ساعتی حرف زدیم و وقتی که رفت، از پشت پنجره دیدم که سیگارش را، لابد از كيف تأييد و تعریف‌های من، روشن کرد و با ولع دودش را در سینه فروداد. یکی‌دو داستان او را به تهران فرستادم و داستان‌ها در مجله‌ی «آرش» آن زمان چاپ شد.»
داستان‌ها چاپ شد. چند سال بعد تقوایی به تهران رفت، اما رابطه‌اش با تقی‌زاده ادامه یافت. درادامه، بخشی از صحبت‌های ناصر تقوایی را می‌آورم که سال ۱۳۸۲ در گفت‌وگویی سه‌نفره با هوشنگ گلمکانی و صفدر تقی‌زاده در مجله‌ی فیلم انجام شد:
«از هر دوره‌ی تاریخی که صحبت می‌کنیم، فضای آن دوره را نباید فراموش کنیم. نوجوانی ما در دوره‌ای اتفاق افتاد که جو سیاسی و اجتماعی غریبی در ایران حاکم بود. مثل همه‌ی نوجوان‌ها، در آن سن‌وسال، من هم یک ایده‌آلیست بودم. الگوهای ادبی ما در آن دوران، نویسندگان فرانسوی مثل ویکتور هوگو بودند، و یا خیلی که می‌خواستیم روشنفکر باشیم، صادق هدایت بود در ادبیات خودمان. یادم هست که بعد از انشاهای دوره مدرسه، اولین چیزهای جدی‌ای که می‌خواستم بنویسم، کوشش می‌کردم مثل نوشته‌های هدایت باشد. به جایی رسیدم که احساس می‌کردم نیاز به این دارم که پس از آن انشاها و نوشته‌های سانتیمانتال، خودم را به‌طور جدی‌تری آزمایش کنم. هشت‌تا قصه نوشتم (که چندتایش همان‌هایی بود که آقای تقی‌زاده خواندند) که چون امکان چاپ آن‌ها نبود، اما دلم می‌خواست بازتاب و تأثیر آن‌ها را ببینم. در چنین موقعیتی بود که من بزرگ‌ترین شانس زندگی‌ام را آوردم و آشنایی با صفدر تقی‌زاده، راه مرا هموار و دریافت آن بازتاب‌ها و تأثیرها را تسریع کرد. آقای تقی‌زاده نگفتند، اما او هم دوران نوجوانی و جوانی‌اش را در اوج دوران ملتهب سیاسی دو دهه (اشغال ایران در زمان جنگ‎جهانی دوم، مبارزات برای ملی کردن صنعت نفت، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و سرکوب و خفقان سال‌های بعد از آن) سپری کرده بود و از سال ۳۴ تا ۳۶ در زندان بود. یادم هست که اولین ملاقات ما در یک خانه‌ی کوچک شرکت‌نفتی بود در ایستگاه یازده یا دوازده؛ نه، ایستگاه نه… آقای تقی‌زاده تازه از زندان آمده بود و هنوز دوباره کار در شرکت نفت را شروع نکرده بود. خانه‌ای موقتاً در اختیارشان گذاشته بودند تا تکلیف بازگشت‌شان به کار مشخص بشود. گروهی از روشن‌فکران آبادان مثل سایر شهرها در آن سال‌ها چنین سرنوشتی پیدا کرده بودند. شاید هم سال‌های تنهایی زندان و انزوای پس از آن باعث شده بود این زمینه‌ی روحی و روانی در ایشان به‌ وجود بیاید که بیشتر به یک نوجوان علاقه‌مند به ادبیات توجه کند؛ چون احساس می‌کردم علاقه و توجه ایشان به کار من، حتی از جنبه‌ی آموزشی فراتر بود و حالت دوستانه و عمیقی پیدا کرد که تا امروز ادامه دارد. با اظهارنظرهای ایشان، من پی بردم که حتی در مسیر سلیقه‌ای خودم هم دارم به بیراهه می‌روم. قصه‌هایی که نوشته بودم، حاصل خاطره‌ها و تجربه‌های کودکی خودم در جنوب بود. اکثر قصه‌ها زمینه‌ی دریایی داشت و داستان‌ها روی دریا و در قایق‌های ماهیگیری رخ می‌داد. هنوز دست‌نویس این قصه‌ها را دارم که یادداشت‌های آقای تقی‌زاده هم پای آن‌هاست.»
وقتی تقی‌زاده داستان‌های تقوایی را برای میم. آزاد می‌فرستد، او که از فضای داستان‌ها به وجد آمده بوده، می‌نویسد: «آیا تقوایی همان بینای جنوبی است؟ گمانم این دنیا را با همه‌ی این بیست‌ودو سال زیستن خوب شناخته است.» اصغر عبدللهی در نقد خود بر این کتاب شخصیت‌های داستان را این‌گونه معرفی می‌کند: «روز در بارانداز هستند، عصر در میخانه‌ها و شب در فاحشه‌خانه. آن‌ها رِندی نمی‌کنند یا حتی عیش؛ روزگار را به بطالت می‌گذرانند تا باخت دیروزشان را فراموش کنند.»
نجف دریابندری در نقد معروف خود بر تئاتر«قلندرخونه» به کارگردانی ایرج صغیری، کارگرهای کشتی در«قلندرخونه» را که بی‌شباهت به کارگرهای کشتی در «تابستان همان ‌سال» نیستند، این‌گونه معرفی می‌کند: «در بوشهر، مثل همه‌ی بندرها، همیشه گروهی کارگر وجود داشته‌اند که کارشان خالی کردن و بار زدن کشتی بوده. این کارگرها را بوشهری‌ها «مزیری» می‌نامند؛ مزیری یعنی مزدوری. این کارگران «مزیری» می‌کنند و اسم خودشان هم رفته‌رفته «مزایری» شده. مزیری‌ها در همه‌جای دنیا صفات کمابیش مشابهی دارند: مردمی هستند آس‌وپاس، لخت و پاپتی، الکی‌خوش، رفیق‌باز، و با همدیگر ندار و یک‌کاسه. کاروکاسبی‌شان هیچ ثباتی ندارد: هروقت کشتی بیاید، کار دارند. اگر کشتی نیاید، ممکن است هفته‌ها بیکار بمانند. وقتی که پول داشته باشند، خرج می‌کنند و خوش می‌گذرانند. وقتی که بی‌پولند، توی لاک می‌روند. و آن‌هایی که پول دارند، غالباً جور بی‌پول‌ها را می‌کشند. لااقل در بوشهر این صفات مزیری‌ها همیشه آشکار بوده است.»
این هشت داستان تقوایی را هر دانش‌آموز داستان‌نویسی باید بخواند. با خواندن داستان‌های کوتاه «تابستان همان‌سال» شخصیت‌پردازی در کمترین کلمات، فضاسازی حساب‌شده، آشنایی‌زدایی و انتخاب راوی درست را می‌توان آموخت. «تابستان همان‌سال» بیش از پنجاه سال است تجدیدچاپ نشده، همان‌طورکه «سفر دورودراز به وطن» بیش از شصت سال است تجدیدچاپ نشده؛ کتاب‌هایی که باید برای آموزش خوانده شوند، تدریس شوند و در کتابخانه بدرخشند.

گروه‌ها: اخبار, تابستان همان‌ سال, تازه‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: تابستان همان سال, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, معرفی کتاب, ناصر تقوایی

تازه ها

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

یک روز فشرده

مردی در آستانه‌ی فصلی سبز

دلبستگی و رنج

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد