کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

همه‌ی راه‌های مردن

۲۸ تیر ۱۳۹۹

نویسنده: ابوالفضل آقائی‌پور
جمع‌خوانی ‌مجموعه‌داستان «تابستان همان‌ سال»، نوشته‌ی ناصر تقوایی


داستان‌های مجموعه‌ی «تابستان همان‌ سال» همگی در بازه‌ای کوتاه روایت می‌شوند. داستان‌ها در اوج مینیمالیسم و ایجاز قرار دارند، باوجوداین، کلمه‌ها و جمله‌ها آن‌قدر آکنده‌اند که در فرصتی کم، حجم عظیمی از معنا بر ذهن و روح خواننده سرازیر می‌شود. منشأ این ژرفا در معنا را باید جهان‌بینی نویسنده دانست و در مرحله‌ی بعد‌، اندیشه‌ی جهان‌شمولی که او سعی در بازنمایی آن ازطریق داستان‌هایش داشته. «تابستان همان سال» روایتگر آدم‌هایی است که انگار هیچ‌وقت نبوده‌اند؛ آدم‌های خسته‌ای که چیزی برای از دست دادن ندارند؛ نه امیدی دارند که ببازند، نه آرزویی که نگران بر باد رفتنش باشند. آن‌ها هرچقدر هم که زنده بودن‌شان را -و نه زندگی کردن‌شان را- پاس بدارند، باز تن به شب‌خواب‌های خانه‌ی ژنی می‌دهند، در میخانه‌ی گاراگین می‌پلکند، بارهای شکر را بر فراز آسمان بارانداز می‌شمارند و درهرحال تقدیرشان تباهی است. سیفو که مجموعه‌داستان با حضور او در یک فاحشه‌خانه شروع می‌شود، سوزاک می‌گیرد و وقتی هم در بیمارستان امراض مقاربتی بستری می‌شود، مشکلش دوچندان ‌شده، مبتلا به سفلیس هم می‌شود. خورشیدو ترجیح می‌دهد به‌جای ایستادن و گوش دادن، با مشت زدن به دهان جوادآقا از کار بیکار شود و بعد روی لنج‌های دریایی کار کند و درنهایت در داستان هفتم، به‌اسم «عاشورا در پاییز»، وقتی گاراگین او را از پشت شیشه‌های مغازه‌اش می‌بیند، توی چشم‌هایش «نگاه مرد پیروزرفته‌ی شکست‌خورده‌برگشته‌ای در لحظه‌ی درک شکست» را ببیند. اِسی‌یک‌دست وقتی که از بیمارستان مرخص می‌شود، خود را از کار بیکار می‌یابد و رفیقش را ازدست‌رفته، و می‌نشیند و زل می‌زند به بطری سرگردانی که گرداب شط آن را می‌بلعد؛ گویی خیره است به مرگی خودخواسته که تا دقایقی دیگر -درست بعد از پایان یافتن داستان چهارم، به‌اسم «پناهگاه»- او را در کام خواهد گرفت. «تابستان همان سال» روایتگر کارگران ساده‌ای است که مدت‌هاست لای جرثقیل‌های بلند و صفحه‌های ضخیم آهنی اسکله، تبدیل به شیء شده‌اند و روزی مثل عاشور به‌سادگی، بی‌هیچ خاطره‌ای از میان می‌روند: «رفته بودم تو فکر آدمی که همه‌ی راه‌های مردن را می‌رود، بیشتر راه‌های سخت را به‌خیال آسانی، و باز یاری نمی‌کند و بعد بی‌خبر بخت می‌آید سراغش و همین‌جور صاف و ساده کلکش کنده می‌شود. شاید کارگرهای قدیمی یادشان باشد عاشور چه‌جور آدمی بود.»
تقوایی برای بازنمایی جهان فکری خود ایده‌های داستانی درخشانی را طراحی کرده. شخصیت‌ها و موقعیت‌هایی که او به سراغ‌شان رفته، در ادبیات داستانی ایران کم‌نظیر یا بعضاً بی‌نظیرند. کارگرها، فاحشه‌ها، عرق‌خانه‌ها، فاحشه‌خانه‌ها، اسکله، بارانداز و فضای ساحلی و دریا بخش زیادی از بستر روایی داستان را به خود اختصاص می‌دهند؛ فضاهایی که سردی و تلخی و بی‌روح بودن‌شان در روایت مشهود است. تقوایی بی‌آن‌که نگاهی ایدئولوژیک به داستان‌ها بدهد، شخصیت‌ها و موقعیت‌های تیره‌وتار و لجن‌مال‌شده‌ای آفریده که تلخی بار دراماتیک‌شان تا عمق جان خواننده نفوذ می‌کند. نیازی به توضیح اضافه و شاخ‌وبرگ دادن‌های پیچیده‌ی روایی نیست: سیفو، مندی، عاشور، خورشیدو، اسی، همه‌وهمه، در حصاری غمگین و ترس‌آلود گیر افتاده‌اند. هار، راوی داستان پنجم، در شرایطی به سراغ سیفو می‌رود که باوجود ابتلا به سوزاک و سفلیس، عاشق فاحشه‌ای در بیمارستان شده. هار به سراغ سیفو می‌رود تا به او هشدار بدهد که دیگر هیچ‌وقت پایش را بیرون نگذارد؛ هشداری که بسیار تلخ و گزنده به نظر می‌رسد. مندی در داستان سوم، «تنهایی»، وقتی بعد ماه‌ها از دریا برمی‌گردد، نه‌تنها دختر موردعلا‌قه‌اش منتظرش نیست، بلکه معلوم می‌شود او در این مدت با مردهای زیادی بوده است. عاشور از آن دسته آدم‌هایی است که «در یک سن معینی می‌مانند و بعد یک‌شبه پیر می‌شوند». او در داستان آخر، «تابستان همان سال»، هنگام جدال با پیر شدن یک‌شبه‌اش در سی‌سالگی، به فاحشه‌های پیر فحش می‌دهد و با فاحشه‌های جوان می‌خوابد، اما درنهایت به‌سادگی نیست می‌شود. همان‌طورکه پیداست ردی از سیاهی و تلخی و تباهی در جای‌جای داستان‌ها کشیده شده.
تقوایی برای پروراندن ایده‌های خود از تجربه‌ی زیسته و نبوغ و دانش داستانی‌اش به‌خوبی استفاده کرده. او که متولد و بزرگ‌شده‌ی آبادان است، مدتی را هم در بندرعباس زندگی کرده. تقوایی به‌خوبی با فضای جنوب ایران آشناست و ‌توانسته با به‌ کار گرفتن ابزار داستانی، از این آشنایی استفاده کند و به‌طور اعجاب‌انگیزی این مهارت را با کلمه در قالب داستان، به جریان بیندازد. وقتی از اسکله‌ی مه‌گرفته یا بوی سرب در هوا حرف می‌زند، آن‌قدر از آن شناخت دارد و آن‌قدر آن را به‌خوبی در جای درست خود در متن داستانی می‌آورد، که هم می‌تواند خواننده را به عمق حسی فضای داستان ببرد و هم دست به حس‌آمیزی روایی درخشانی بزند. او شناخت خوبی از عصبیت و خشونت کارگرها دارد. می‌داند وقتی خورشیدو می‌زند توی دهان جوادآقا و بعد با سیفو راه می‌افتند به‌سمت عرق‌فروشی گاراگین، دوچرخه انگار که سنگین‌تر از قبل حرکت می‌کند و تیرهای برق انگار که کندتر از همیشه از کنارشان عبور می‌کنند. او به‌خوبی از شرم و بی‌شرمی شب‌خواب‌ها خبر دارد. او می‌داند که شب‌خواب‌ها چگونه حرف می‌زنند. وقتی که خورشیدو در خانه‌ی ژنی دست می‌اندازد پشت لیدا و لیدا به او می‌گوید: «دستت از لباست زبرتره»، تقوایی هنر دیالوگ‌نویسی خود را هم رو می‌کند و به‌شکلی درخشان، هم از وضع نامساعد زندگی کارگرها می‌گوید، هم از سختی و طاقت‌فرسا بودن کارشان؛ درعین‌حال شخصیت‌ها را به‌روشنی درمقابل چشم‌های ما قرار می‌دهد. در داستان هفتم، عاشور در فصل پاییز وقتی کارگرها مانده ‌و رانده ‌از همه‌جا، کفن‌پوش وسط خیابان درحال دویدن هستند، می‌گوید: «انگار که عاشورا به پاییز خورده بود.» و وقتی می‌خواهد از تنهایی مردی بگوید، تعبیر کاروان‌سرای کنار کویر را به کار می‌برد. او تمام حرف‌های مدنظرش را در کوتاه‌ترین جمله‌ها و با به‌ کار بردن کمترین کلمه‌ها می‌زند و برای همین، تمام احساسات پنهان‌شده‌ی پشت کلمه‌ها بهشکلی تأثیرگذار در ذهن خواننده جاری می‌شوند.
آنچه درنهایت کتاب را به یک کل واحد تأثیرگذار تبدیل می‌کند، چگونگی بسط ماجراها و آدم‌ها در داستان‌های مختلف است. روند افشاگری شخصیت‌ها معمولاً در چند داستان انجام و درنهایت، تکمیل می‌شود؛ گویی حسی ناشناخته که روایت‌های این مجموعه‌داستان به‌هم‌پیوسته را به هم ربط می‌دهد، در تکمیل و تکامل همین شخصیت‌ها و ماجراها ساخته می‌شود. باید داستان‌ها را با جزئیات خواند و مرور کرد تا به آن نتیجه‌ی نهایی رسید. اسی -که در داستان «پناهگاه» یک دستش را از دست داده و به اِسی‌یک‌دست ملقب شده- در داستان اول هنوز سالم است و فقط در یک صحنه و با یک دیالوگ که اتفاقاً مربوط به دست سالم او و استفاده از آن در کار اسکله است، ظاهر می‌شود: «خودم تو خن اول یکی از کیسه‌ها را سوراخ کردم و با نوک همین انگشت چشیدم.» داوود که رد ناپیدای او در داستان «تنهایی» وجود دارد و کافه‌ی گاراگین را به‌خاطر همراهی خواهرش با یک مرد به هم ریخته، در داستان «عاشورا در پاییز» خودش با زنی می‌خوابد که پیراهن سیاهی پوشیده و به نظر می‌رسد همسر یکی از همان کفن‌پوش‌های توی خیابان است. مندی که خواهر داوود را می‌خواهد و به او نمی‌رسد، درنهایت باید خبر بیکاری و مرگ حمید را به اسی بدهد. روابطی که تقوایی می‌سازد و ذره‌ذره در بطن داستان بسط می‌دهد، در کنار مواردی که ذکر شد، درنهایت یک کل واحد منسجم و یکی از به‌یادماندنی‌ترین و درخشان‌ترین مجموعه‌داستان‌های تاریخ ادبیات فارسی را شکل می‌دهد.

گروه‌ها: اخبار, تابستان همان‌ سال, تازه‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: تابستان همان سال, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, معرفی کتاب, ناصر تقوایی

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد