برخوانی تکههایی از مجموعهداستان «تابستان همان سال»، نوشتهی ناصر تقوایی
دستش که به آب خورد، برقهای کدری حوض را خط انداخت؛ مثل سرب که با ناخن خط بیفتد.
هوا رنگ سرب بود. پااندازها روی نیمکتهای داخل قهوهخانه هنوز چرت میزدند. از کوچهی خاکی به خیابان خلوت رفتیم. چراغها هنوز روشن بود و سایههامان کمرنگ روی آسفالت میآمد. دکان نانوایی باز بود و ترازودار سفرهی سفیدی روی دکه پهن میکرد و صبح پر از بوی برشتهی نان بود و بوی گند پالایشگاه.
در خیابان ساحلی، قاطی جریان دوچرخهها، کند میرفتیم و ماشینهای کارمندها که لای دوچرخهها میماندند، بوق میزدند؛ انگار در جادهای به گلهای برخورده باشند.
هوا هنوز ابری، اما دیگر روشن بود و هر سه بارانداز کشتی داشت. کنکوردیا دیروز رفته بود و کشتی روسی در ۷B پهلو گرفته بود. از چند روز پیش خبر آمدنش را داشتیم. هرکس که میآمد مدتی در ۷B میایستاد و به کشتی و جاشوهای سرخروی روی عرشه نگاه میکرد و پی کارش میرفت؛ نه اینکه کشتی بزرگ یا عجیبی بود، بزرگترهاش و عجیبترهاش را زیاد دیده بودیم، اما هیچکس به یاد نمیآورد که در اسکلهی ۷B کشتی روسی دیده باشد.
بچهها گلهی آفتابی میجستند و ساکت مینشستند به تماشای پرچمهای نوک دکلها. داس و چکش که بههم میخورد، شیر درجا میدوید و شمشیرش را حواله میکرد.
کمکم اما پشتسرهم میخورد و هر بار پک سیگاری مزهاش بود. پشت هر پک جرعهای میخورد و بعد دود را میداد بیرون؛ انگار عوضی گرفته باشد و لیوان را جای سیگار بکشد.
عرق هنوز کاریاش نکرده بود، جز اینکه تنش را گرم کرده بود. گاهی چیزی در تن آدم هست قویتر، و این است که عرق کاری نمیشود. این بدچیزی است. بدترین چیز دنیا همین است که آدم مست نکند؛ هرچه بخورد مست نکند و فقط خرجش زیاد بشود.
نگاه میکردم به شیشه. برق که میزد، بارش دانهها را در نور میدیدم، و رعد انگار صدای قطرهها بود که وسط دریا و در شبی تاریک به عرشهی لنجی میریخت.
شب خفه و سنگین بود. بچهها رفته بودند توی خیابان ساحلی عربده میکشیدند و از دورتر سگها فحششان میدادند؛ آدم که محل کارگرجماعت نمیگذاشت.
دیدم مثل یک کاروانسرای خراب کنار کویر تنهاست.
پشت سر مردم بلندتر از فریادها، دودکشهای سربیرنگ پالایشگاه بود، بیشعلهی نارنجی. نگاه میکردم به خاموشی دودکشها و گوش میدادم به بلندی فریادها و پسرک بیخبر از همهچیز، از گلهاش حرف میزد.
همهی مدتی که داوود ساکت و رنگپریده عرق میخورد، سایه آهسته از دیوارهای آندست خیابان بالا میرفت و روی آفتاب را میپوشاند. آنوقتِ تابستان، در گرمای دراز یک روز آخر مرداد، تاریکی زودرس بود.
حس میکرد دوباره دیدن این نگاه خورشیدو عمر دراز میخواهد؛ نگاه مرد پیروزرفتهی شکستخوردهبرگشتهای در لحظهی درک شکست. یاد غروب غرور افتاد در چشم پلنگ.
دید خیال این نگاه همیشه در خیال او خواهد ماند. دید حاشیهی باریک آفتاب لب دیوار را هم سایه پوشانده است و در خیابان هیچچیز دیگر سایه ندارد.
بعضیها عادتشان است خیلی چیزهای بزرگ را کوچک ببینند؛ بهخیالشان ناراحتی کمتر میشود.
«شنیده بودیم کارها روبهراه شده. وقتی برگشتیم، دیدیم کارها روبهراه نبود. صبحهای گرم و شرجی میآمدیم مینشستیم، بیهیچ حرفی، مثل غریبهها. حس میکردیم خیلیچیزها عوض شده و میدیدیم هیچچیز عوض نشده بود؛ آدمها همان آدمها، جرثقیلها همان و کشتیها همان کشتیها.
خورشید روزهای شرجی پشت مه، پریدهرنگ بود و لای انبوه دکلها گیر میکرد. پرندههای سفید دوروبرش و روی سرش میپریدند. روزها دراز بود و خیلی طول میکشید تا گردش کند. خورشید را روی طوقهی براق کلاههای ایمنی همدیگر میدیدیم.
بعضی آدمها همیشه در یک سن معینی میمانند و بعد یکشبه پیر میشوند؛ صبح میبینی سوزنکهای سبیلشان هم سفید شده.
رفته بودم تو فکر آدمی که همهی راههای مردن را میرود. بیشتر راههای سخت را بهخیال آسانی، و باز یاری نمیکند و بعد بیخبر بخت میآید سراغش و همینجور صاف و ساده کلکش کنده میشود.