نویسنده: سحر منصوری
جمعخوانی داستان «زنی که مردش را گم کرد»، نوشتهی صادق هدایت
داستان «زنی که مردش را گم کرد» دو شخصیت اصلی دارد -زرینکلاه و گلببو- که در مزارع انگور باهم آشنا میشوند. زرینکلاه نمونهی زنی گیج و ساده است که در راه عشق قربانی میشود و میشود گفت داستان زندگی او حکایت ظلم و خیانت جامعهی مردسالار به زنهاست. در این داستان، حتي تصویری که از زنان قدرتمند داده میشود، مردانه است. و زرینکلاه مثل بیشترِ زنهای داستانهای هدایت منفعل است و در برابر ناملایمات و بیعدالتیها، نهتنها طغیان نمیکند که با رضایت کامل آنها را میپذیرد.
زرینکلاه كه عاشق گلببو میشود، برای رهایی از فقر خانهی پدری، باوجود مخالفت شدید خانواده بهخصوص مادرش، سرانجام با گلببو ازدواج میکند. آنها برای شروع زندگی مشترکشان از روستا به پایتخت مهاجرت میکنند و در خانهای محقر در محلهی سرچشمه ساکن میشوند. هنوز دو ماه از ازدواجشان نگذشته که زرینکلاه برای اولین بار توسط گلببو شکنجه میشود. شکنجه شدن زن به دست شوهرش نقشی کلیدی در داستان دارد. گلببو مردی پرخاشگر و خشن است و درطول زندگی مشترکش با زرینکلاه، تقریباً هرروز همسرش را با شلاق سیاه چرمی مینوازد. اما زرینکلاه نهتنها از این شکنجه ناراحت نمیشود، که آن را نوعی ابراز عشق میداند و کمکم تبدیل به موجودی بیعزتنفس ولي هرچهوابستهتر به مردش میشود. هدایت عمق فاجعه را اینطور نشان میدهد: «اگرچه زرینکلاه زیر شلاق پیچوتاب میخورد و آهوناله میکرد، ولی درحقیقت کیف میبرد.» دو سال به همین منوال میگذرد، تا اینکه روزی گلببو زن و فرزند تازهمتولدشدهاش را به امان خدا رها میکند و به روستای زادگاهش در مازندران بازمیگردد.
زرینکلاه نمیتواند دوری مردش را تحمل کند. بهتنهایی و با كودك بيمارش راه سفر در پیش میگیرد و با پول ناچیزی که از فروش اسباباثاثیهی زندگیاش به دست آورده، سرانجام خود را به زیناباد و شوهرش میرساند و آنجا متوجه ميشود که گلببو ازدواج كرده و ازقضا همین برخورد سرکوبگرانه را با زن دومش هم دارد: «…زن زرد لاغری با چشمهای درشت كنار گلببو آمد و خودش را به او چسبانيد.»
هدایت درطول داستان بدون شعارزدگی، اعتقادات خرافی را مورد تاختوتاز قرار میدهد. اول مرد داستان را مثل یک قدیس ترسیم میکند -قدیسی که کسی حق دانستن اسرارش را ندارد- و بعد میرود سراغ زرینکلاه که برای رهایی از بدبختی نذر میکند و وارد بدبختی دیگری میشود. این بدبختی تازه با تمام درد و رنجش، برای زرینکلاه معنای وصال و رسیدن به بهشت را دارد.
داستان «زنی که مردش را گم کرد» دارای لایههای مختلفی است که بهزیبایی در هم تنیده شدهاند؛ لایههای جامعه در سطح خرد و کلان، دیدگاه روانشناسانه در قربانی بودن زنان در جامعه -نقشی که بعضی زنان آن را پذیرفتهاند- مردان تنپرور، اعتیاد حاکم بر جامعه و ولایتی که مردانش با یک ترانه زن شکار میکنند. شیوهی روایت این داستان ساختار هوشمندانهای دارد. فلاشبکها مناسبند. هدایت به جزئیات بهخوبی توجه دارد و چیدمان و فضای داستانی را بهدرستی میسازد. جایی که لازم است، صدای مرغ به صدای ناله میماند و در لحظهای که شخصیت داستان در روایت به سرمنزل مقصود خیالیاش نزدیک میشود، صدای پرندگانْ تازه و دلنشین و صمیمی میشود.