نویسنده: آناهیتا قوامی
جمعخوانی داستان کوتاه «کفترباز»، نوشتهی صادق چوبک
«کفترباز» داستانی کوتاه از مجموعهداستان «چراغ آخر» نوشتهی صادق چوبک است. این مجموعهداستان که در سال ۱۳۴۴ و به فاصلهی بیست سال از اولین اثر او -«خیمهشببازی» (۱۳۲۴)- منتشر شده، نسبتبه آثار قبلی نویسنده محبوبیت کمتری میان خوانندگان یافت؛ بااینحال داستانهای صادق چوبک همواره نهفقط بهخاطر نثر قدرتمند، که بهدلیل رویکرد خاصی که به طبقات فرودست و فراموششدهی جامعه دارند، توجه بسیاری را به خود جلب کردهاند. او در بیشتر آثارش صدای بخشی از جامعه بوده که خود زبان گویایی برای بیان دردهایشان نداشته و ندارند. داستان کوتاه «کفترباز» بهمثابه مستندی تاریخی، تصویری از زندگی یک جامعهی کوچک ایرانی را در دهههای گذشته بهزیبایی به تصویر کشیده.
چوبک با هوشمندی این داستان کوتاه را به مجالی درخور برای ساخت جهان داستانیاش تبدیل کرده؛ جهانی که در آن هرچیز بهدرستی در جای خود قرار گرفته. آدمها، مرام و مسلکها، ادبیات ویژه و کیفیات زیست این طبقه بهدرستی ساخته و پرداخته شدهاند. عنصر شخصیتپردازی از نقاط قوت داستان «کفترباز» است. کارکرد دیالوگهای درخشان آن همراه با اصطلاحات محلی در سطح عامیانه در ساخت شخصیتها و فضا و رنگ داستان تحسینبرانگیز است. اینهمه درنهایت به بازنمایی جامعهای ختم میشود که پس از گذشت چندین دهه برای خوانندهی امروزی نیز نهتنها باورپذیر، بلکه بستری برای معرفی و شناخت برشی از تاریخ و مناسبات زندگی در آن روزگار است.
خلاصهی داستان
داییشکری از نقشبازان ماهر و پیشکسوت کفتربازی در شیراز است. در یکی از روزهای تابستان داییشکری با کفترباز معروف دیگری بهنام داییرحمان درگیر میشود. دلیل دعوا و درگیری کفتری بهنام قلمکار است که داییشکری از داییرحمان دزدیده. داییشکری به خانه برمیگردد و میرود سراغ کفترهایش. مادرش از او میخواهد که ازدواج کند، اما داییشکری با بهانههای مختلف از این امر سر باز میزند. کفترهایش را پرواز میدهد و از اوج گرفتن آنها حظ میکند. «کبوتر پلنگ»، که کبوتر محبوبش است، طرف آسمان را گرفته و دور میشود. داییشکری نگران میشود و بهدنبال کبوتر روی پشتبامها میدود. او درحال پریدن از روی یک کوچهی باریک به بام دیگری است، که ناگهان چشمش به پنجرهای میافتد و دختری با موهای افشان و چشمهای سیاه را میبیند. او واله، شرمزده و غافلگیرشده، دستوپایش را گم میکند. زن نیز دلباخته، نگاهش به اوست. دل داییشکری برای اولین بار میلرزد و مادر، کبوترها، شیراز و حتی حرفهای خودش را فراموش میکند.
تحلیل گفتمان
درمیان نقدهای مختلفی که بر این داستان نوشته شده، کم نیستند نقدهایی که ضعف پیرنگ را ایراد اساسی آن میشمرند. اگر داستان «کفترباز» را به سه بخش آغاز، میانه و پایان تقسیم و در هر قسمت گفتمان غالب را بررسی کنیم و ارتباط آن را با سایر عناصر داستان در قالب یک شبکهی معنایی در نظر بگیریم، شاید بتوان این ضعف در پیرنگ را تا حدی توجیه و این فرضیه را تقویت کرد که نویسنده نقطهی اوج و تحول را صرفاً برپایهی تصادف بنا نکرده.
اگر تحول شخصیت مرکزی یا قهرمان داستان را مد نظر قرار دهیم، آغاز حرکت او در ابتدای داستان از قهوهخانه تا توقفش در بخش پایانی داستان در نقطهی اوج و وقوع تحول، در بسط این ایده بهدرستی به کار گرفته شده و معنای این تغییر را بهشکلی درخشان هم در فرم و هم در محتوا بیان میکند. «کفترباز» حکایت سفر درونی یک انسان، تحول و درپی آن، دلبستگی است. این اتفاق برای کاراکتری از هر قشر دیگری تا این اندازه مهم و تحولبرانگیز نیست. اما انتخاب درست و ساخت چنین طبقهای با مرام و مسلک خاصش توانسته کشش و جذابیت لازم را در داستان ایجاد کند.
در هر سه بخش داستان، شاهد حرکت قهرمانیم. او با تغییر موقعیت -با عبور از سه صحنهی متفاوت- از بیرون به درون حرکت میکند: از ازدحام به خلوت، از سروصدا به سکوت، از چهرهی زمخت و خشن بیرونیاش به چهرهی مهربان درونیاش. این حرکت خود آغاز دگرگونی در شخصیت قهرمان داستان است و از ابتدا تا انتهای داستان جریان دارد، اما چون جنبهی عینی داستان بسیار قدرتمند است، ذهن خوانده بیشتر به لایهی رویی و عینی داستان معطوف میشود و مراحل این تحول تدریجی را از نظر دور میدارد. آنچه این گذار را همچون شبکهی معنایی درهمتنیدهای در جهت تبیین ایدهی مرکزی هدایت میکند، سیر تغییرات همزمان و متناظر در سه بخش گفتمان، فضا و چیدمان صحنه است.
صحنهی شروع داستان صحنهای پرازدحام و لبریز از سروصداست. نویسنده برای نمایش این شلوغی از همهی گیرندههای حسی خواننده بهره میبرد؛ بهطوریکه در توصیف قهوهخانه علاوهبر گروه مردمی از اصناف مختلف، بهکمک سروصدای قاشقچنگالها، بوی غذا، دود کباب، سرخوشی و نشئگی و بیخبری آدمها در این همهمه، فضای زنده و پرخونی را خلق میکند. گفتمان حاکم بر این صحنه گفتمان خشونت و تهدید است؛ گفتمانی که ناامنی و بدگمانی را القا میکند. چهرهها نیز زمخت و خشن توصیف شدهاند. در این بخش فضا کاملاً مردانه است و از زن چه در مقام مادر -لچکبهسر- و چه در جایگاه معشوقه –کبوتر- تنها بهعنوان مایملک و عنصری منفعل و تحت سیطرهی مرد یاد میشود. این گفتمان خشن و فضای ناامن درنهایت بهدرستی به خشونتورزی کشیده میشود؛ به دعوای میان دو کفترباز. دراینمیان نویسنده بهزیبایی دست قهرمان زخمخورده را میگیرد و از صحنهی ابتدایی دور میکند.
همزمان با ورود به بخش میانی داستان، قهرمان نیز حرکت خود را شروع میکند. حالا، همهی عناصر داستان همراه و همجهت با این هدف تغییر میکنند. صحنهی دوم بازنمایی اجتماع کوچک خانه است. اولین بار زن حضور واقعی خود را -نه از دید و زبان مرد- بلکه بهطور مستقل و در مقام مادر اعلام میکند. گفتمان این صحنه، از گفتمان خشونت تبدیل به گفتمان مهر و عطوفت و امنیت میشود که با مرحم گذاشتن مادر بر زخمهای پسر همراه است. داییشکری حالا در موقعیتی منفعلانه نسبتبه مادر قرار گرفته. در این صحنه تُن صدای شخصیتها آرام است و فضایی دعوتکننده برای قهرمان داستان ایجاد میشود تا حرکت خود را بهسوی آنچه در نهان به آن عشق میورزد، ادامه دهد. این بار حرکت رو به بالا و بهشکل عمودی رخ میدهد -حرکت به عمق- و بهاینترتیب قهرمان داستان وارد دنیای درونی میشود و به درونیترین جنبهی شخصیت خودش راه مییابد. او در این صحنه روی دیگر شخصیتش را به ما نشان میدهد. در این صحنه، گفتمان حاکم بر داستان گفتمان عشق است. تن صدا حالا از آن همهمهی ابتدایی به نجوای دایی با خود بدل شده و حضور عنصر زنانه، هم در مقام مادر و هم در مقام معشوقه، پررنگتر میشود.
در بخش پایانی، با نزدیک شدن به نقطهی اوج داستان و تحول قهرمان، حرکتی که از ابتدای داستان آغاز شده، ریتم تندتری میگیرد، با جستوجو همراه میشود و درنهایت داییشکری را به سرگردانی میان زمین و آسمان میکشاند. تمامی این عناصر در داستان دستدردستیکدیگر و تنیدهدرهم بهزیبایی تمام داستان را در این چند صفحهی کوتاه پیش میبرند. درنهایت گفتمانی که پیشتر حرفش بود، در این نقطه از داستان تبدیل به سکوت بیرونی و گفتوگوی درونی قهرمان داستان با خود میشود. حالا همهچیز مهیا شده تا او مابهازای زمینی عشق را بیابد. در اینجا حرکتی که از ابتدای داستان بهمثابه سفری آغاز شده بود، به پایان رسیده، متوقف میشود. حالا همهچیز برای تحول قهرمان و برای پایان درخشان داستان آماده است و به نظر میرسد این دیگر تنها یک تصادف نیست.
شخصیت قهرمان بهزیبایی و ظرافت ساخته شده؛ بهطوریکه هم روحیه و دیالوگهای شروع داستان با آن گفتمان خشن با شخصیت او همخوانی دارد و هم روحیهی لطیف و جملات عاشقانهی بخش پایانی برای خواننده باورپذیر است. شخصیت داییشکری درابتدا درحد یک تیپ درمیان جمعی همشکل و هممسلک معرفی میشود، اما بهمرور نویسنده او را از جمع بیرون میکشد و به خانه و خلوتش میبرد. بهاینترتیب او از تیپ به شخصیتی منحصربهفرد تبدیل میشود. همانطورکه داشآکل از همهی داشهای شیراز متمایز شد، داییشکری نیز حالا دیگر نقشبازی است جدا از همهی نقشبازان.