گفتوگوکننده: مرجان فاطمی و ریحانه عابدنیا
گفتوگو با حسین لعل بذری، نویسندهی مجموعهداستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران»
مجموعهداستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران» سال ۱۳۹۸ توسط نشر نیماژ منتشر شد و درحالحاضر به چاپ چهارم رسیده. این مجموعهداستان شامل دوازده داستان کوتاه است که در بیشتر آنها به موضوعهایی مانند مرگ، فقدان، داغ عزیزان پرداخته شده. این کتاب در دوازدهمین دورهی جایزه ادبی جلال آلاحمد در بخش مجموعهداستان شایستهیتقدیر شناخته شد. دربارهی داستانهای این مجموعه با حسین لعل بذری گفتوگویی انجام دادهایم؛ گفتوگویی که بهصورت کتبی انجام شده است.
در داستانهای مجموعهی «افتاده بودیم در گردنهی حیران»، مرگ، از دست دادن و بهطور کلی داغدیدگی عامل پیوند تمام داستانهاست. داستانهای این مجموعه حکایت بازماندگان است و چگونگی دستوپنجه نرم کردنشان با فقدان عزیزان؛ که هرکسی در زندگی بهنوعی آن را تجربه کرده. شما ازابتدا به فکر نوشتن مجموعهای با موضوع مشترک مرگ بودید یا این مسئله آنقدر در ذهنتان پررنگ بوده که ناخودآگاه روی تمام داستانهای این مجموعه سایه انداخته؟
اگر دقت کرده باشید این مجموعه طی یک دورهی پانزده تا بیستساله نوشته شده و طبیعتاً آنموقع به این موضوع فکر نکرده بودم که مجموعهای با محوریت «مرگ» یا «فقدان» بنویسم؛ اصلاً به چاپ کتاب فکر نمیکردم. انتشار کتاب برایم مسئله نبود و هرازگاهی داستانی مینوشتم. حتی بعد از انتشار مجموعه متوجه این وحدت موضوع شدم که مثلاً بحث «از دست دادن» در آن پررنگ است. خب این یعنی بهطور ناخودآگاه این مسئله در ذهن و زندگی پیرامون من جای خودش را داشته و بهمرور با من پیش آمده. گاهی این چیزها متأثر از اتفاقات دوروبر ماست و گاهی هم برخاسته از نگاهمان به زندگی؛ ولی من تعمد و اصراری به روایت آن نداشتهام. قصهها خودشان آمدهاند و ازطرف من خودشان را بازگو کردهاند.
شخصیتهای این مجموعه افرادی ساده هستند با دغدغههایی معمولی که در شرایطی کاملاً عادی اما بسیار تلخ و حزنانگیز قرار میگیرند. اما چیزی که اهمیت دارد، مواجههی آنها با این شرایط سخت است. بیشتر شخصیتها درپی تغییر شرایط نیستند و گویی در مواجهه با این اتفاقهای تلخ، تقدیرگرا و تسلیمند؛ انگار نشانی از مبارزه و سرکشی در وجودشان نیست؛ با اتفاق ناگواری که برایشان افتاده، خو میگیرند و کمی بعد به زندگی عادی برمیگردند.
ببینید، من خیلی به شخصیتها و نحوهی مواجههی آنها با شرایط نزدیک نشدم، بهجز در یکیدوتا داستان -مثل «شیرجه» و «پرسیاوشان»- باقی کارها شرح واقعه و آن موقعیت بهقول شما، تلخ و حزنانگیز بوده که برایم اهمیت داشته؛ بهطور خاص مثلاً در دو داستان «تمام مسیر را میخوابیم» و «اندوهی دور گردن» -که یک پیوستگی روایی و موضوعی هم باهم دارند- اساساً ما کاری با مانجان یا پدر نداریم، بلکه تأثیر آن واقعه را بر باقی شخصیتها میبینیم و چگونگی برخورد بقیه با اینها را. حتی در داستان «افتاده بودیم در…» شخصیت اصلی حضور ندارد؛ سایهای از او در شمایل جنازه در اتمسفر کلیِ حاکم بر فضای داستان حس میشود؛ بهعبارتی واقعهی تلخی اتفاق افتاده، اما ما زیاد به آن نزدیک نمیشویم؛ بیشتر به تأثیر آن بر محیط پیرامون آدمهای داستان پرداخته شده.
باوجود تلخی بیشتر داستانها، طنز ظریفی نیز در برخی از آنها جریان دارد؛ مثلاً در پایان داستانهای «پر سیاوشان»، «افتاده بودیم در گردنهی حیران» و «اندوهی دور گردن» موقعیتهایی را میبینیم که شاید بتواند در شرایطی خندهدار به نظر برسد، اما در این داستانها بهکمک فضای سیاه و تلخ آمده و آنها را تاحدودی تلطیف کرده. عامدانه دست به این کار زدهاید؟
نه، من معتقد به طنز نیستم. در این مواردی که اشاره کردید، بیشتر یکجور مواجههی بازیگوشانه و لطیف با موضوع بوده تا یک اتفاق خندهدار؛ یک واکنش سرخوشانه به موضوعی بهغایت تلخ بهاسم مرگ، تا از زهر و تلخی آن کم شود، تا تلنگری باشد بر ادامهی زندگی؛ اینکه زندگی و مرگ دو سوی یک الاکلنگ هستند. اما در داستان «در ذکر حکایت احتضار شیخ عبدالواحد…» این طنزی که میگویید هست؛ آنجا بهنوعی مرگ و زندگی توآمان به بازی گرفته شده و فضایی هجوآمیز ایجاد کرده.
در چند داستان این مجموعه، دست روی زندگی، مشکلات و روابط مردم افغانستان گذاشتهاید و بهدلیل تسلط زیادی که روی زبان این همسفرگان و همسایگان دارید، بهخوبی از پس انتقال احساسات و روایت زندگی آنها برآمدهاید. چقدر با زندگی و مشکلات مهاجران افغانستانی آشنایید؟ برای رسیدن به این شخصیتها و تسلط روی زبان، مطالعهی ویژهای انجام دادهاید یا صرفاً بهدلیل ارتباط زیاد با آنها به این شناخت رسیدهاید؟
مشهد و اساساً خراسانِ بزرگ بهواسطهی همجواری با افغانستان از خیلی سال پیش همنشینی نزدیکی با مهاجران افغان داشته. در روستای کوچکی که من زندگی میکردم، بخشی از نیروی کارگری روستای ما و روستاهای اطراف همین دوستان افغان بودند که مثل بقیهی ما میآمدند سر زمین کشاورزی، میآمدند چغندر وجین کردن، سیب جمع کردن و… عصر هم همهباهم برمیگشتیم روستا و آنها در همسایگی ما زندگی خودشان را داشتند. گاهی سر سفرهی همدیگر مینشستیم و باهم چای و غذا میخوردیم. بههم کمک میکردیم. اینها را گفتم تا اشاره کنم که آنجا هیچ تفاخر و تکبری در مواجهه باهم نداشتیم. خب، در همچین فضا و موقعیتی طبیعتاً زبان و فرهنگ در تماس و تعاملِ مداوم است. ما چیزهای زیادی از آنها میآموختیم و به همان نسبت، آنها هم چیزهایی از ما. بعدتر هم که من آمدم مشهد، ارتباطم با دوستان شاعر و نویسندهی افغانستانی بهواسطهی همان پیشینهی قبلی خیلی دوستانه و نزدیک بود. ازطرفی مطالعهی آثار ادبی این دوستان قطعاً تأثیر خودش را داشته و مجموع همهی اینها موقع نوشتن به من کمک کرده.
یکی از ویژگیهای مهم داستانهای این مجموعه زبان خوب و روان و گاه شاعرانهی آنهاست. این شاعرانگی در فضا و تصاویر بهخوبی ساخته شده، اما گاهی، با لحن برخی شخصیتها همخوانی ندارند؛ مثلاً در داستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران»، داستان از زبان چند راوی روایت میشود؛ راویهایی که بهدرستی معرفی میشوند، اما لحنی که برایشان ساخته شده، چندان مناسبتی با ویژگیهای شخصیتیشان ندارد.
زبان در داستان بهنظرم یکی از ارکان مهم و اساسی است، چون همهی عناصر دیگر با تکیه بر زبان استوار هستند. در این داستان کلاً دوتا راوی داریم؛ یکی روایت ستارزاده است که دیپلموظیفهای نسبتاً کتابخوان است و یکی هم روایت حکیم مالانی که روستازادهای از حوالی تایباد است؛ که اتفاقاً خیلی مراقبت میکردم تا لحن هردوِ آنها را درست دربیاورم. اصلاً این حکیم مالانی، رانندهی آمبولانس، برای من مابهازای بیرونی داشته.
دو داستان «اندوهی دور گردن» و «تمام مسیر را میخوابیم» درامتداد هم قرار دارند. در این دو داستان یک واقعه (مرگ محمودآقا) از دو جنبه روایت شده و شخصیتها یکی هستند. چرا اینها در قالب یک داستان اپیزودیک صورتبندی نشدهاند و بهشکل دو داستان مستقل در کتاب آمدهاند؟
اگرچه در این دو داستان واقعه بر یک شخصیت مشترک، محمودآقا، اتفاق میافتد، اما شکل آن و کلاً قصه متفاوت است. در «اندوهی دور گردن» تأکید بر گم شدن صدای پدر، محمودآقا، است، اما در «تمام مسیر…» روایتی جادهای داریم که بنای اصلی آن مبتنیبر تلاش شخصیتها در پنهان کردن خبر مرگ محمود از مانجان است؛ ضمنآنکه در اینجا نگاهی به باقی شخصیتها هم میشود، اما در «اندوهی دور گردن» روایت فقط از منظر دختر است و دلبستگی او به پدر. فکر میکنم ساختمان این دو اثر علیرغم تشابه در شخصیت و واقعه، ازهم جداست.
مجموعهداستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران» سال گذشته در جایزهی ادبی جلال آلاحمد شایستهیتقدیر شناخته شد. این موفقیت چقدر در دیده شدن کتابتان و روحیهی خودتان برای ادامهی مسیر اثر گذاشته؟ درحالحاضر مشغول نوشتن کار تازهای هستید؟
طبیعتاً هر اتفاقی ازایندست برای کتاب در دیده شدن آن مؤثر است، اما اینکه چقدر در روحیهی من برای ادامهی مسیر مؤثر بوده، باید عرض کنم که من مسیرم را براساس این جایزه و آن جشنواره تعریف نکرده بودم که بخواهد نقشهی راه برای آیندهی داستاننویسیام باشد. مهمتر از جوایز مختلف این است که خودِ آدم از کارش راضی باشد، مخاطبانش از خواندن مجموعهداستان لذت ببرند و بعدها هم به کتاب ارجاع داده بشود. دربارهی نوشتن کار تازه هم باید بگویم که یک رمان ناتمام دارم که فعلاً شرایط ادامه دادنش مهیا نیست و بهدلایلی کمی از آن فضا دور شدهام و دارم روی یک مجموعهی جدید کار میکنم که امیدوارم تا پایان امسال بتوانم تمامش کنم.