نویسنده: فهیمه خسروپور
جمعخوانی مجموعهداستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران»، نوشتهی حسین لعل بذری
«افتاده بودیم در گردنهی حیران» مجموعهداستانی از حسین لعل بذری است که نشر نیماژ در سال ۱۳۹۸ منتشر کرده. این مجموعه در دوازدهمین دورهی جایزهی ادبی جلال آلاحمد عنوان کتاب شایستهیتقدیر را نیز از آن خود کرده و علاوهبراین، در همین مدت کوتاه -تا بهار ۱۳۹۹- به چاپ چهارم رسیده. در فهرست کتاب، نام دوازده داستان کوتاه به چشم میخورد که عنوان کتاب از نام سومین داستان مجموعه گرفته شده. زبان و نثر شیوای لعل بذری در پیوند با عناصری که در همهی داستانها مشترک است، خواننده را به جهانی آشنا دعوت میکند. یکی از این اشتراکها که زمینهساز خلق داستانهای لعل بذری شده، مرگ است؛ درونمایهای که در هر داستان با ساختاری نو برای مخاطب ساخته میشود و تنها در «سطرهایی از منقار پرندهای گنگ»، داستان هفتم، است که ردونشانی ندارد. داستانها به سادگیِ مرگ و حضور دائمی و نزدیکش به آدمها میپردازند؛ مثلاً برادری پس از مرگ خواهرش با این پرسش اساسی از خود روبهرو میشود که: «بگذار فکر کنم پریسیما. از کی دور شدیم ازهم؟ از کی آنقدر یالغوز و تنها شدم که تو و سانگالا و همه را فراموش کردم؟» و این مسئله، یعنی دور از ذهن بودن مرگ و فقدان درعین قرابتشان به انسان، هر بار به خواننده یادآوری میشود. اما معنای داستانها تنها به همین امر خلاصه نمیشود، هرچند نخ محکم مرگ، از یازده داستان این مجموعه با قطعیت میگذرد.
از نقاط قوت این مجموعه که آن را خواندنی میکند، حضور جغرافیایی است که در دل داستانها نشسته. از همین رهگذر، اقلیمْ کارکردی اساسی در داستانها پیدا میکند و بیراه نیست اگر بگوییم نقشی ضمنی را به عهده میگیرد. وارد کردن پتانسیلی اینچنینی در داستانها، علاوهبر زنده کردن دوبارهی بومینویسی در ادبیات امروز ایران، داستان را از ورطهی سکون و بیماجرایی بیرون میکشد؛ آفتی که در دههی گذشته به جان ادبیات افتاده بود و بهاسم «ادبیات شهری» عرضه میشد؛ غافل از اینکه ادبیات شهری تنها با روایت داستانهای آپارتمانی و نام بردن از خیابانهای کلانشهرها ساخته نمیشود. لعل بذری بهمدد تجربهی زیستهاش توانسته وضعیت و موقعیتهای خوبی خلق کند. داستان «افتاده بودیم در گردنهیحیران» که روایت دوگانهای دارد، همراه با چاشنی وهم و خیال نمونهی خوبی از از این وضعیت و موقعیتها را ارائه میکند.
نویسندهی این مجموعه نگاه ویژهای هم به مهاجرهای افغانستانی داشته و مشخصاً داستان «پدرکلان» را به دوستان افغانش تقدیم کرده. این مهاجرهای افغانی که سالهاست در ایران زندگی میکنند و نسلهای جدیدشان در همین خاک متولد و بالغ شدهاند، متأسفانه بهسبب سیاستهای نادرست و فرهنگ نژادپرستانهی ما -ایرانیها- هنوز جایگاهی اجتماعی درخور شأن و منزلتشان نیافتهاند؛ همانطور که شخصیت قادر چرندابی داستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران» و زنها در داستان «رد تیغ ترک غارتگر» از گزند نژادپرستی و جنسیتزدگی -خواه نادانسته- در امان نیستند. نمونههای اینچنینی کموبیش در داستانها حضور دارند و گویا متوقف کردن چرخهی بازتولید ناخواستهی این مفاهیم در متون ادبی کشورمان، دانش و زمان بیشتری میطلبد. هرچند لعل بذری در داستانهایش تلاش کرده روابط سالم و انساندوستانهی افغانستانیها و ایرانیها را به تصویر بکشد، اما واقعیتی تلخ و گزنده درمیان سطرهای داستانها نیز نهفته است. شاید این جملهی شخصیت عظیم بهتر از هرکسی تصویرگر وضعیتشان باشد: «تو گویی که دربهدری پیشانینوشت همیشگیمان باشد.» در هر چهار داستان «گوشماهی»، «پدرکلان»، «سطرهایی از منقار پرندهای گنگ» و «شیرجه» افغانها کارگرند. لعل بذری با این انتخاب که گاهی مانند داستان «پدرکلان» الزام روایی هم دارد، دو حقیقت را پیش روی خواننده قرار میدهد: یکی نمایاندن گوشههای تاریک وضعیت کار و حرفهی تعداد زیادی از افغانستانیهایی که در کارگاههای زیرزمینی مشغول کارند، و دیگری مشتی را که نشانهی خروار است و بیانگر عدم پذیرش همنوع راندهشدهازوطن ازسوی کسی که بهعنوان میزبان در جایگاهی بالاتر قرار دارد.
موفقیت دیگر کتاب در زبان رخ میدهد. لعل بذری با ساختن لحن و لهجهی متنوع، همذاتپنداری را در مخاطب برمیانگیزد. از گویش افغانها گرفته تا شخصیتهایی که به ترکی حرف میزنند و یا سعی میکنند ترکی را به فارسی برگردانند، همگی دلچسب و شیرینند. پیوستگی در بعضی داستانها و حضور شخصیتهای مشترک از جذابیتهای دیگر کتاب است. این مجموعهداستان بهرغم تمام این محاسن، کاستیهایی هم دارد که از نظر پنهان نمیماند؛ برای نمونه، یکی از تمهیدهای نویسنده تغییر راوی یا حتی زاویهدید در داستانها است که چندان خورَند داستان کوتاه نیست. در داستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران» دو راوی اولشخص یک حادثه را بازگو میکنند، اما درنهایت نویسنده برتری را به یک راوی میدهد و پایانبندی را با روایت راوی اول به انجام میرساند و با این نقض قرارداد، خواننده را سرگردان میکند. مشابه این اتفاق در داستانهای «موقوف فراموشی ایام» و «در ذکر حکایت احتضار شیخ عبدالواحد اسطیرآبادی» هم، با اجرایی ضعیفتر از آنچه یاد شد، به چشم میخورد. همچنین به نظر میرسد «نگهبان سوبَر» که قرار بوده داستان افسانهای-اساطیری باشد، تکهی جداماندهی این مجموعه است.
در این مجموعه با دقیق شدن در سطرهای داستانها، میتوان عشق و امید برکشیده ازمیان غم و فراق را دید: عشق پسری افغان به دختر اربابش، عشق روح شهیدی به همسر زندهاش، عشق مادروپسری، پدرودختری، خواهروبرادری و عشق آدمی به وطنش؛ حتی اگر وطن عاریهای هم باشد، باز «…دل کندن رختولباس نیست که اگر به بَرِ آدم جور درنیامد پَرتو کنی و یکی دیگر بر کنی.»