برخوانی تکههایی از مجموعهداستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران»، نوشتهی حسین لعل بذری
طیران به دریا میماند، تو میتوانی غمهات را در او گم کنی.
وقتی یکی در آن وضع، توی آنوقت بیوقت به آدم بگوید نترس، چیزی نشده، باید مطمئن شوی که چیزی شده.
هشت سال تمام دستم بیرون از خاک مانده بود. هشت سال برف و باران بر دستم که در مسیر باد افتاده بود، بارید. و در بهار هشتمین سال، کمکم ازمیان انگشتانِ فروریختهام ساقه علف سبزی رویید.
سرمای اینجا با طرفهای ما توفیر دارد. برف و باد اینجا وحشی است اصلاً. همچین به سروصورت آدم شلاق میزند که پیرت را به دستت میدهد.
نميدانم بوى خوش سيگارش بود يا آن طرز آرام قدم زدنش كه وسوسهام كرد بروم كنارش و ازش يك نخ سيگار بگيرم و باهاش رفيق شوم. اما يك چيزى مانع بود، مثل اينكه چندتا پله بين ما باشد و من هرچه تلاش بكنم، نتوانم از اين چندتا پله بالا بروم.
توى راه برگشت به خانه، كلمهها از دسترس ما فرار كرده بودند و در يك خلأ فروافتاده بوديم.
خود را از دروازهی حویلی رساندم به پاى اسبابها كه همانطور بىنظمونظام يله افتاده بودند به هر سو. تقدير به جور ديگرى آواره مىكرد ما را؛ تو گويى دربهدرى پيشانىنوشت هميشگىمان باشد.
چه طور میشود بىخيال بود؟ دل كندن رختولباس نيست كه اگر به بر آدم جور نيايد پَرتو كنى و يكى ديگر بر كنى.
خواب بهترین پناهگاه است اینجور وقتها؛ اگر به دسترس باشد و به کمکت بیاید و تو را با خودش ببرد به عالم بیخبری؛ به عالم هزارتوی پیچدرپیچ تخیلات ناممکن. ساعتها و روزها و بلکه ماهها خودت را بسپاری به این منجی مهربان و مثل کاوشگران آثار باستانی یک بیلچه بگیری دستت و دیوارههای نامحدود زمان و مکان را تراش بدهی و جلو بروی. بروی و وقتی بیدار میشوی، ببینی همهی آن ماجراهای هولناک خواب و خیال بودهاند.
کاشکی من هم برای خودم کلاغی داشتم و از پاهایش آویزان میشدم و برمیگشتم به آن روزها؛ قیصر امینپور زنده بود و توی کلاس ۲۱۷ ادبیات معاصر درس میداد و آن پسر محجوب سربهزیر جنوبی در جلسهی هفتگی شعر، غزل تازهاش را تقدیم ل. ص. میکرد و من سرم را از شرم فرومیبردم توی چادر و مقنعهای که تا روی چانهام میآمد.
ایستاده است لبهی استخر. آب لبپر میزند و بالاپایین میرود. تصویر درختهای سپیدار موج میزند توی آب؛ با شاخو برگ و لانهی پرندهها. هرچه قدوقامت درختها بلندتر، انگار بیشتر سر فروبردهاند ته استخر؛ انگار سر گذاشتهاند توی ننویی بزرگ و شناور، و آرام تاب میخورند.
اندوه مثل قیر چسبیده بود به همهجا؛ به درودیوار، به پایههای سرد و فلزی تخت، به پاکت سیگار و حتی ملحفهی چرکمرد اخرایی و از آنجا پیچ خورده و نشسته بود روی قفسه سینهاش.
بعضی چیزها توی زندگی هست که رسیدن به آن میشود آرزویت، ولی وقتی به دستش میآوری، دیگر آن هیجان اول را ندارد، عادی میشود، حتی گاهی کسلکننده.
بهزحمت چشم باز کردم که ناگهان شما را در چارچوب در دیدم، با جامهای از حریر و صورتی پرنور که چشم مرا کور میکرد. فقط فرصت کردم یک نفس عمیق بکشم. شما که آمدید من دیگر مرده بودم.