نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «مارافسای»، نوشتهی عبدالرحیم احمدی
«…سکههای نقره در جیبش صدای شومی داشت. رفت و کنار نهر نشست. آب زمزمهی اندوهخیزی داشت. چشم بر آب دوخت و عکس صورت تکیده و سهگوشش را دید که در آب میلرزید؛ گویی از هم میپاشید. سر به آسمان برداشت و با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود، گفت: “خدایا، پس چه بکنم؟…”»
سال ۱۳۳۶ است. ایران تازه، بعد از اشغال توسط متفقین و تشکیل دولت پهلوی دوم، میخواهد روی پاهایش بایستد. مردم هنوز داغ مرداد ۳۲ را فراموش نکردهاند و حکومت جدید، نوگرایی غربی را در خدمت استبدادش گرفته و ناهمگونی بسیاری را در وجوه مختلف زندگی مردم پدید آورده. در همین زمان است که ادبیات رئالیستی ایران سعی دارد با تصویر کردن زندگی محرومان و مطرودان جامعه توجه خوانندگان را به آنچه دارد رخ میدهد، معطوف کند و نگاه ناتورالیستی میخواهد همهچیز را زیر ذرهبین ببرد. داستان کوتاه هنوز در ایران نوپاست و پس از خیز اولش توسط جمالزاده و هدایت، آهسته توسط کسانی چون علوی و چوبک و آلاحمد به پیش میرود.
داستان «مارافسای» که پاراگرافی از آن در آغاز متن آمد، در این زمان و زمانه نوشته شده. بهراحتی ازمیان همین جملهها میتوان به اوج استیصال قهرمان داستان رسید، که یکی از همان مطرودان زندگی مدرن شهری است. عبدالرحیم احمدی، نویسندهی داستان «مارافسای»، گرچه بیشتر بهدلیل ترجمههای خوبش شناخته میشود، در این داستان با ظرافت و ریزبینی توانسته تصویری ساده اما حقیقی از زندگی مارگیری معرکهگیر را به نمایش بگذارد. او روال رایج خطی زمان در داستان را به هم میریزد و با فلاشبکهای کوتاه اما مؤثر، خواننده را در مهمترین برش زندگی مارگیر با او همراه میکند.
مارگیر مردی است بهنام جواد که داستان با لحظهی خروج او از دروازهی شهر آغاز میشود، و نویسنده با توصیف دروازهی کهنهی شهر که درپی زندگی مدرن ارزش و اهمیت خود را از دست داده، درحقیقت نمایی از جایگاه و وضعیت مرد مارگیر را در جامعه نشان میدهد. مرد با چهرهی «تیره و پرچروکش» از زیر «گلمیخهای درشت زنگزده» و «چهارچوب پوسیده و موریانهخورده»ی دروازه رد میشود و اینهمانی و تناظری بین دروازه و مرد شکل میگیرد که بهروشنی میتوان در آن گذر زمان و مطرود شدن را دید. از آنچه جواد به یاد میآورد، مخاطب میفهمد او معرکهگیری است که کارش بیرونق شده و حالا تصمیم گرفته همانطورکه پیشترها برای کار، از روستا به شهر آمده بوده، به روستا بازگردد؛ که هنوز آلودهی زندگی مدرن نشده و شاید هنوز بساط مارگیری برای مردمش جذاب باشد. یادآوری حرفهای زن جواد بهخوبی این تغییر وضعیت را در داستان روشن میکند: «کی میدونس وضع اینجوری میشه… زمونه عوض شده. دیگه هیشکی به این حرفا اعتقاد نداره. زمونه عوض شده؛ سینما دراومده. تقلید دراومده. هزار چیز دیگه دراومده…»
نویسنده ازسویی با یادآوری گذشته اطلاعات لازم را به مخاطب میدهد، ازسوییدیگر در همهجا با استفادهی مناسب از طبیعت و عناصر محیطی، بیآنکه مدام به ذهن شخصیت اصلی برود، رنج و سختی و ملالش را به تصویر میکشد؛ مثلاً جواد در آخرین نگاه به شهر، سعی میکند خانهی خود را پیدا کند، اما بهجای بام خانهاش، دود سیاه کارخانهای را میبیند که آبی آسمان را پوشانده. در مسیرش بهسوی روستا کورهراهی در برابرش قرار میگیرد که با آن آشنا نیست. درطول راه از گرما و نور شدید خورشید در عذاب است و بیشتر آبونانش را در همان نیمروز اول مصرف میکند. قدمهایش آهسته است و مدام به مانعی برخورد میکند و درست در همین زمانها با خود از گرفتن یا نگرفتن کارش در ده حرف میزند و میگوید: «چطور با دست خالی برگردم… مردن هزار بار بهتره.» این پیشآگهی و امثال آن، آهسته مخاطب را آمادهی صحنهی پایانی میکند.
یکی دیگر از روشهایی که نویسنده برای پیشآگهی و نمایش دادن ذهنیت شخصیت اصلیاش از آن بهره گرفته، استفاده از رؤیاست. خوابهای آشفته و کابوسوار ازیکسو مارها را نمایندهی فقری میکنند که دامن خانوادهی جواد را گرفته -مارها در خواب به کودکان جواد حمله میبرند- و ازسوییدیگر همان مارها را نویدبخش گنجی که جواد به دست خواهد آورد. نویسنده از باورهای عمومی مردم استفاده کرده تا داستانش هرچهبیشتر با آنها ارتباط برقرار کند. در باور عمومی مردم ایران، مار در خواب دو تعبیر دارد که یکی دشمن است و دیگری مال؛ عبدالرحیم احمدی از هر دو باور استفاده میکند و در دو کابوس هم پیشآگهی ثروت را میدهد و هم دشمنی را. این ترفند داستان را برای مخاطب باورپذیر میکند. مارها برای مارگیر در واقعیت هم این دو نقش را بازی میکنند.
نام داستان نیز علاوهبر اشاره به شغل شخصیت اصلی داستان، طرحی تمامعیار از کل داستان را در خود دارد. در صور فلکی، صورتی بهنام «مارافسای» وجود دارد که طرح آن مردی است درحال جنگ با ماری غولپیکر: ماری تمامی پیکر مرد را در بر گرفته. این تصویر نمای کاملی را از جنگ جواد با فقر نشان میدهد، که معلوم نیست در آن کی برنده است و کی بازنده. در پایان داستان نیز روشن نیست جواد پیروز میشود یا مار. این دوگانگی به همهی داستان تسری پیدا میکند: ازیکسو آفتاب طاقتفرسا جواد را مجبور میکند به سایهی درخت پناه برد و ازسوییدیگر نسیم صبحگاهی روحش را تازه میکند. ازیکسو نهر کنار جالیز عطشش را مینشاند و ازسوییدیگر مرد روستایی او را از کنار جالیز میراند. در دهکده نیز هم معرکهی جواد مورد استقبال قرار میگیرد و هم مرد جوانی او را تهدید به رفتن میکند. همین است که در پایان داستان وقتی جواد مرگ را به جان میخرد، دراِزایش پول خوبی برای خانوادهاش جمع میکند و درعین بازندگی، برنده است.
روایت نمایشیِ بیم و امید و درونیات شخصیت اصلی، علاوهبر ملموس کردن هرچهبیشتر داستان، قدرت تصویربخشی آن را بالا میبرد و از ذهنی شدن آن کم میکند. این روش برخلاف آنچه بعد از این در داستان ایرانی رواج یافت -هرچهبیشتر ذهنی شدن داستانها- ارتباط بسیار مؤثرتری با عامهی جامعه برقرار میکند و چهبسا هدف اولیهی نویسندگان را هم از آگاهیبخشی اوضاع زمانه، بیشتر تأمین میکند. داستان «مارافسای» نشان میدهد که شکلگیری فرهنگ استبدادی مدرن به نابودی بعضی از اقشار پایینمرتبهی جامعه میانجامد و در مسیر این نبرد، مانند آنچه در آخر داستان رخ میدهد، بیشتر مردم با ناآگاهی خویش و آن اندکآگاهان نیز با روش نادرست خود، به این نابودی دامن میزنند و با استبداد همگام میشوند.