کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سرنوشت محتوم یک وصله‌ی ناجور در شهر

۴ شهریور ۱۳۹۹

نویسنده: الهه هدایتی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مارافسای»، نوشته‌ی عبدالرحیم احمدی


عبدالرحیم احمدی که اسمش را کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای روی جلد کتاب «گالیله»ی برتولت برشت، به‌عنوان مترجم دیده‌اند و ترجمه‌های مقبولش خصوصاً از آثار برشت، تأثیر بسزایی در اندیشه و هنر ایرانی داشته، داستان‌نویس حرفه‌ای نبوده‌، و داستان «مارافسای» او که در کتاب «بازآفرینی واقعیت» معرفی شده، حرکت ارزشمند سپانلو برای معرفی و ثبت یاد و نام او است. این داستان اولین بار در مجله‌ی سخن چاپ شده.
پیش از بررسی عناصر داستانی در داستان «مارافسای» باید به زبان پالوده و پخته‌ی آن توجه کرد. از زمان شروع داستان‌نویسی صادق هدایت تا زمان نوشته ‌شدن داستان «مارافسای» دو دهه‌ای گذشته و انگار زبان فارسی دارد پوست‌اندازی می‌کند. تحول زبان فارسی آن‌هم در دوسه دهه، امری است سریع و قابل‌تأمل؛ که زبان‌شناسان این نوع تحولات سریع را نشان‌دهنده‌ی تحولات فرهنگی و اجتماعی‌ای می‌دانند که زیر پوست جامعه در جریان است.
از زبان شسته‌رفته‌ی داستان «مارافسای» که بگذریم، مسئله‌ی مهم دیگر فرم روایت این داستان است. پیش از عبدالرحیم احمدی، نویسنده‌های داستان کوتاه ایران عموماً فرمی خطی را برای روایت انتخاب می‌کردند؛ روندی مبتنی‌بر سیر خطی زمان یا همان روایت خطی؛ داستان «مارافسای» -با آن پی‌رنگ پیچیده و مهندسی‌شده‌اش- این‌طور نیست. احمدی داستان را از میانه شروع می‌کند؛ جایی که شخصیت اصلی داستان، جواد، از شهری که سال‌ها پیش به آن مهاجرت کرده، بیرون می‌رود. راوی سوم‌شخص و محدود به‌ ذهن جواد فلاش‌بک می‌زند به گذشته‌ی نزدیک؛ جایی که زن جواد دارد با او بحث می‌کند و سرکوفتش می‌زند که آس‌وپاس است و شیره‌ای و… این‌جا جواد یک آن تصمیم می‌گیرد برای معرکه‌گیری به روستاها برود تا گشایشی در کار و زندگی‌اش ایجاد شود. بعد از این، داستان دوباره به صحنه‌ی شروعش بازمی‌گردد. و نویسنده مجالی پیدا می‌کند برای فضاسازی و ایجاد چشم‌اندازی درخشان از مکان؛ به‌خصوص آن تصویرسازی جذاب از گنبد فیروزه‌ای که شبیه نگین است و دودی که مثل جوهر می‌ریزد توی آسمان.
«مارافسای» در لغت‌نامه‌ی دهخدا به‌معنی افسون‌کننده‌ی مارها آمده‌ و در این داستان هم شخصیت اصلی همین شغل را دارد: «فسونگر مار را نگرفته در مشت، گمان بردی که مارافسای را کشت.»
جواد و زن‌و‌بچه‌اش پانزده‌بیست سال پیش به شهر مهاجرت کرده‌اند، اما هنوز با مدرنیته و قواعد شهرنشینی اخت نشده‌اند. همین گیر کردن در سنت است که درنهایت گریبان او را می‌گیرد و جانش را می‌ستاند. او دراصل نماد انسان‌هایی است که در سنت گیر کرده‌اند و نتوانسته‌اند با تغییرات زمانه هماهنگ شوند. این‌ها سرنوشتی جز تباهی و زوال ندارند.
کابوس‌هایی که جواد درطول داستان می‌بیند به فضاسازی کمک زیادی می‌کنند. در کابوس اول، جواد مارهای خودش را می‌بیند که دختر کوچکش را می‌گزند. این برای یک مارافسای امری عادی نیست. می‌توان ‌این کابوس را نخستین پیش‌آگاهی درست در داستان دانست. نویسنده تلاش کرده با بهره‌گیری از کابوس، ذهن خواننده را آماده کند تا وقتی‌ در پایان، مار جواد را می‌گزد و او را به کام مرگ می‌کشد، متعجب نشود. بعدتر وقتی خواننده همدلی و مهربانی غیرعادی زن جواد را در زمان عزیمت او می‌خواند، انگار پیشاپیش از رویدادهای عجیب‌وغریب آتی داستان آگاه می‌شود. زمانی که جواد عازم سفر می‌شود، زنش به او می‌گوید: «به دلم برات شده این سفر طلسم بدبختی ما رو می‌شکنه.» وقتی در اوج داستان و در معرکه‌ی دوم، جواد این صحنه را به خاطر می‌آورد، خداحافظی او با دختر کوچکش تصویر می‌شود که پیشانی‌ دختر را می‌بوسد و اشک می‌ریزد. این تصویر احساسی درگیر سانتیمانتالیسم نمی‌شود و به پیشبرد معنای داستان کمک می‌کند. در کابوس دوم، وقتی جواد برای استراحت در میانه‌ی مسیر خوابش می‌برد، با خودش روبه‌رو می‌شود و از خودش آسیب می‌بیند.
داستان «مارافسای» با ساختار کلاسیک ارائه می‌شود -آغاز، میانه و پایان- و روابط علی‌ومعلولی در آن کامل است. یکی از دلایل باورپذیری این داستان ذکر جزئیات و حس‌آمیزی داستان است. نویسنده تلاش کرده از حواس پنج‌گانه به‌خوبی استفاده کند و با ذکر جزئیاتْ داستان را ملموس کند. جایی که جواد پای برهنه‌اش را در خنکی آب فرومی‌برد یا جایی که چشم‌انداز دشت را می‌بیند، نمونه‌های خوبی از حس‌آمیزی است. وقتی شخصیت داستان با مارها حرف می‌زند و درددل می‌کند، داستان‌هایی مثل «داش‌آکل» هدایت و «کفترباز» چوبک یادآوری می‌شوند و تنهایی پیرمرد «اندوه» چخوف؛ که در آن‌ها مردی تنها با حیوان خود حرف می‌زند.
براساس آموزه‌های ویلیام پراب در «ریخت‌شناسی قصه‌های پریان»، می‌شود گفت که الگوی «مارافسای» الگوی سفر است؛ سفری اودیسه‌وار به‌سوی مرگ و پاک‌باختگی.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی - داستان ایرانی, کارگاه داستان, مارافسای - عبدالرحیم احمدی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, عبدالرحیم احمدی, کارگاه داستان‌نویسی, مارافسای

تازه ها

عارِ اجباری

شاید که کار جهان بر اتفاق بود

بیماری تاریک

تلخم، خرابم و هیچ اگر بدانی فقط…*

خواب‌های فراموش‌نشده

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد