نویسنده: غزل جعفری
جمعخوانی داستان کوتاه «صورتخانه»، نوشتهی سیمین دانشور
سیمین دانشور (۱۳۰۰-۱۳۹۰) را مادر ادبیات زنان در دورهی معاصر لقب دادهاند. شهرت او بهعنوان یکی از بهترین داستاننویسان دوران معاصر ادبیات فارسی نهتنها نتیجهی پرکاری و مداومت اوست، که به این مسئله نیز برمیگردد که او اولین رمان پرفروش فارسی بهنام «سووشون» را در سال ۱۳۴۸ نوشته. آثار ادبی دانشور نشان میدهند که او علاوهبر رمان و عاشقانهنویسی و اسطورهپردازی، در نوشتن داستان کوتاه نیز متبحر بوده. برخی از آثار پیشازانقلاب دانشور -مثل داستان کوتاه «صورتخانه»- وضعیت بد زنان در جامعه را به تصویر میکشند؛ اما در این بازنمایی، بیشتر بر فاصلهی طبقاتی تأکید دارند تا بر فرهنگ مردسالاری و سلطهی مردها. محوریت داستان کوتاه «صورتخانه» که در سال ۱۳۳۹ نوشته شده، بر شخصیت مردی استوار است بهنام مهدی که بازیگر نقش سیاه در تئاتری روحوضی است و میتواند در نقشش حرفهایی را به زبان بیاورد که دیگران نمیتوانند. در این اثر، سیاه درواقع مظهر انسانگرایی است. همچنین باید گفت دانشور بیشتر از آنکه در آثارش بر جنسیت یا دگرگونیهای سیاسی یا نفوذ فرهنگ غربی تکیه کند، متعهد به بیان ریشههای مسائل و معضلات اجتماعی بوده.
صورتخانه در لغت بهمعنای محلی است که بازیگران تئاتر و نوازندگان برای تغییر لباس یا گریم در آن جمع میشوند. با کمی دقت در معنای ظاهری آن، میتوان برداشت کرد که دانشور با زیرکی خاصی این نام را برای داستان انتخاب کرده: ازیکطرف کل داستان حول شخصیت پنهان بازیگران در پشت صحنهی تئاتر و در صورتخانه رخ میدهد و ازطرفدیگر صورتخانه محلی برای دلبری، درددل و صدالبته دلشکستگی است. مهدیسیاه که نمایشنامهنویس، کارگردان و هماهنگکنندهی اصلی یک تئاتر پایینشهری است، هر شب زودتر از سایر بازیگرها به صورتخانه میآید و صورتش را سیاه میکند؛ پوششی عاریتی که هم او را طناز و شوخ میکند و هم شخصیتی تازه به او میبخشد؛ آنچنانکه خارج از آن سیاهی، نه کسی او را میشناسد و نه کسی چشمی به او دارد؛ گرچه درد دیگران را داشتن، دغدغهی همیشگی اوست و بهجای دست انداختن، از تازهکارها دلجویی میکند. سیاه بهخوبی میداند که در دنیای حمالها، سوپورها، درشکهچیها و گورکنها ستاره است؛ آنها که سخت نمیگیرند و برای ترک دیوار هم از خنده رودهبر میشوند. اما خودش را معروف نمیداند، چون معتقد است خنداندن این آدمهای سطحپایین، هنری نیست؛ غافل از اینکه در خارج از این چهاردیواری پوسیده و زهواردررفته با لباسهای شندره، اعتقاد و عمل اوست که معروفش کرده: «داشم هم راست میگی، هم بیخود میگی. من قیافهی تو رو چینی کردم و همین بسه. تو باید خوب بازی کنی تا مردم از قیافه و بازیت بفهمن چینی هستی.» دانشور برای تأکید بیشتر بر استعداد و هنر سیاه، میگوید همکاران او با جام می و افیون بر ترسشان از صحنه غلبه میکنند، اما برای او سیاهی و سیاه شدن طبیعیترین کارهاست. او روی صحنه، بر نمایش و جمعیت مسلط و حواسش بهقدری جمع است که تازهکارها به او چشم میدوزند و گاهی چنان محو تماشای بازی او میشوند که نقش خودشان یادشان میرود. اما همین سیاه باتجربه درد بزرگی دارد که در زیر سیاهی پوست، در سپیدی دلش پنهان کرده و آن دردی نیست جز درد عاشقی. دانشور اینطور میگوید: «اما همهی زحمتها را او میکشید و عشقبازی با دختر نصیب دیگران بود؛ و هر وقت این عشقبازی را تماشا میکرد اندوهی بر دلش مینشست.» چرا اندوه؟ مگر سیاه نمیداند که زن مشغول اجرای بازی است؟ میتوان اینطور برداشت کرد که زن در نمایش ادای عشقبازی را درمیآورد و این داستان در صورتخانه ادامه مییابد تا به تنفروشی برسد. سیاه، هم برای دل خودش و هم از روی دلسوزی به او میگوید که مرد نجیبی پیدا کند و زندگیاش را سروسامان دهد، اما دخترْ بازی در تئاتر را بر هر چیزی مقدم میداند. او متناسب با تعریفهای ناتورالیستی دچار فلاکت و فقر نیست. بیسواد و مفلوک و ترحمبرانگیز هم نیست. نسبتبه احوالات مردان زندگیاش هم ناآگاه نیست؛ البته بهجز سیاه. پس میتواند بازهم از مردی جوان دلبری کند و دل سیاه را بشکند. دختر بزک میکند اما فقط ظاهرش رنگی میشود، اداواطوار میآید، اما بازیاش گنگ و غریب است. همان شعری را میخواند که سیاه منتظرش است، اما میداند که ازسر اجبار است: «اگر دردم یکی بودی چه بودی؟» اما سیاه که در آتش واماندگی میسوزد، بهناگاه با دیدن جناق مرغ، فیالبداهه فکری به ذهنش میرسد. این هم از استعداد اوست که با زرنگی خاص سیاهانه، دختر را از مهلکه نجات میدهد؛ نه دختر، که محبوب دلش را و شاید قلب مجروح خودش را. اما داستان چه پایانی میتواند داشته باشد؟ دختر برنده میشود و با پول به درد خودش مرهمی میگذارد یا شکست میخورد و این دور تسلسل ادامه مییابد؟ ادامهاش را در صورتخانه باید جست و سیاهیای که هیچوقت بهتمامی پاک نمیشود.