نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «مد و مه»، نوشتهی ابراهیم گلستان
ابراهیم گلستان، زادهی ۱۳۰۱، اهل شیراز است و در خانوادهای متمول به دنیا آمده. او در ۱۳۲۰ در رشتهی حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل و کمی بعد جذب حزب توده شد. فعالیتهای حزبی باعث شد او درس را نیمهکاره رها کند، اما در ۱۳۲۶ بهدلیل اختلافنظر با اعضا از حزب جدا شد و همان زمان اولین مجموعهداستان خود را منتشر کرد. پسازآن بهعنوان مترجم در شرکت نفت آبادان مشغول به کار شد و کمکم به ترجمهی آثار مهم ادبی برای نشریات پرداخت. درحقیقت او بود که کسانی چون همینگوی و فاکنر را برای اولین بار به جامعهی ادبی ایران معرفی کرد. در ۱۳۳۶ استودیوی سینمایی خود را تأسیس کرد و تعدادی فیلم مستند برای شرکت نفت ساخت، که ازجانب بعضی از روشنفکران زمانه مثل جلال آلاحمد مورد انتقاد قرار گرفت. گلستان اولین جایزهی بینالمللی فیلم را در ایران گرفته است؛ جایزهی جشنوارهی ونیز برای فیلم «یک آتش». جدا از فعالیتهای سینماییاش، او در ادبیات داستانی ایران نیز نقش ویژهای ایفا کرده. او که از همینگوی تأثیر زیاد گرفته، داستانهایش را بهشکلی نمایشی روایت کرده و سعی داشته تاحدامکان از صفت و قید پرهیز کند. موضوع دیگری که گلستان به آن توجه بسیار داشته نثر است. او به موزون بودن نثر اهمیت میداده و نوع خاصی از نثر آهنگین را در آثار به کار برده. او اولین کسی در ایران است که مجموعهداستان بههمپیوسته نوشته و با الهام از ادبیات کلاسیک فارسی، ارتباط داستانهایش را براساس تشابه ساختاری بنا کرده. مجموعهداستان «مد و مه» یکی از همین مجموعههاست که از سه داستان «از روزگار رفته حکایت»، «مد و مه» و «در بار یک فرودگاه» تشکیل شده است. داستان «مد و مه» دومین داستان این مجموعه و نسبتبه دو داستان دیگر دارای توصیفهای کمتری است و بیشتر سروشکل داستانی دارد؛ اگرچه در این داستان هم پیرنگ به آن شکل منحنیوارش دیده نمیشود. این داستانْ ماجرای یک کارمند شرکت نفت است که شبی بدخواب شده و خوابش نمیبرد. از خوابگاهش بیرون میآید و لب شط به پاسبانی برمیخورد و با او به گفتوگو میپردازد. داستان سه بخش دارد: بخش توصیفی اول، مجموعهی گفتوگوها و بخش توصیفی پایانی. میانهی داستان را -که بخش اعظمش را هم در بر میگیرد- گفتوگو تشکیل میدهد؛ گفتوگوهای پینگپونگیِ رفتوبرگشتیای که میتواند موجب اشتباه مخاطب شود، چون ممکن است در تکرارهای پیاپی، خواننده صاحب کلام را گم کند. این نوع گفتوگوی طولانی ریتم داستان را بسیار یکنواخت کرده و ممکن است موجب خستگی مخاطب هم بشود. باوجود اینها گلستان این خطر را به جان خریده؛ چراکه این فرم با محتوای داستان کاملاً همسوست. داستان «مد و مه» داستانی است دربارهی گفتوگو؛ داستانی نمادین که دو شخصیت حاضر در آن هرکدام نمایندهی قشری از جامعهاند؛ جامعهای که بدون داشتن زیرساختهای لازم، در دههی چهل، با سرعت بسیار بهسوی مدرن شدن میرود و در این هیاهو و هیجان کاذب تجددطلبی، معلوم نیست زیر پوست آن چه میگذرد؛ کدام ثروت ملی به یغما میرود و آنهایی که داعیهدار ژاندارمی منطقهاند، آیا میتوانند از حقوق مردم خود دفاع کنند یا نه. به همین جهت است که گلستان یک طرف گفتوگو را از طبقهی تکنوکرات قرار داده که خود را عامل رشد صنعتی کشور میداند و طرف دیگر را از جامعهی ژاندرام و آژان گرفته که ادعای حراست و دفاع از جامعه را دارد. جدای از بخش میانه و گفتوگوها که بسیار حسابشده و دقیق ساخته و پرداخته شده تا فضاسازی و شخصیتپردازی مناسب رخ دهد، دو بخش توصیفی اول و آخر، شباهت بسیاری باهم دارند. توصیف اول با «نفیر کشتی» آغاز میشود؛ صدای یدککشی که خود شناوری حمال برای کمک به دیگر شناورهاست؛ یدککشی که دیده نمیشود و تنها صدایش معرف حضور او در مه است. بعد تصویری محو از نخلها و قطرات نم جمعشده بر سر تیزی برگها ساخته می شود. همهچیز چون سایه است: «در سایه کندهها محوند و شاخههای گستره در حجم نور انگار سایهاند.» و انگار حقیقی نیستند؛ گویی همهچیز در مه حل و از آن دوباره ساخته میشود. نگهبان «انگار یک آدم بر کنار شط» است. راوی از نور محو چراغ جیوهای میگوید که چراغی بسیار پرنور است و در این مه تنها هالهی نور آن به چشم میآید. از سکوت میگوید؛ سکوتی منگ که «انگار دور بود و از دور میآمد و وارفته بود و یک صدای چکچک چسبنده داشت». بازهم مه غلیظتر میشود و راوی میگوید: «وقتی که میرفتم مه میرمید -درحد جنبش من میرمید» و در چنین فضای نامعین و گنگی است که گفتوگوی کارمند و نگهبان رخ میدهد. درست پس از پایان گفتوگو و در آخر داستان، فضا دوباره همانگونه است: راوی باز کشتی را از صدای نفیرش بازمیشناسد و آن را نمیبیند، باز «مه بود و نور جیوهای و تیغههای برگ نخل با قطرههای آب در نوک هرکدام»، پاسبان هنوز برکنار شط است «بیآنکه مطمئن باشد» که کارمند از کدام خانه آمده و آیا بازمیگردد تا برای او سیگار خارجی و ویسکی بیاورد یا نه. جملهی «بیآنکه مطمئن باشد» چند بار تکرار میشود. «کشتی یدککش در لای مه» رد میشود و دستآخر «پاسبان در زیر شاخههای خاردار ]…[ در نیمهی نور و مه معلق» است؛ انگار آب از آب تکان نخورده، انگار هیچ یدککشی نیامده و نرفته، انگار هیچ گفتوگویی صورت نگرفته. این محتوایی است که گلستان قصد دارد به آن برسد؛ گفتوگویی که در آن هیچ ارتباطی برقرار نشده. گذشته از این دو بخش، گلستان آن فضای گنگ و معلق را در گفتوگوها نیز میپرورد؛ وقتی که کارمند از پاسبان میپرسد اگر کسی از آنسوی شط بیاید میبیند یا نه، پاسبان ادعا میکند اگر از روی آب بیایند، میبیند و حواسش به همهچیز هست، اما بعد در گفتههای خود مثالی از مردی مخترع میآورد که با قایق دوچرخهای خود میخواسته از شط بگذرد و پاسبان ندیده که چه بر سر مرد آمده و فقط وقتی لاشهی دوچرخه را یافته و فهمیده که مرد مرده است. پاسبان مدام در تلههای مرد کارمند میافتد و مدام ثابت میشود که او عملاً در مِهی که حاصل مد دریاست، هیچ نمیبیند و خود نیز هالهای محو از ساحل کنار شط شده است. گلستان فضا را مملو از بیاعتمادی ساخته؛ فضایی که نه کارمند و نه پاسبان هیچ تسلطی روی آن نمیتوانند داشته باشند و گویا عملاً کاری از کسی ساخته نیست و آنچه قدرت میخواهد در مه رخ میدهد و ساحلنشینان تنها زمانی از ماوقع مطلع میشوند که مد تمام شده و آب پایین رفته و خورشید تابیده و مه را برده. آنموقع آنچه دیده میشود، جز باقیماندهی لجن و سنگریزه و لاشهی چیزهایی که شب در شط غرق شده نیست. اینگونه گلستان با فضاسازی ماهرانهی خود درجهت وحدت معنایی داستانش گام برداشته و داستانی گفتوگومحور از بیگفتوگویی ساخته.