بیست رمان ایرانی که باید خواند
هبوط در ملکوت
نویسنده: کاوه فولادینسب
دربارهی «ملکوت» نوشتهی بهرام صادقی، منتشرشده در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ در هفتهنامهی کرگدن
«در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» «ملکوت» با این جمله شروع میشود و این زمانی است که آقای مودت همراه سه نفر از دوستانش در باغی بساط عیشونوش چیدهاند و ماهْ بدر تمام است و سایهها وهمانگیز و ابدیت درحال تکوین. این جملهی شروع، حتی بدون در نظر گرفتن فضای درخشانی که صادقی بعد از آن میسازد، یکی از بهترین شروعهایی است که داستان ایرانی در این صدساله به خود دیده؛ جملهای «سیزده»کلمهای که خواننده را میخکوب میکند، رشتهای بر گردنش میافکند و او را هرجا خاطرخواهش باشد، میکشد. کجا…؟ به سفری در تاریکی و ظلمت و اندوه و توحش. و این خود دلیل ماندگاری این داستان بلند هم هست. «ملکوت» بعد از شصت سال هنوز خوانده میشود، چون هر خوانندهای بخشی از تیرگی جهان درون و بیرونش را در آن مییابد و به نظاره مینشیند. جویس دربارهی «اولیس»ش میگوید: «من آنقدر معما و رمز در این کتاب به کار بردهام که قرنها استادان را به خود مشغول میدارد تا دربارهی منظور من به بحث و استدلال بپردازند و این تنها راه تضمین نامیرایی است.۱» بهنظر من بهرام صادقی، نویسندهی جوانمرگ ایران (بهتر است بگویم یکی از نویسندههای جوانمرگ ایران)، هم در «ملکوت»ش همین کار را کرده. بعید میدانم او، آن زمان که «ملکوت» را مینوشته، اظهارنظر جویس را خوانده بوده و از او درس گرفته بوده باشد؛ بیشتر فکر میکنم مسئله به رندانگیِ اصفهانی خودش برگردد. یادم نیست اولین بار کی «ملکوت» را خواندم -نمیخواهم هم به یاد بیاورم، خوشبختانه خیلی سال ازش میگذرد!- اما خوب یادم است که چندساعته تمامش کردم و دیدم خوابم میآید و چشمهایم را که بستم، گرفتار کابوسی غریب شدم. دکتر حاتم و م. ل. درونم هردو سر برکشیده بودند و من در آن کابوس ابدی، توأمان هم این بودم و هم آن؛ همانکه گفت: «هردم به لباس دگر آن یار برآمد.» یکی سرنگی به دست داشت و دیگری تبری. من دوتا شده بودم: آن منِ دیگری دشمن خونیام بود و این من به خون او تشنه. دو من در من در نبردی ابدی بودند و منِ کابوسزدهْ ناظرِ حیران که طرف کدام را بگیرم. تجربهی غریبی بود -و بااینکه سالها از اولین حلولش میگذرد، هنوز هم گاهی سراغم میآید- و درس ارزشمندی بهم داده؛ که تو نه فرشتهای، نه شیطان، و هم فرشتهای و هم شیطان. از همان دیدار اولی که تا توی کابوسم هم کش آمد، «ملکوت» در زمرهی کتابهای عزیزم قرار گرفت؛ کتابی که دستکم سالی یک بار میخوانم و حالا میدانم -دقیق- که بیستویک بار آن را خواندهام و در هزارتوهای وهمناکش گشتوگذار کردهام. (خودتان را اذیت نکنید، لازم نیست بروید لابهلای سطرها بگردید؛ بالاتر گفتهام یادم نیست اولین بار کی آن را خواندهام و حالا میگویم دقیق یادم است؛ بیستویک سال پیش. همین است دیگر؛ کابوس «ملکوت» تا توی بیداری هم آدم را رها نمیکند.) جهان صادقی در «ملکوت» جهان غریبی است؛ مدام میسازد و مدام خراب میکند؛ نه بهشیوهی بسازبفروشهای معاصر، که بهسلک کیمیاگران قدیم. و در همین ساختنها و ویران کردنهاست که دیستوپیای ملکوتیاش شکل میگیرد. (اول نوشتم «بنا میشود»، اما درنگی کردم، زود خطش زدم و بهجایش نوشتم «شکل میگیرد». آخر در «ملکوت» صادقی هیچچیز بنا نمیشود، همهچیز بهمحض بنا شدن، فرومیریزد و بهمحض فروریختن، دوباره شکل میگیرد.) جهان «ملکوت» بهشدت غیرقطعی است و از من اگر میپرسید، میگویم همان تیرگی غالبی هم که سرتاسر آن را فرا گرفته، قطعیتی ندارد؛ مگر نه اینکه داستان با عیشونوش چند رفیق شروع میشود و عشق و سکس و امید و آرزو هم دارد. یادم است آن اولین بار که «ملکوت» را برداشتم بخوانم، خیال میکردم کتابی پر از آرامش و سکوت و سکونی بهشتی در انتظارم است. نمیدانستم صادقی تیغبهدست ایستاده لای صفحههای کتاب، تا من را بکشاند به لابیرنتی از زبان و فرم و بداعت، و خوشخیالیام را خطخطی کند؛ لابیرنتی که تا واردش میشوی، ورودیاش مسدود میشود و حالا تو میمانی و دو امکان؛ یا برای همیشه سرگشته بودن در هزارتویی توأمان دردناک و وهمآلود، یا رسیدن به مقصدی که جز دوزخ نیست. اما دروغ چرا؟ راضیام و خوشحال. بعضی زخمها درد دارند، اما کمک میکنند آدم قد بکشد.
۱. بردبری، مالکوم. جهان مدرن و ده نویسندهی بزرگ. (۱۳۷۷). ترجمهی فرزانه قوجلو. تهران: نشر چشمه، ص ۲۰۷.