نویسنده: مریم ذاکری
جمعخوانی داستان کوتاه «شب بارانی»، نوشتهی تقی مدرسی
تقی مدرسی نویسندهی کمترشناختهشدهای است؛ داستاننویس کمکاری که تنها در محافل ادبی و بهواسطهی اثر متفاوتش، «یکلیا و تنهایی او»، نامش همچنان شنیده می شود. آخرین کتاب مدرسی، «آداب زیارت»، در سال ۱۳۶۸ منتشر شد و آخرین داستانش «عذرای خلوتنشین» هرگز انتشار نیافت. مدرسی در عرصهی نویسندگی فرازوفرودهای بسیاری را پشت سر گذاشته و هرکدام از آثارش دارای ویژگیهای منحصربهفردی است.
«شب بارانی» تنها داستان کوتاه اوست که در سال ۱۳۴۴ در مجلهی سخن منتشر شد. این داستان روایت کارمندی بهنام آقای انتظامی است که از زندگی روزمرهی خود به تنگ آمده و در سیوپنجسالگی احساس پیری میکند. ازنظر او، همکارانش زندگی هیجانانگیزتری دارند، شبها به محلهی ارمنیها میروند، مست میکنند و روزها در اداره در کنار هم مینشینند و داستان عیشهای شبانهشان را بازمیگویند. آقای انتظامی در شبی بارانی دل را به دریا میزند، به محلهی ارمنیها پا میگذارد، با مردی بهنام نصرت آشنا میشود و شبی را آنطورکه سالها آرزویش را داشته، سر میکند.
داستان بهسبک مدرنیستی نوشته شده. داستاننویسی مدرن در ایران محصول آشنایی نویسندگان با مؤلفههای مدرنیته است. ادبیات مدرنیستی پیچیدگیهای خاص خود را دارد که ازاینحیث شاید بتوان آن را مغایر با ادبیات عامهپسند دانست. بسیاری از آثار نویسندگان مدرنیست نیازمند رمزگشاییهای ماهرانه هستند؛ چراکه نویسنده وجهی از واقعیت را بازمیتاباند که لازمهی درک آن تفکر و تعمق بسیار است.
«شب بارانی» بخشی از دغدغههای انسان مدرن را که پس از صنعتی شدن و زندگی شهرنشینی به آن دچار شده، به تصویر میکشد. فردگرایی، احساس تنهایی و ترس از انزوا از عوارضی است که در این داستان آقای انتظامی را آزار میدهد. او همرنگ جماعت نیست، در دورهمیها حرفی برای گفتن ندارد؛ کارمندی است که مثل یک ماشین صبحها سر کار میرود و عصرها به خانه بازمیگردد تا چای عصرانهاش را با مادرش بنوشد؛ بدون آنکه خاطرهای از سرمستی و یا بوسیدن لبان زیبارویی را با خود داشته باشد.
بستری که داستان در آن روایت میشود، شهر تهران است در سالهای میانی دههی چهل. محلهای که مردان برای نوشیدن و یا همخوابی با روسپیان به آن قدم میگذارند، به زیبایی در این داستان ترسیم شده. همچنین آدمهایی که خسته از زندگی روزانه در کافهها و رستورانها به غریبهها پناه میبرند و بدون اینکه نامونشان واقعی یکدیگر را بشناسند، بعد از ساعاتی و یا حتی لحظاتی چنان باهم همدل میشوند که گویا سالهاست هم را میشناسند. و نیز غمی که در چهرهی آنهاست و یا تنهانیازشان به داشتن یک همصحبت، که این دوستیهای چندساعته را شکل میدهد و با پریدن مستیشان شاید حتی نام و خاطرهای از آن رفیق چندساعتهی خود هم نمییابند و به خاطر نمیآورند.
تقی مدرسی پس از کودتای سال ۱۳۳۲ همچون بسیاری از نویسندگان همدورهی خود، دچار حس یأس و سرشکستگی شده و آثاری همچون «یکلیا و تنهایی او» را متأثر از این واقعه نوشته؛ داستانی که با کمی تعمق، سلطهی قدرتمند بر ضعیف در آن دیده میشود. در «شب بارانی» نیز اشارههایی به این رابطهی ازبالابهپایین مشاهده میشود. در داستان موش و گربه که نصرت، رفیق تازهی آقای انتظامی، برایش تعریف میکند، مواجهه با یک آژان، همهی کاسهکوزهی نصرت را در هم میشکند و نهتنها خودش که گربهی بیزبانش را هم به کلانتری جلب میکند. حضور ناظر، آژان یا بهقول نصرت، سرخرْ دائمی است؛ کسی که آزادیهای فردی را بهواسطهی حکمی که حاکم به او داده نقض میکند و براساس خواست شخصی خودش، گاه حتی قانون را زیر پا میگذارد؛ تا جایی که نصرت مجبور میشود پانزده قران به او بدهد تا چشمان قانون بینا شود. این مواجهه میان صاحب قدرت و مردم عادی را بایستی در بستر زمانی نگارش اثر بررسی کرد؛ چهبسا نویسنده عامدانه حرفهای خود را از زبان مردی دائمالخمر بیان میکند تا بار دیگر بر مثل مستی و راستی صحه بگذارد.
«شب بارانی» نثر خوبی دارد، شاید گاهی بتوان گفت درخشان؛ اما آنچه در داستان حرف اول را میزند، فضاسازی است. محیط اداره، کافه، رستوران، خیابانهای تاریک شهر با المانهایی که نویسنده بهدرستی آنها را برگزیده، بهزیبایی توصیف میشوند؛ هرچند روایت گاه دچار اطناب و تطویل میشود و اصل ایجاز را زیر پا میگذارد.
زن در داستان مدرسی عنصری غایب است، طلا، روسپیِ بهنامی که نصرت او را توصیف میکند یا شخصیت نینی که بودونبودش تأثیری در روند داستان ندارد، تنها زنانی هستند که محیط مردانهی داستان را تغییراتی جزئی میدهند. طلا زنی است که «…اگر او را ببینی دلت از او کنده نمیشود. موهای سیاهش تا کمر میریزد. تنش مثل برف است»؛ زنی که «به او میتوان گفت زن، بیتوقع، بیسروصدا…»؛ زنی که فاسقهای فراوان دارد و تعاریفی ازایندست؛ زنی که همچون زنان آثار همدورهاش بین دوگانهی لکاته و اثیری گیر افتاده و تصویر غیرواقعی یک زن از دید مردان واقعی است؛ تصویری که به نظر نمیرسد بهاینزودیها از ذهن نویسندگان وطنی بیرون برود.
نگرش بدبینانه به جهان هستی ویژگی دیگر این داستان است، که دلایل قرار دادن آن را در زمرهی آثار مدرنیستی تکمیل میکند. این ویژگی در پایانبندی بهخوبی دیده میشود: آقای انتظامی پس از گذراندن یک شب در مستی و بینامی، درحالیکه «تصویر ادارهی دخانیات در دریای مواج ذهنش، مثل قالب صابونی شناور» است، با مرد کارمندی روبهرو میشود که در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده، چون تا محل کارش یک ساعت راه است. این جملهها زندگی همیشگی و بیافتوخیز کارمندی را به تصویر میکشند که با طلوع خورشید در هر صبح دوباره باید به همان روال سابق بازگردد.