نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «خاکسترنشینها»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
«خاکسترنشینها» داستان کوتاهی است از نویسندهای روشنفکر و خلاق که همواره و در تمامی آثارش، متعهد بود به از فقر گفتن؛ فقری اجتماعی و فرهنگی و البته اقتصادی، که در سالهای پرحادثهی دههی سی و چهل شمسی و بهخصوص در سالهای پس از کودتای ۳۲ در سراسر شهرها و روستاهای این مرزوبوم ریشه دوانده بود. تفاوتی ندارد غلامحسین ساعدی نمایشنامه بنویسد، رمان، داستان کوتاه یا حتی نامهای برای محبوب؛ مترومعیار اصلی او برای تألیف یک اثر، گفتن و نوشتن از مردمانی است که سایهی منحوس فقر و بدبختی نسلبهنسل و از پدر به فرزند رویشان سنگینی میکند؛ آدمهایی که در فضای تاریک و سیاهی که جامعه به آنها تحمیل کرده، گیر افتادهاند و تقلا و تلاششان برای رهایی و نجات بهسان ماهیانی که در تور صیاد گرفتار شده باشند، بیفایده است.
شخصیتهای داستان بهمعنای دقیق کلمه خاکسترنشینند. ساعدی بیکه تعارفی با خوانندهاش داشته باشد یا اینکه زیادهگویی کند، از همان ابتدای داستان با زبانی منحصربهفرد و فضاسازی درخشان، خبر از فرار راوی و عمویش از گداخانه میدهد. گره در همان سطرهای آغازین ایجاد میشود. راوی در تردید بین انتخاب دایی کوچک و دایی بزرگ، که اولی نقصعضو و فرزند کوچکش، عباس، را بهانهای برای تکدیگری قرار داده و دومی با بضاعتی کم و اندکهنری، تلاش میکند راهی غیراز گدایی برای سیر کردن شکم پیدا کند، دایی بزرگ را انتخاب میکند. زندگی با دایی بزرگ مجموعه و ملغمهای است از تمام بدبختیهای عالم: دخمهای تاریک و بینور، فضای تنگ و آتوآشغالهایی که همهجا پراکندهاند، کار بهنظربیپایان چاپ زیارتنامه و درآخر گرسنگی بیانتها که نان خشک و دوغ در کوزه چارهی آن نیست. دراینمیان، مزاحمتهای گاهوبیگاه دایی کوچک و تهدید و ارعابش هم هست؛ مزاحمی که عباس کوچکش همیشه گرسنه و سرمازده است و خودش برادر بزرگتر را که راهی غیراز گدایی پیش گرفته، مسبب و مسئول تمام گرفتاریهایش میداند. او گداست، با تمام مظاهر گدایی: بچهای ریقو و گرسنه در آغوش و دستی که ندارد؛ اما با همهی اینها، انگار اوضاع برادر بزرگتر بهتر است و دایی کوچک نمیخواهد و نمیتواند چنین چیزی را بربتابد.
شخصیتهای داستان «خاکسترنشینها» همه در تلاش برای رهاییاند؛ سعیای مداوم و پیگیرانه برای فرار از وضع موجود. آنها از گداخانه فرار کردهاند، اما لاجرم در دارالمساکینی بهبزرگی یک شهر گیر افتادهاند. اینجا از صدای کارمندان گداخانه خبری نیست، ولی صدای کوبش چکمهی سربازان حکومتی در سرتاسر شهر میپیچد؛ طنینی که ارمغان هرلحظهاش مصیبت و خفقان است. راوی و دایی بزرگ درظاهر تکدیگری نمیکنند، اما در تمامی لحظات داستان با اضطرابی یأسآور و دردناک روبهرویند؛ یأسی که محیط و محاط روایت همه در آن دخیلند. داستان ادعایی برای سیاسی بودن و انتقادی اینگونه ندارد، اما از همان ابتدا تا پایانِ ناگزیرازسرنوشت، ضربآهنگی انتقادی و تأملانگیز دارد. مخاطب روایت ساعدی از هر طیف و سلیقهای که باشد، نمیتواند بیآنکه درگیر چرایی خوفانگیز و غمناک شخصیتهای داستان شود، آن را به اتمام برساند. راوی، دایی بزرگ و حتی دایی کوچک و عباس نمیتوانند از سرنوشتی که اجتماع و پیرامون برایشان تدارک دیده خلاصی پیدا کنند. گرسنگی و حسرت مدام جزء لاینفک زندگیشان شده. تلاش مداوم آنها پاداشی ندارد جز نانی و دوغی، و دخمهای که بتوانند شبهای سیاهشان را در آن صبح کنند. قوانین جامعه و آدمها -از خودی و بیگانه- اجازهی خروج از این مخمصهی مدام را به آنها نمیدهند.
ساعدی، نویسندهای که فلاکت و بیچارگی مردم سرزمینش را با ایدههای ناب و خلاقانه و در جهانی که متأثر از اندیشهای ژرف بوده، به تصویر میکشد، در قصهی «خاکسترنشینها» در ذیل انتقاد روشن به وضع موجود، به سرنوشت تلخ مردمان طبقهی فرودست اشاره میکند؛ به عباسهایی که گدا و مسکین پا به این دنیا میگذارند و لاجرم بر همان منوال روزگار میگذرانند. به راوی و اقوامش که تقلایشان برای نجات بیفایده است و به هر دری که میزنند، راه به جایی نمیبرند. و به حبوبغضهایی که همه از سر نداری و دربهدری است؛ به حرم و مأمنی که برای بیچارگان مأوایی نیست و پذیرای همیشگی ثروتمندان است. و به گورستانی که پلو و خورش چربش نصیب دارایان و آش و شوربایش قسمت گدایان ابدی است. سرانجامِ روایت آقای نویسنده ناگزیر از پیرنگ ماجرا، راهی و مفری جز تلخی ندارد؛ نه امید صلاحی در این تقدیر هست و نه راهی برای تدبیر بر این سرنوشت.