کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

پرولتاریای ناکام

۱ دی ۱۳۹۹

نویسنده: سمیه‌سادات نوری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «نام، شهرت، شماره‌شناسنامه،…»، نوشته‌ی مهشید امیر‌شاهی


مهشید امیرشاهی متولد سال ۱۳۱۶، نویسنده و روزنامه‌‌نگار است. او از سال ۱۳۴۵ با انتشار اولین مجموعه‌داستانش، فعالیت ادبی خود را شروع کرد و به‌زودی تبدیل به نامی آشنا شد. این نویسنده با مجموعه‌داستان‌‌ها، رمان‌‌ها و نقدهایی که درطول این سال‌‌ها از خود به جا گذاشته، نشان داده که به‌حق شایسته‌‌ی جایگاه و نامی درخوراحترام در ادبیات معاصر ایران است. ازمیان تمام این فعالیت‌‌ها، امیرشاهی بیشتر با داستان‌‌های کوتاهش شناخته می‌‌شود. «نام، شهرت، شماره‌شناسنامه،…» یکی از این داستان‌‌هاست. در این داستان ماجرا از زبان یک زن روایت می‌‌شود؛ چنان‌که در بیشتر داستان‌‌های او این‌گونه است. داستان از پاسگاه شروع می‌‌شود. مستخدم سابق خانه با همدستی یکی مفلس‌‌تر و بی‌دست‌وپا‌‌تر از خودش، برای دزدیِ دوباره به خانه‌‌ی زن می‌‌رود. باغبانْ همدست را دستگیر می‌‌کند و رضا یا همان مستخدم سابق، فراری می‌‌شود. ظاهراً این‌‌‌دو، نه مانند دفعه‌‌ی قبلی به‌قصد بردن خرده‌ریزه‌‌ها، که این بار برای دزدیدن دختر صاحب‌خانه برگشته بوده‌اند. دزدیده شدن فرزندْ کابوس هر مادری است. حالا زن می‌‌خواهد بداند چرا؛ چرا رضا با چاقو و تیغ به‌قصد جان‌شان آمده بوده؟
به‌جز خاطرات زن و بخش پایانی که در ماشین می‌گذرد، مابقی داستان در همان اتاقک رئیس پاسگاه اتفاق می‌‌افتد؛ جایی که زن و رئیس پاسگاه صندلی‌‌های لهستانی دارند و مابقی روی نیمکت چوبی نشسته یا دورتادور دیوار ایستاده‌‌اند. زن اشراف‌‌زاده است؛ بورژوایی که ازسوی قانون حمایت می‌‌شود. او تنها به پاسگاه آمده، اما طاهره، زن تن‌‌فروش، که به‌جرم مال‌‌خری دستگیر شده با دو همراه حاضر شده. تنها جایی‌ که زن احساس بدی دارد و از آن دور می‌‌شود، فضای قهوه‌‌خانه‌ای است که قبل‌‌تر رفته و پر از فقرایی بوده که از قهوه‌خانه برای جان‌‌پناه شبانه استفاده می‌‌کرده‌اند. زن فقط در مواجهه با فقرا احساس ترس یا ناراحتی دارد، اما برای طاهره، زن دیگر داستان، این‌گونه نیست و او حتی در پاسگاه هم باید همراه داشته باشد. رابطه‌‌ی زن و قانون حتی بیش از این‌هاست: رئیس پاسگاه برای زن صندلی پیش می‌‌کشد. وقتی به قهوه‌‌خانه می‌روند، پاسبانی به کمک‌شان می‌‌آید تا پرس‌وجوهای‌شان تکمیل شود. و زن می‌‌داند رئیس پاسگاه دوست دارد دستگیری دزد را به اسم خودشان ثبت کنند، نه باغبانِ خانه. همه‌‌ی این‌‌ها نشان می‌دهد که رابطه‌‌ی قانون و زن صرفاً رابطه‌ی حمایتگری نیست؛ زن بورژوایی است که خودْ قانون تولید کرده.
این داستان را خیلی خوب می‌‌توان براساس دیدگاه‌‌های نقد مارکسیستی بررسی کرد: زن نماینده‌‌ی بورژوا در یک طرف داستان، دزدان که مهاجرانی فقیرند و مال‌‌خرهایی که نادانسته درگیر این دزدی شده‌‌اند در طرف دیگر ماجرا. این دو دسته همه از اقشار پایین‌‌ هستند، همه بی‌‌سواد و عاجز از نوشتن یک تعهدنامه. زن برای آن‌ها تعهدنامه می‌‌نویسد، نه ازسر دل‌سوزی که بیشتر برای راه افتادن کار خودش؛ قبل‌‌تر برای‌مان گفته که می‌‌داند نباید لطفی به آن‌ها بکند. او مصر است فاصله‌‌ی طبقاتی را میان خود و آن دیگرانِ پرولتاریای مقابلش حفظ کند. حتی لحظه‌‌ای که رفتار صادقانه‌‌ی طاهره توجهش را جلب می‌‌کند، بازهم او زن متمول و خانم خانه است و طاهره، زنِ قلعه، هیچ دربرابر تمام ارزش‌‌های جامعه. امیرشاهی تمام این نشانه‌‌ها و تمامی داستان را درخلال روایت خاطرات زن و واگویه‌‌ی افکار او برای خواننده بازمی‌‌گوید و به‌جز جایی که از ته چشم محمد، همان همدست دستگیرشده، افکارش را می‌‌خواند، خروج دیگری از این زاویه‌دید نمی‌بینیم.
حرکت در این داستان زیاد است و باوجود محبوس بودن آدم‌‌ها در اتاقک پاسگاه، ریتم داستان با بازگویی ماجراهای قبلی خوب حفظ شده. «نام، شهرت، شماره‌شناسنامه،…» پرتکاپو پیش می‌‌رود تا برسد به دستگیری رضا، دزد اصلی و مستخدم سابق. پایان داستان، جایی که گره گشوده شده و دزد دستگیر می‌‌شود، جایی است که از اتاقک پاسگاه بیرون می‌‌آییم. زن همراه مأمورها و دو دزد سوار ماشین هستند. زن و راننده جلو و بقیه عقب نشسته‌‌اند. باز این زن است که جایگاه مستحکم‌‌تری دارد و رضا گریان و آویزان عقب نشسته. چینش شخصیت‌‌ها، شیوه‌‌ی تبادل رفتاری‌شان باهم و تأکید بر بی‌‌هویتی‌شان، همه نشانی از هیچ‌بودگی پرولتاریا در جامعه‌‌ی تحت تسلط بورژوازی دارد. حتی تأکید بر مشخصات شناسنامه‌‌ای نشانه‌‌ی شیءبودگی آن‌ها در این سیستم است.
در انتها اما زن می‌‌گوید: «دلم می‌‌خواست رضا جوابش را بدهد»؛ یعنی رضا سر بالا بیاورد و مغرور و سرکش، در جواب مأمور چیزی بگوید؛ اما رضا با سری کج و آویزان نشسته. چنین پایان‌‌بندی شاید شبهه‌ی دل‌سوزی زن را در ذهن بیاورد، اما داستان راه را بر آن می‌‌بندد؛ چه با توضیحاتی که مأمورها از سابقه‌‌ی رضا می‌‌دهند، چه پیش از آن، ‌که حکم با دلیل دزدی صادر شده. رضا به‌قصد مال به دزدی نرفته، او به‌قصد جان، آن‌هم جانِ فرزند خانواده و یا شاید به‌قصد شوم دیگری و برای تجاوز رفته. جرم او در ذهن هر انسانی نابخشودنی است، چه برسد که شاکی مادری باشد از طبقه‌‌ای بالاتر. میلی که زن برای سرکشی رضا دارد به همان دیدگاه اشرافی او برمی‌‌گردد. برای او دستگیری دشمنی حقیر ارزش ندارد و به دنبال مجازات فردی زبون نیست، بلکه می‌خواهد رضا سرش را بالا بگیرد و زن ببیند که چطور پرولتاریای ناکام را به سزای اعمالش می‌‌رساند؛ عمل مجرمانه‌‌ای به‌نام محبوس بودن در جامعه‌‌ی سرمایه‌‌داری و آرزوی دیدن یک صد‌تومانی.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, نام، شهرت، شناسنامه - مهشید امیرشاهی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, مهشید امیرشاهی, نام، شهرت، شناسنامه

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد