کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

بی جیره و مواجب کفن هم نپوشید

۱۳ بهمن ۱۳۹۹

نویسنده: سمیه‌سادات نوری
جمع‌خوانی دو داستان کوتاه «روز بد» و «عاشورا در پاییز»، نوشته‌ی‌ ناصر تقوایی


ناصر تقوایی در سینما و ادبیات نامی آشناست. بیش از پنجاه سال حضور و فعالیت، از او و دیدگاهش وزنه‌‌ای سنگین برای ادبیات فارسی و سینمای ایران ساخته؛ و تمام آن با شش فیلم و یک مجموعه‌داستان. «تابستان همان سال» تنها کتاب منتشرشده از تقوایی، مجموعه‌ی هشت داستان به‌هم‌پیوسته است که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. این مجموعه هنوز هم ازنظر تکنیک و معنا موردتوجه است. اولین داستان کتاب «روز بد» نام دارد و با این جمله شروع می‌‌شود: «در خانه‌‌ی ژنی همه‌‌ی درها به حیاط باز می‌شد.» و بعد راوی اول‌شخص دوباره توضیح می‌‌دهد این درهای فاحشه‌خانه که به حیاط باز می‌‌شده، دقیقاً چطور بوده. تقوایی از این شیوه در توصیف‌‌های هر هشت داستان مکرر استفاده می‌‌کند؛ انگارکه درابتدا لانگ‌شاتی می‌‌بندد، سپس بازیگران وارد می‌‌شوند و یا دوربین در صحنه حرکت می‌‌کند و جزئیات بیشتری را ‌نشان می‌دهد. در داستان «عاشورا در پاییز»، همین تکرار با جمله‌‌ی «باد خوش شمال وزیده بود و درخت‌‌ها را تکانده بود» ایجاد می‌شود. در این‌‌جا علاوه‌بر نشانه‌‌هایی گذرا از ساخت موتیف با باد و فصل، می‌‌توانیم این تکرارِ مرحله‌به‌مرحله گشودن تصویر و جزئیاتش را ببینیم. چنین توصیف‌‌هایی خاصِ تقوایی است و شاید در داستانی دیگر و مجموعه‌‌ای متفاوت آن ‌‌را حشو می‌دانستیم؛ اما تقوایی خوب و بجا از این شیوه استفاده کرده و روشی اشتباه را به‌سبک خاص خود تغییر داده است.
شخصیت‌‌های مرکزی تمام هشت داستان، کارگرها هستند و فاحشه‌‌ها؛ یا به‌زبان امروزی‌‌تر، کارگرهای جنسی. هر دو گروه سنگ هم از آسمان ببارد، باید کار کنند و درنهایت، نه احترامی دارند و نه جایگاهی. در داستان ابتدایی، لیدا کارگر جنسی‌ای است با نامی غیربومی که با خورشیدو، دوست راوی، خوابیده. تعطیلی پنجشنبه‌‌های او به اصرار حکومت است و خودش هم نمی‌‌داند که به آن راضی باشد یا نه. درمقابل، خورشیدو و راوی مردان جوان سنتی و کارگر بندری هستند که یک روز سرکار نرفتن برای آن‌ها مساوی اخراج است. دو مرد از تمام دارایی‌‌ها و خوشی‌‌های جهان تنها تملک موقت بر تن زنانی را دارند؛ که تازه آن‌ها را هم غرورشان اجازه نمی‌‌دهد بدون انعام و مزد شب ترک‌ کنند. تقوایی حس تملک این مردان را در حرکتی گذرا اما معنادار نشان می‌‌دهد. در داستان «روز بد» وقتی راوی وارد اتاق لیدا می‌‌شود، که دوستش خورشیدو شب را با او گذرانده، به بدن برهنه‌‌ی زن نگاه نمی‌‌کند، می‌‌گوید: «با نگاه کردن به دوروبر فرصت دادم ملافه روی پاهاش بکشد»؛ نه شخصیت لیدا و نه شغلش چنین معذوریتی را ایجاد نمی‌‌کند، راوی خود از بستر کارگری جنسی دیگری آمده، پس او هم معذوریتی ندارد؛ اما در نگاه سنتی راوی، لیدا فعلاً و در آن شب، مالِ خورشیدو و مایملک او بوده، پس به لیدا نگاه نمی‌‌کند. عمیق‌‌ترین لایه‌‌های وجودی شخصیت‌‌های این مجموعه به همین شیوه ساخته می‌‌شوند؛ در لحظه‌‌ای گذرا و شاید به‌ظاهر پیش‌پاافتاده. از این‌جاست که نباید در روانیِ حرکت داستان‌ها غرق شد و بی‌محابا پیش رفت؛ هر صحنه و توصیفی می‌‌تواند روزنه‌‌ای باشد بر بُعد تازه‌‌ای از شخصیت‌‌ها؛ شخصیت‌‌های نه‌چندان‌ساده‌‌ای که به‌ظاهر زمخت و بی‌‌فکرند و از دار دنیا همخوابگی و کار را می‌‌فهمند.
اما تمام ماجرا این نیست: بعضی از این مردان که در چرخ‌‌های نظام سرمایه‌‌داری درحال خرد شدنند، طاقت‌شان تمام می‌‌شود. این اتفاق در انتهای داستان اول، «روز بد»، می‌‌افتد: خورشیدو بعد از یک روز جهنمی و تحمل انواع درشت‌‌گویی‌‌های مأمور بندر، کنترلش را از دست می‌‌دهد. یک مشت می‌‌زند و کار تمام می‌‌شود. او پیش‌تر هم می‌‌توانست بزند، راوی هم پیش‌تر از شرایط شکایت کرده بود: «کفرت درمی‌آید که هر روز اول صبح تکه‌‌ای از یک صف باشی»، ولی ترس از بیکاری و بی‌‌پولی مانع هر شکایتی شده بود. در نقطه‌‌ای بی‌‌بازگشت اما فضا آن‌قدر به خورشیدو تنگ می‌‌شود که رنج و زحمت بیکاری را فراموش و مشتی حواله‌‌ی مأمور می‌‌کند. این نقطه‌‌ی بی‌‌بازگشت در داستان‌‌ها تسری پیدا می‌‌کند؛ وقتی مردانی که از شرایط جان‌به‌لب شده‌‌اند و کفن‌پوش به خیابان می‌‌آیند. در کفن‌‌پوشی هیچ امیدی نیست، فقط اعتراض است و طغیان. کفن‌پوش می‌‌داند رهایی او فقط به مرگ است. مردان کارگر و کفن‌پوش در داستان «عاشورا در پاییز» هم نیت‌شان هرچقدر متعالی، درنهایت، عاقبت‌شان مرگ و سرخوردگی و زندان است؛ اما آن‌‌ها عمل‌شان به فرانتس فانون، متفکر فرانسویِ سیاه‌‌پوست، نزدیک است که معتقد بود: «نه، ما نمی‌‌خواهیم به کسی برسیم، اما می‌‌خواهیم برویم.»
هدف تظاهرات کفن‌‌پوشان صرفاً اعتراض است و داوود که بی‌‌حرف در میخانه نشسته و عرق می‌‌خورد، هم از آن‌‌ها و هم جدای از آن‌‌هاست؛ کفن‌پوشی است که پیش از سرکوب توسط مأموران در خود فروریخته و نابود شده. او با عرق‌خوری و سر زدن به کارگر جنسی سیاه‌‌پوشِ آن‌‌سوی خیابان به ظواهر زندگی عادی برمی‌‌گردد. اما وقتی مشت اول زده شد، وقتی اولین ضربه به ساختاری معیوب برخورد کرد، دیگر هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد بود. حتی تبلیغ عرق کشمش دوآتشه که در میخانه معمولی‌‌ترین چیز عالم است هم تصنعی و تقلبی به نظر می‌‌آید و فکر کردن به هر چیزی می‌‌تواند دروغ‌‌های بزرگ‌تری را که جامعه را به بردگی کشیده لو بدهد. داستان‌‌های «تابستان همان سال» را می‌‌شود سرسری خواند، می‌‌توان بادقت خواند و سطح‌به‌سطح و لایه‌به‌لایه به اعماق معنای‌شان رفت؛ در هر دو حالت، داستان‌‌ها چیزی برای عرضه به خواننده‌‌شان دارند و همین رمز ماندگاری تنها اثر ادبی تقوایی است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, روز بد، عاشورا در پاییز - ناصر تقوایی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, روز بد, عاشورا در پاییز, کارگاه داستان‌نویسی, ناصر تقوایی

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد