نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی دو داستان کوتاه «روز بد» و «عاشورا در پاییز»، نوشتهی ناصر تقوایی
ناصر تقوایی بیش از پنجاه سال پیش تنها اثرش در حوزهی داستان کوتاه را در قالب هشت داستان بههمپیوسته و با نام «تابستان همان سال» منتشر کرد؛ داستانهایی که بعدها بهدرستی اولین مجموعهداستان «ادبیات کارگری ایران» نام گرفتند. «روز بد» و «عاشورا در پاییز» دو روایت از همین کتابند که با شخصیتها و چیدمانی مشترک روزهایی از سال کودتای مرداد ۳۲ را به تصویر میکشند. دیدگاه ناصر تقوایی و داستانهای کوتاهش را میتوان نمونهی کامل و بومی نگاهی عینیگرا دانست؛ شیوهای که شاید در حالت کلی بسیار از همینگوی تأثیر گرفته باشد، اما در تکتک جزئیات و حالوهوای داستانها، نویسنده ابزارهای این قِسم از داستانگویی را به خدمت سبکوسیاق ریزبین و دقیق خود درآورده و آنچه خواننده درانتها با آن مواجه میشود نه تأثیر بیچونوچرا از همینگوی که نسخههای فارسیشده و کاملاً درونی و باطراوت از شیوهی اوست؛ گویی تقوایی از همینگوی و آثارش همانقدر تأثیر گرفته که از سایهی سنگین سالهای اختناق بر جامعه. و درنهایت، اجتماعی را برای جهان داستانش انتخاب کرده که درعمل بیشترین تأثیر را از خفقان حاکم گرفته.
«روز بد» از خانهی ژنی و با ریتم تند گفتوگوهایی پیشبرنده، کوتاه و کارا آغاز میشود. مخاطب درخلال همین گفتوگوهای ساده با شخصیتها، فضا و روسپیخانهی درون داستان آشنا میشود و با همانها گره داستان را درک میکند. تقوایی قصهاش را پیش میبرد، بیآنکه اشارهای به گذشته و آیندهی آدمها داشته باشد. عصبانیت ناشی از سیاست و جامعه را نشان میدهد، بدون آنکه درخلال روایت کمترین اشارهای به فضای سیاسی حاکم کند. و دیالوگهایی را میسازد که حتی در لفافه هم اشارهای به جو موجود نمیکنند. خورشیدو و سیفو و اجتماع بهتصویرکشیدهشده در داستان عاصیاند و گویی هر جرقهای میتواند باروت خفتهی درون آنها را منفجر کند. عرق کشمش و تریاک و پناه بردن به خانهی ژنی بیش از آنکه اسبابی برای تفریح آنها باشد، مفری است برای دردهایشان. درد و بغضی که در جنوب همیشهدرمحاقمانده، روی هم رجبهرج چیده و تلنبار میشود و رخدادهای سیاسی بیرونازآن نیز هر روز بیشترازپیش موجب سرکوبشان. درد روی درد و کینه روی کینه سرانجام عصیانی را شکل میدهد که خورشیدو در پایان داستان «روز بد» نشان میدهد؛ گویی این عصبانیت و این خشم سرکوبشده را چارهای نیست جز آشوب و بلوایی دیگر.
داستان «عاشورا در پاییز» ادامهی همان بغض منکوب است با شخصیتها و حالوهوایی مشترک با سایر روایتهای مجموعه؛ اما این بار با روایت سومشخص محدود به ذهن گاراگین میخانهچی. تقوایی با دقتی ملموس و ستودنی داستانش را با بازی نور و سایه شروع میکند؛ نور آفتابی که بر دیوار میتابد و سایهی لغزانی که نمنمک از آن بالا میکشد؛ تصویری لغزان از بازیگوشی تاریکی و روشنایی، که بیشتر اعلانی خاموش است از سمتوسوی نویسنده تا ذهن مخاطبش را برای اتفاقات بعدی آماده کند. صحنهای که ناصر تقوایی در بادهفروشی گاراگین ترتیب داده، بیآنکه شخصیتهای کفنپوش و شکستخوردهی ماجرا را وارد گزافهگوهایی از جنس ایدئولوژی سیاسیون آن زمان کند، تاریکی و خفقان حاکم بر شهر و دیار را نشان میدهد. میخوارگی بیامان داوود، بیقراری و دلآشوبی گاراگین، تصویر سوراخی که در شیشهی تاکسی جا خوش کرده و زن روسپی سیاهپوشی که سیاهی را به اوج میرساند، همهوهمه المانهایی هستند که او برای تکمیل سیاهیای که شهر را فرامیگیرد به کار گرفته و درآخر تاریکی را آنچنان به فضا و صحنه دیکته میکند که با جان و ذهن پیرمرد آمیخته میشود و او تصویر گلوبوتهی لباس همسر را نیز از جنس همان سیاهی حاکم بر شهر میبیند.
ناصر تقوایی با «تابستان همان سال»، کتابی در ۶۱ صفحه، هشت داستان و هشت منظومه از تصویر و معنا میسازد؛ تصاویری که هرکدام بهتنهایی روایت دردند و درمجموع پیغامآور بغض کارگران جنوب؛ انسانهایی که نه ادعایی بر سیاسی بودن دارند و نه لافش را میزنند، اما از سیاستْ رنجهایش با گوشت و خونشان درمیآمیزد و ارعاب و سرکوبش، روزگار را برایشان سیاه میکند. آدمها و روابط آنها، نشانههای آشکار و نهان و ایجاز تحسینبرانگیز داستانها با زبانی روان و بهدوراز هرگونه شعارزدگی و کلمات غیرواقعی از «روز بد» و «عاشورا در پاییز» و البته کلیت کتاب، مجموعهای ماندنی، زنده و پرطراوت را برای همهی زمانها و مخاطبان دیروز و فردا به ارمغان میآورد.