نویسنده: لیلا زلفیگل
جمعخوانی داستان کوتاه «هجرت سلیمان»، نوشتهی محمود دولتآبادی
محمود دولتآبادی روستاییزادهای است که میتوان او را بزرگترین نویسندهی داستانهای روستایی نامید؛ متولد دهم مرداد هزاروسیصدوده، روستای دولتآباد بیهق، که کودکی و نوجوانیاش در فضایی شبیه حالوهوای داستانهایش سپری شد. ازاینحیث او از تجربهی زیستهاش ولو زمان نهچندان طولانی بهخوبی در کتابهایش بهره برده و این تجربه از او نویسندهای صاحبسبک ساخته. رمان چندجلدی «کلیدر» گواهی است بر این ادعا که علاوهبر فضای روستایی و به تصویر کشیدن درد و رنج مردم روستا، بهقول بزرگ علوی، تاریخ سههزارسالهی ایران را در خودش جا داده.
داستان «هجرت سلیمان» نمونهای است از همین داستانهایی که عنوان ادبیات روستا دارند؛ اثری که در هفتادودو صفحه و در سال پنجاهودو برای اولین بار منتشر شد. داستان با زاویهدید سومشخص دانایکل روایت میشود و قصهی مردی را بازگو میکند بهنام سلیمان که زنش در معیت ارباب و زن ارباب به شهر میرود و بعد از بچهدار شدن آنها به ده برمیگردد. اما در این بازگشت، ورق زندگی زن هم برمیگردد و او که لهله دیدار با سلیمان را دارد، با موجی از خشم و نفرت شوهر روبهرو میشود. سلیمان زنی را میبیند که با قبل از سفر کلی فرق کرده و رنگ رخسارهاش در خیال سلیمان، حتماً از سر درونش حکایت دارد: «لبهایش مثل عناب قرمز میزد و چشمهایش مثل دو تکه الماس میدرخشید و موهایش مثل اینکه بلندتر شده بود و سیاهتر.»
سلیمان این را برنمیتابد و بااینکه خودش جواز رفتن معصومه را صادر کرده، او را هوسران و پتیارهای مینامد که مقصر این ماجراست. فضا ملتهبتر میشود. سلیمان بهطرف پستو میرود و با دو ترکهی جوز که گاوش را با آنها میراند، به جان زن میافتد. نویسنده با تصویر کردن موقعیتی بحرانی و بهکمک دیالوگهای ردوبدلشده بین سلیمان و معصومه از همان ابتدا خواننده را به داستان قلاب میکند، و او رد مردسالاری و خشونت علیه زن را بهوضوح در داستان میبیند؛ منطقی که به مرد اجازه میدهد زن را مایملک بداند و دست به هر خشونتی علیه او بزند. دولتآبادی با شگردی فوقالعاده این خشونتهای کلامی و جسمی را همراه داستان میکند. همچنین او کاری میکند که سلیمان هم در مقام انسانی که به او ظلم شده، دیده شود. سلیمان اسیر سنت است. جبر جغرافیا را نمیتوان منکر شد: به چشم مردم روستا، او مردی است بیغیرت و بیاراده؛ چراکه که زن ناموس مرد است و او بیناموس. سلیمان نمیتواند تاب بیارد. بعد از رفتن زن به شهر معتاد میشود، گوساله و هرچه را که در انبار داشته از دست میدهد و کلی قرض و بدهی بالا میآورد. او ظلم میکند و ظلم میبیند. به سراغ ننهی عباسعلی میرود که دستفروش است و زنش پیش از رفتن به شهر، رختهایش را پیش او به امانت گذاشته؛ اما بهادعای ننهی عباسعلی دزد آنها را از خانهاش به سرقت برده. دعوای آنها باهم سرآغاز ماجرایی دیگر برای سلیمان و ورود ارباب و امنیهچیها و مجازات او و درنهایت، کشیده شدن پایش به حبس میشود.
قلم دولتآبادی کاری میکند که خواننده شانهبهشانهی شخصیتها قدم بردارد؛ شخصیتهایی که اسیر جبر محیط و جغرافیا و سنتند؛ ضعیفند و ضعیفکش؛ گاهی ظلم میکنند و گاهی همانها در جایگاه مظلوم مینشینند. جبر و انسانهای اسیر آن و سرنوشت محتومی که در انتظار آنهاست باعث میشود که «هجرت سلیمان» را داستانی ناتورالیستی بدانیم. شخصیتپردازی دقیق این داستان ویژگی خاصی هم دارد و دولتآبادی آدمهای آن را مستقیم و غیرمستقیم میسازد و میپردازد: هرآنچه را که لازم است خواننده از ظاهر شخصیت داستان دریافت کند -حتی اگر شده اشاره به جزئیترین مورد- مستقیم بیان کرده و رفتار و کردار شخصیت را غیرمستقیم در روایت به جریان انداخته؛ مثل صحنهای که سلیمان روبهروی معصومه ایستاده و زنش او را نگاه میکند: «عرقچین روی سرش بند نبود و زلفهای سیاه و بلندش توی هم ریخته و پژمرده شده بود؛ مثل یک کپهعلف تویآفتابمانده. قدش انگار درازتر شده بود و کمانیتر و دستهایش خشکتر شده، انگشتهایش حالت ترکهی گز سوخته را پیدا کرده بود.»
دولتآبادی از منظر گسترده بودن دامنهی واژگان در آثارش، یکی از برجستهترین نویسندههای ادبیات معاصر ایران است. در داستان «هجرت سلیمان» هم غنای متن کاملاً محسوس است. خوانندهی امروزی ایجاز را بیشتر میپسندد. حوصلهی اطناب و زیادهگویی را ندارد. شاید اگر نویسندهای جز محمود دولتآبادی این داستان را مینوشت، در بخشهایی بهخاطر بعضی صحنهپردازیهای طولانی، خواننده دچار کسالت میشد، اما جذابیت روایی و بهرهگیری صحیح از عناصر داستانی باعث میشود خواننده تا انتها با روایت همراه باشد.
صحنهی پایانی یکی از تلخترین صحنههای داستان و درعینحال صحنهای غیرقابلپیشبینی است؛ جایی که سلیمان بعد از مدتها از زندان آزاد میشود و به خانهاش برمیگردد. معصومه همهچیز را فراموش کرده و بهآنی انگار با بازگشت شوهر دنیا را به او دادهاند، ولی سلیمان درعین ناباوری بچهها را بغل و با اندکآذوقهای خانه و دیار را ترک میکند. دولتآبادی تصویری ماندگار خلق میکند: زنی که دنبال شوهرش میدود و روی بلندی گور و از روی قبرها مثل مادهگرگی، سلیمان را صدا میزند و مردی که از شیب قبرستان سرازیر شده و چیزی جز کویر جلواش نیست و بچههایی که بهدنبال پدر به ناکجاآباد کشیده میشوند؛ همه اسیر جبری ناگزیر شدهاند و سرنوشتی بیچونوچرا آنها را به کام خود میکشد.