نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «جشن عروسی»، نوشتهی اسلام کاظمیه
روزی روزگاری جهان بود، اما اینترنت نبود؛ روزگاری که غریب است، اما دور نیست. همین چند دهه پیش، زندگی شکل دیگری داشت. شکلی که شاید از بعضی نظرها خوبتر و از بعضی جهات بدتر از حالا بود. هرچه بود، مردم غرق در همان طرز زیستن بودند؛ چراکه کمترکسی از جهانی دیگرگونه و رسمورسومی متفاوت خبر داشت. ارتباطات محدود میشد به خانواده و محله و شهر؛ نه مثل حالا که از رسم ماهعسل در پرو هم خبر داریم. راه خبر گرفتن از جهان محدود بود؛ برای همه، اما برای ذهن کنجکاو نوجوانی نابالغ، همهی راهها محدود میشد به سرک کشیدن از درودیوار.
راوی داستان «جشن عروسی» اسلام کاظمیه نوجوان نابالغی است از پشتبام به تماشای جشن عروسی نشسته؛ عروسیای با نمایش روحوضی و بازیگرانی که مطرب و رقاصهی مجلس هم هستند؛ نمایش و مراسمی که سالهاست از بین رفته. دیگر خانهها اگر حیاط هم داشته باشند، حوضی ندارند که رویش تخته بگذارند و نمایش اجرا کنند؛ پس هرچه راویِ «جشن عروسی» میبیند، برای ما جالب است. راوی نه کودک است که برود سراغ شیطنت و نه جوان است که حواسش برود پی چیزی که حاصلش کتک خوردن از رقاصه باشد. بزرگسال هم نیست که درگیر حواشی این ازدواج و زن اولِ داماد شود. راوی در بهترین سن برای خوب دیدن و ضبط کردن وقایع، بدون سوگیری است. همین خصوصیت او، داستان را تبدیل به نمونهی مستند خوبی از یک مراسم عروسی میکند.
اما نه راوی، نه هیچکدام از شخصیتهای داستان بهتمامی ساخته نمیشوند. آنها حتی بهسختی و بهندرت، به تیپ نزدیک میشوند و خواننده فرصت آشنایی با هیچکدامشان را ندارد. جز حرفهای بندانداز و خالهبزرگ، دیالوگ مؤثر دیگری هم نداریم. داستان سراسر توصیف صحنههایی است که پسر از پشتبام میبیند: مهمانهای نشسته دور حیاط، بچههایی که توی دستوپا هستند، عروس و داماد و اصل ماجرا، که اجرای نمایش است. راوی تمام اینها را جزءبهجزء میگوید؛ اما نه با درگیری احساس، نه آنطورکه از نوجوانی انتظار میرود، با کنجکاوی و یا آمیخته با خاطراتِ عروسیهای قبلی در همین حیاط و خانه که او در ابتدای داستان میگوید عامل تفریح این چندسالهشان شده. راوی تمام نمایش روحوضی را تعریف میکند و ما در کنار خواندن داستان، تئاتری را هم میبینیم؛ تئاتری با کمترین رنگ، بدون بو، بدون آنکه حواسمان لحظهای پرت شود.
اسلام کاظمیه از حسهای چندگانهی فعالِ یک نوجوان هیچ بهرهای در داستان نبرده و به روایت خشک و صرفاً دیداری، رضایت داده است. ازآنجهتکه گره و کشمکش خاصی هم در داستان وجود ندارد تا خواننده را درگیرِ خود کند، پس شیوهی روایت مهمتر میشود. تنها کشمکش ماجرای تأهل داماد است که در ابتدای داستان، خالهبزرگ و بندانداز دربارهاش حرف میزنند، و گرهی نیست که مرکز توجه باشد. راوی هم ماجرای ادرار کردنش کنار در و شیوهی ابطال سحر را میگوید که هرچند دانستنش با آن جزئیات برای سنوسال او عجیب است، اما نشان میدهد ماجرای درگیری تازهعروس و زن اول رازی سربهمهر نیست و همهی عالم از آن خبر دارند. باایناوصاف، حضور زن اول در مراسم و قشقرقی که به پا میکند، چندان عجیب نیست؛ اما چرت خواننده را پاره میکند و نمایش را به هم میزند.
به نسبت زمان درونی داستان و سطح فرهنگی که پیشتر، از دیالوگهای دو زن در ابتدای داستان به دست خواننده رسیده، این رفتارها غریب نیست. حرف از جامعهای است که ازدواج بیشتر معامله است تا همراهی، سنتهای مخرب بسیار است، زن قدرت و اختیاری بر زندگی خود ندارد و نهایتِ کنش او طلسم و جادوست. پس رسیدن زن اول در میانهی مجلس و سروصدایش عادی است، همچنانکه حضور پاسبانها نشان میدهد این اتقاق برای خود صاحبان مجلس هم قابلپیشبینی بوده. اما اینکه راوی پاسبانها را هم از بالای پشتبام میدیده و هم همزمان، بر آنها و مهمانها و بر تمام صحنهی نمایش تسلط داشته، دور از ذهن است؛ طوریکه خللی در دید کلی راوی ایجاد نشود و انگار در آنِ واحد، بتواند تمام صحنهها را باهم ببیند.
در پس تمام این معلومات و اتفاقات قابلپیشبینی در داستان، فرار داماد هم در آن جامعهی مردسالار و وقتی همه میدانند که او زن و فرزندی دارد، عجیب و غریب است؛ سؤالی است که در ذهن خواننده ایجاد میشود و بیپاسخ میماند. و راوی هم که تاحالا حتی از جزئیات طلسم و باطلالسحر آگاه بود، ناگهان نوجوانی میشود دنبال نقل. کاظمیه هم اصراری به توضیح ندارد. داستان برای او ماجرای عروسی و نمایشی بود که میخواست تعریف کند. حالا تمام شده و او کمابیش خواننده را، مخصوصاً خوانندهی عصر دیجیتال را که با آن مراسم غریبه است، راضی میکند. این میان، بچهای ناقص و دامادی فعلاً فراری شده. میوه و شیرینی و حرصها را هم هرکسی بهاندازهی سهمش، خورده و برده، پردهی نمایش پایین میافتد.