کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

خواب‌های فراموش‌نشده

۶ اسفند ۱۳۹۹

نویسنده: لیلا زلفی‌گل
جمع‌خوانی داستان کوتاه «نوعی حالت چهارم»، نوشته‌ی جواد مجابی


«سال‌های زیادی طول می‌کشد تا این‌که آدمیزاد به یک بیان شخصی برسد. وقتی به این بیان شخصی رسید، طبیعتاً شناخته می‌شود و اثر هنری نام هنرمند را تداعی می‌کند و امضای شخصی پدید می‌آید.» این جمله‌ها بخشی از گفته‌های جواد مجابی است؛ کسی که خود در بیشتر آثارش به این امضای شخصی رسیده؛ هنرمند هشتادویک‌ساله‌ی اهل قزوین، شاعر، نویسنده، منتقد ادبی، روزنامه‌نگار، نقاش، طنزپرداز و دریک‌کلام و جان کلام روشن‌فکر بزرگ دوره‌ی معاصر.
«به‌اعتقاد من انسان همواره باید علیه هرچیزی، حتی خودش طغیان کند. این فکر انسان را نجات می‌دهد. هنرمندی که طغیانگر نباشد و دائماً از خودش تعریف کند، از خودش جا می‌ماند.» قطعاً چنین طرز تفکری زمینه‌ساز رسیدن جواد مجابی به جایگاه امروزش بوده و از او هنرمندی ساخته صاحب اندیشه و سبک شخصی؛ هنرمندی که هنر را زندگی می‌کند و شیفتگی و لذت در هنر را با هیچ‌ جذابیتی قابل‌مقایسه نمی‌داند.
داستان «نوعی حالت چهارمِ» مجابی از مجموعه‌‌داستان «از دل به کاغذ» که در سال شصت‌ونه منتشر شده، داستانی است پر از معنا و نشانه؛ داستانی که شاید پیچیدگی معنایی زیادی برای اهل‌فن نداشته باشد و برای عده‌ای دیگری ممکن است مصداق بارز این مصرع از مولانا باشد: «هرکسی از ظن خود شد یار من.» محمدعلی سپانلو در کتاب «بازآفرینی واقعیت» این داستان را نوعی قصه‌ی رمزی ملهم از قصه‌های تاریخی می‌داند و ازاین‌حیث، داستان‌پردازی مجابی را در «نوعی حالت چهارم» و داستان‌هایی ازاین‌دستش، با بورخس آرژانتینی مقایسه می‌کند.
داستان که با این جمله آغاز می‌شود: «دیشب صدای تنبور می‌شنیدم، انگار در خواب بود، چه شیرین می‌زد»، روایت مرد پژوهشگری است در حوزه‌ی فرهنگ عامه، که در منطقه‌ای به‌نام تختگاه به قلعه‌ی ویرانی می‌رسد و صحبت‌های وهم‌گونه‌ای از اهالی درباره‌ی آن می‌شنود. او صدای تنبوری می‌شنود؛ نوایی که تا آن زمان، هیچ‌وقت شبیه آن به گوشش نخورده بوده. اهالی اول منکر شنیدن صدا می‌شوند، ولی وقتی خیال‌شان راحت می‌شود که او با کسی درآن‌باره حرفی نمی‌زند، رازشان را برملا می‌کنند.
اول مردی از نوا می‌گوید که در جوانی عاشق زنی به‌نام گل‌سیما شده و از همان‌موقع این نوا را می‌شنیده. پدر مرد هم این زنگ به گوشش خورده بوده و هنگام مرگ، پس از آن‌که زمزمه‌اش کرده، نفسش قطع ‌شده. مرد دیگری که ظاهر بسیار معقولی دارد و به قصه‌خوانی هم اعتقادی ندارد، چیزی شبیه افسانه می‌گوید: «با همین چشم‌هایم دیدم پنجه‌ای که از مچ بریده شده بود تنبور می‌زد، از مچ خون می‌آمد، روی ابر، روی هوا می‌ریخت، هوا از خون روشن بود…» چوپانی هم که عاشق دختری بوده که دزدیده می‌شود، دستی ازمچ‌بریده را دیده که بر تن دختر چنگ می‌زده و نوای تنبور از آن بلند می‌شده، و چاپاری مچ بریده را به‌صورت تپه‌ی تختگاه دیده.
داستان از همین ابتدا خواننده را با گره‌افکنی عجیبی روبه‌رو می‌کند. خواننده در مرز بین خیال و وهم غوطه‌ور می‌شود. پژوهشگر این‌ روایت‌ها را زاییده‌ی ذهن ساده‌ی روستایی می‌داند. آن‌ها اعتباری ندارند، اما خود راوی هم صدای مشابهی را شنیده و باورش دارد. حالا هجده سال از آن روزها گذشته و راوی با دوستی به‌نام آرش و برای سیاحت به آن منطقه بر‌گشته. از این‌جای داستان، گذشته بعد از یک بازه‌ی زمانی طولانی به حال گره می‌خورد. شاید برای طولانی نشدن این دوره‌ی زمانی، بهتر بود نویسنده به‌شکلی دیگر طرح روایت ‌کند، اما او شکلی از روایت را برگزیده که امروزه چندان رایج نیست.
در بخش دوم روایت، کشمکش داستان به جریان می‌افتد. از آن چهار نفری که راویان نوای تنبور بودند، هیچ‌کدام زنده نمانده‌اند. راوی هم اشاره‌ای به شنیدن صدای تنبور نمی‌کند، چراکه می‌داند دوستش باور نخواهد کرد. کمی بعد مردی به‌نام موجود وارد داستان می‌شود. در این بخش موجود و آرش دو شخصیتی هستند که نقش پررنگی در جریان ساختن روایت دارند. موجود راوی و آرش را به تپه می‌برد. همه‌چیز شکل هجده سال پیش است، جز حفره‌ها و سوراخ‌هایی که در این سال‌ها برای پیدا کردن آثار باستانی در آن ایجاد شده. تا این‌جا برای همه مگر راوی، قلعه همان معنای ظاهری باستانی بدون‌افسانه‌ را دارد و فقط راوی است که در جست‌وجوی معنای پنهان آن است. او اهل خرافات نیست، ولی در جست‌وجوی معنای مردم‌شناسانه‌ی آن است.
راوی و آرش همراه موجود وارد جمع‌خانه می‌شوند؛ تالاری با حیاطی باصفا و درختانی چون بید و چنارش، و پلکانی مارپیچ و کاربندی‌های ظریف و کتاب‌هایی خطی، که در تالار آن گروهی با مددخواهی از شاه خوبان، نغمه‌هایی با مویه‌های ساز سر می‌دهند و چند نفری در لباس‌های گشاد ‌می‌چرخند و حلقه‌ی رقصی می‌سازند؛ حلقه‌ی‌ رقصی عرفانی. مردم ده آن‌دو را از این جمع برحذر می‌دارند، ولی شب و روزِ راوی با موجود می‌گذرد و آرش به جست‌وجوی سفالینه‌ها و سنگ‌ها و شیشه‌ها می‌رود.
کشمکش و تعلیق بخش دوم همراه با گره‌افکنی بخش اول، باعث می‌شود ساختار پی‌رنگی داستان دقیق و کامل اجرا شود. ذهن خواننده در جست‌وجوی کشف واقعیت می‌رود. او می‌‌خواهد بداند این‌همه سِر در پی کشف کدام هویت است. در جایی موجود به پژوهشگر می‌گوید: «فراموش نکن که از ما بوده‌ای.» و او می‌فهمد که حالا خودش محرم اسرار شده و میراث‌دار. او صدای تنبور را از فراز ایوان می‌شنود؛ همان نغمه‌ای را که در خواب دیده و حالا او را گیج‌وگنگ به‌سمت ماشین می‌کشاند و به شهر برمی‌گرداند. در خورجین‌های آرش اثری از سفالینه‌ی مرموز افسانه‌ای که درپی یافتنش دچار حادثه ‌شده، نیست. آرش مطمئن است آن را در تختگاه یافته و پژوهشگر انگار ازقبل بداند، سفالینه را در اثاثه‌‎ی آرش پیدا نمی‌کند. اما در کوله‌بار راوی انبوهی از معانی و مفاهیمی است که حالا بر آن‌ها واقف است.
مجابی داستانی اسرارآمیز با گرته‌برداری از تاریخ نوشته که بین گذشته و حال ارتباطی معنادار برقرار می‌کند؛ داستانی که باوجود داشتن زبانی دور از زبان معیار، که به‌فراخور جهان داستانی ساخته‌شده، شیوایی و بلاغت روایی خوبی دارد. جواد مجابی گواهی حاضر در ادبیات معاصر است؛ حقیقتی مؤید غنای ادبی این مرزوبوم.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, نوعی حالت چهارم - جواد مجابی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, جواد مجابی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, نوعی حالت چهارم

تازه ها

نمایش تفسیرناپذیری جهان هستی؛ نگاهی به مؤلفه‌های پست‌مدرن داستان «مرثیه برای ژاله و قاتلش»

در آغاز کلمه بود و کلمه «عشق» بود…

نظامات هرگز برقرار نمی‌شود

سرنوشت محتوم یک مُشت کلمه

گمان می‌بری رسول درمیان برگ‌های دفتر زندگی گم شده

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد