نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا»، نوشتهی رضا دانشور
رضا دانشور نویسندهای که بهگواهی محمدعلی سپانلو بیشتر «اهلِفن» است و هوشنگ گلشیری در سخنرانیاش در شبهای شعر گوته، از او بهعنوان «نویسندهای درخوراعتنا» یاد میکند، در آثارش کوشیده از همهی داشتههای متون کهن و تاریخ این سرزمین وام بگیرد و آنها را بازخوانی کند. تکنیک او و تسلط و دانش عمیقش بر این گذشته، اگرچه داستانهایی دیرفهم و دیریاب را برای ادبیات فارسی به ارمغان آورده، اما آنچه درنهایت از داستانهای کوتاه و بلند او فهم میشود، بازآفرینی تکرارشوندهی تاریخ یک ملت و رجعت به گذشته برای بیان دردهای امروز است.
داستان «آنچه امروز بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» هم بهلحاظ زبانی و هم فرم روایت، معرف شایستهای برای آثار نویسندهی خود است؛ روایتی بسیار پیچیده و لایهلایه که قهرمانش را از هزارتوی تاریخ بیرون کشیده و در شبی تاریک و مرموز با شخصیتهای امروزی و کافهنشین همراه کرده. اگرچه استخراج طرح و پیرنگ مشخص برای این داستان کاری دشوار و یا شاید ناممکن به نظر برسد، اما میشود با توجه به کلمات و نشانههایی که نویسنده در روایتش به کار گرفته، منظور و مقصود او را از این مارپیچ روایی دریافت کرد. داستان دانشور در بیرونیترین و آشکارترین سطح خود، قصهی جلالالدین خوارزمشاه است و شرححال او در تاریخی که کمتر گفته و شنیده شده. جلالالدین و جاذبهها و دافعههایی که شخصیت او داشته دستمایهی داستان نویسندهای میشود که فنون خاص خود را برای روایتگری دارد؛ تکنیکهایی که مخاطب عام ادبیات از آن گریزان است و مخاطب خاص هم برای درک درست آن باید مجهز به اطلاعاتی دقیق از تاریخ اساطیری و کهن باشد.
«آنچه فردا بینی و…» قصهی تکرار شکستهاست؛ شکستی که با شالودهای از تردیدها و خودپسندیها درهم میپیچید و باور را به گمان، و یقین در فکر و اندیشه را به شک و تردید بدل میکند. شکست در عشق به مخلوق و انکار مرگ، باخت در جنگ و ترس از مغول ترجیعبندی است که همواره مخاطب در یک سماع روایی با آن روبهروست و از پس جملهها و گفتوگوهای جاری در قصه به او منتقل میشود. داستان از مزار شیخ و با بادهگساری سلطان آغاز میشود و با همان نیز در داستانِ زیرین، خاتمه پیدا میکند. در این میانه و در غیاب عناصر معمول و مرسوم داستانی، دو روایت تودرتو که بهسختی میتوان آنها را از یکدیگر تفکیک کرد، بهموازات هم پیش میرود: روایت رفیقی که با دوستی -محبوب و معشوق ازدستداده- به میگساری در کافهای در گوشهی خیابان سرگرم است و روایت سلطانی -غلام ازدستداده- که در مواجه با مغول به عیش و طربی دیوانهوار مشغول.
دانشور وجه مشترک این دو شخصیت را اصرار و تأکید به ازخودبیخودی و به تعبیر راوی داستان، غرقشدگی قرار داده. هم جلالالدین و هم راوی بینامونشان داستان در هیاهوی تکرار و انکار عشق ازدسترفته به بیهودگی گرفتارند؛ نه راوی و ملازمانِ شاهِ مست یارای گفتن حقیقت را به شاه دارند و نه راوی انگیزهای برای گفتن آنچه بهواقع اتفاق افتاده. شکست و اعتراف به آن در هر دو روایت اتفاق میافتد؛ اما یکی در محاصرهی دشمن و دیگری محصورشده در تاریکی شب، اصرار به ادامهی آن دارند و دراینبین خواننده است که در روایتی غیرشفاف و زبانی نمادین و دوپهلو، قصهای چندصدساله را از دل جملات بیرون میکشد و با تردید و دودلی به آن مینگرد.
داستان «آنچه فردا بینی و… » روایتی سختگو و سختخوان است که تنها با تلاش مخاطبِ دوستدارِتاریخ کشف و فهم میشود. با همهی اینها، نمیتوان این داستان را خواند و از جذابیتهای تکنیکی روایت و نثر و البته معانی عمیق گفتوگوها در آن نگفت. شعروارگی و شاعرانگی متن و تصاویر پراکندهای که دانشور بامهارت در دل روایتش جا داده، در کنار همهی نقصها و دلزدگیهای ناشی از دشواری داستان، خواننده را به عمق یک ماجرا میبرد.
*. بخشی از دیالوگی در داستان.