نویسنده: لیلا زلفیگل
جمعخوانی داستان کوتاه «عقد»، نوشتهی اسماعیل فصیح
او را با «شراب خام» میشناسند و «ثریا در اغما»، «داستان جاوید»، «درد سیاوش» و «زمستان ۶۲»؛ اسماعیل فصیح، نویسندهی نامآشنا و پرطرفدار دهههای شصت و هفتاد و یکی از پرکارترین نویسندگان ایرانی؛ زادهی اسفند هزاروسیصدوسیزده در محلهی درخونگاه تهران و در خانوادهای پرجمعیت؛ محله و آدمهایی که ردپاهایشان در بسیاری از داستانهای کوتاه او بهویژه در مجموعهداستانهای «خاک آشنا» و «دیدار در هند» به چشم میخورد. او از تجربهی زیسته و جغرافیایی که در آن ساکن بوده بهوفور در روایتهایش استفاده کرده. با داستانهای او میتوان از تهران و درخونگاه به اروپا و پاریس، و آمریکا و سانفرانسیسکو سفر کرد و یا با مجموعهداستان «نمادهای دشت مشوش» و داستان «زمستان ۶۲» به فضای پرآشوب جنگ چندسالهی ایران و عراق کشیده شد. گواه این ویژگیها هم گفتههای خود فصیح است که خود را نویسندهای جبری میداند: «فکر نمیکنم در کتابهای من شخصیت اصلی وجود داشته باشد که از بیرون سرنوشت و زندگانی اصلی من آمده باشد؛ از درخونگاه بگیرید تا پاریس و آمریکا و اهواز و آبادان و اکباتان. از اولین کار چاپشدهام ‘شراب خام’ تا الان حدود سی سال است که در جبر نوشتن هستم. اکثراً نوشتههای من با اتفاقاتی که برای من افتاده و کسانی که من را تکان دادهاند، بهنحوی بستگی داشتهاند. مرگ و جنگ و انقلابها بهخصوص، انگیزههای شدیدی بودهاند.»
محمدعلی سپانلو در کتاب «بازآفرینی واقعیت»، فصیح را، مانند آلن پو و داستایفسکی و جویس و فاکنر، صاحب نوعی سبک روحی میداند. داستان «عقد» از مجموعهداستان «عقد و داستانهای دیگرِ» این نویسنده است که در سال پنجاهوچهار منتشر شده. باوجود اینکه فصیح نویسندهی عینیگرایی است که بیشتر روایتهایش ماجرامحورند، در این داستان و بقیهی داستانهای این مجموعه، او بهشکلی حرفهای و هنرمندانه هر دو جریان ذهنی و عینی را به خدمت داستان گرفته. یکی از ویژگیهای این داستان و بسیاری دیگر از داستانهای فصیح، پیشآگاهی دادن برای آمادهسازی ذهن مخاطب است. او در این داستان هم زمینه را طوری میچیند که به خواننده بگوید درعین عینی بودن روایت، ذهنش را برای شنیدن حرفهایی ورای آنچه میبیند و میشنود آماده کند، و اینکه این داستان معجونی است از واقعیت و فراواقعیت.
قصه با راوی اولشخص روایت میشود که در آن مرد بههمراه همسرش آماده میشوند تا به مراسم عقدی بروند: «تنگ غروب من از خواب لَخت و مرگواری توی زیرزمین بیدار شده بودم.» چند خط پایینتر راوی تأکید میکند: «اسم عروس و داماد را یادم رفته بود. اثر الکل بود، یا اثر پیری -هرچه بود- ناگهان امشب پردهی فراموشی جلوِ این قسمت از مغزم کشیده شده بود.» ذهن خواننده دارد آماده میشود. فضا فضایی عادی نیست، مخصوصاً وقتی مرد میگوید: «احساس میکردم که من و زنم، هردو آدرس خانه را بلدیم.» نویسنده مقدمه را چیده و گره داستان کارش را شروع کرده است.
داستانْ رویارویی انسان با واقعیتی بهنام مرگ است. فصیح برای گفتن این حقیقت، با زندگی شروع کرده. حتی نام داستان هم گویای روند مطلوب زندگی است. فضای مراسم و تصویری که در شروع داستان از جزئیات آورده شده، در همان محدودهی عینی داستان گام برمیدارند؛ حتی صدای آهنگ «ای یار مبارک بادا» در صحنه جریان دارد تا تأکیدی باشد بر فضای واقعگرای داستان. حالا آدمها وارد قصه میشوند؛ تکبهتک و با ویژگیهای منحصربهفرد. ابتدا زنی که ظاهراً خواهر عروس است با راوی وارد گفتوگو میشود و خودش را احمدی معرفی میکند. مرد او را نمیشناسد. راوی از محیط گریزان است. خودش نمیداند چطور دعوت شده. زن ماما است؛ عروس هم. زن خاطرهی تولد عروس را برای مرد بازگو میکند. حرف از تولد است و زندگی. حواس خواننده سمت زایش و زیستن پرت میشود. تا اینجا همهچیز رنگ واقعیت دارد، هرچند فصیح نشانههایی را لابهلای کلمهها گنجانده. زن تسلیمشدهی خرافات است. نویسنده این را در کنار گفتهی راوی، بعد از اشاره به اعتقادات خرافی زن، آورده که از احساس مسخرهاش با شنیدن حرفهای او میگوید.
زن میرود و دایی داماد، علیپور، وارد صحنه میشود. از ملال روزگار و خوبی عهد قدیم میگوید. بوی الکل میدهد و بوی تند سیگار و بااینهمه بهنظرش عروسیهای قدیم رنگوبوی دیگری داشته؛ چراکه بساط می و وافور بهوفور در آنها یافت میشده. باوجود اینکه علیپور غرق در دود و عرق است، نوعی دلزدگی و نارضایتی و طمع در این صحنه حس میشود؛ انگاری این خاصیت همیشگی بشر است. راوی علیپور را رها میکند، اما مرد دیگری به سمتش میآید. او هم اسم و فامیل و هویت واقعی دارد: مهندس مسعود کریمی. کریمی هم از ازدواجهای پیدرپیاش و غلبهی پول بر عشق حرف میزند. مفاهیم یکییکی شکل میگیرند. خبری از عروس و داماد نیست. نوشیدنیها مزه ندارند. راوی سینهاش خالی شده. صحنهها جزءبهجزء ساخته میشوند. مرد بعدی به سمت راوی میآید؛ مردی که شبیه پدرزنش است و از مراودهاش با زنها تعریف میکند. خاطرات و شهوت مرد بهشکل چندشآوری راوی را آزار میدهد؛ لذتی که بهنظرش رنگ تهوعآوری دارد. او در اینجا به حقیقی بودن مراسم شک میکند؛ چراکه آدمها مدام میروند و آدمهای تازه جایگزین میشوند. او تنها یک چیز از عروس و داماد میداند: داماد یکی از متصدیان غسالخانهی قبرستان تازه و عروس ماما است؛ تقابل مرگ و زندگی. زنی با بچهای در بغل از کنارش رد میشوند: مادرش را میبیند و خودش را در ششماهگی؛ شبیه همان عکسی که دارد. زن لبخند میزند. حالا بهمرور تصویرها برای ذهن خواننده درحال ساخته شدن است؛ تصویرهایی که در بطن خود خبر از رویدادی غیرعادی میدهند.
فصیح با حوصله و دقت مخاطب را هدایت کرده. مردی بهنام دکتر طوسی که جوانک مرموز و لاغری است، به طرف راوی میآید. جوانک سیگاری به او تعارف میکند که مثل مابقی چیزها مزه ندارد. خود جوانک هم به نظر راوی روشنفکر و زباندراز میآید و وقتی نظر راوی را راجع به ختنه میپرسد، خودش میگوید: «بنده فکر میکنم وقتش رسیده که در این عصر عجیب علم و دموکراسی و آگاهی اجتماعی، که سکس و خون دو مسئلهی داغ روز اجتماع در همهجاست، تکلیف این امر روشن بشه…» فصیح حق بدیهی اختیار بر تن را در زمانهای عنوان کرده که بعد از چهلوخردهای سال از آن، همچنان انجام این عمل باور بسیاری از مردم است و ازاینحیث او نویسندهای بوده با ذهنیتی بسیار پیشرو. داستان در اینجا کاملاً در فضای عینی گام برمیدارد تا اینکه راوی پروانه را میبیند؛ عشق دوران کودکیاش را. یادش میآید که او هشت سال پیش موقع زایمان مرده. به پروانه نزدیک میشود و واقعیت را میفهمد و درنهایت با پناه بردن به عشق، این دنیا را ترک میکند.
داستان در چند صحنه لحظههای احتضار آدمی را نشان میدهد که کل زندگیاش شبیه فیلمی با مفاهیم و باورهایش از زندگی از جلوِ چشمهایش رد میشود. داستان زبان روانی دارد و بهرغم اطناب در بعضی صحنهها، جذاب پیش میرود. لحن و زبان شخصیتها بهخوبی ساخته شده و نویسنده از هرکدام تیپی ساخته است. کار راحتی نیست ساختن داستانی با قواعد دنیای واقعی و ماجراهایی کاملاًانتزاعی؛ بااینحال این برای رماننویس بزرگی مثل اسماعیل فصیح کار سختی هم نیست؛ مردی که در سال مهآلود هشتادوهشت در همهمهی خبری جریانهای سیاسی، در سکوت خبری و انزوای مطلق درگذشت.
*. نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام / در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود (سعدی)