نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «عقد»، نوشتهی اسماعیل فصیح
جهانبینی نویسنده همیشه تأثیر مهمی در روایت داستانهایش دارد. درواقع، بخش مهمی از معنی یا متفاوت شدن داستانها همین جهانبینی است که گاهی هم با تجربههای شخصی نویسنده همراه میشود. داستانهای اسماعیل فصیح هم پیرو همین قاعدهاند. در داستان کوتاه «عقد» از مجموعهداستان «عقد و داستانهای دیگر»، او تجربههای زندگی خود را، و در بعضی از داستانها، حرفها و سؤالهایش را درون اتفاقهای داستان گذاشته است.
راز زندگی چیست؟ حاصل این آمدن و رفتن چه خواهد بود؟ فصیح در داستان «عقد»، شخصیت اصلی داستان را که همان راوی است، از زندگیای که در همین دنیای واقعی وجود دارد، میرساند به لحظهی احتضار، و خواننده روایت مردن شخصیت اصلی داستان را میخواند، نه روایت مرگ او را؛ روایت سالهایی که زندگی کرده تا به پایان برسد.
مرد داستان بهظاهر از خواب بیدار شده و میخواهد به مراسم عقدی برود که به آن دعوت شده. داستان با فضایی کاملاً واقعگرا آغاز میشود و صحنهها یکیپسازدیگری روایت میشوند. راوی همراه زنش به عقدکنانی میروند، اما نه میداند عقد چه کسی است و نه آدرس را میداند. از همان ابتدا گره اصلی داستان شکل میگیرد. ماجرا به نظر ساده میرسد: ما میخواهیم بدانیم آیا راوی توانسته راه درست را بیابد و به نشانی جایی که دعوت شده برود؟ او وارد خانهای میشود و ماجرا آغاز میشود. با پیشآگاهیهایی علاوهبر گره اصلی داستان، چیزهایی در ذهن خواننده، دنگ صدا میکند. راوی اسم زنش را نمیآورد و تا انتهای داستان هم اسم او را نمیگوید و فقط میگوید «زنم».
برای آماده شدن صحنهی اصلی داستان در پایانبندی، رفتوآمد و حرفهای بسیاری -میان راوی و کسانی که در مراسم نمیشناسد- ترتیب داده میشود. راوی هنوز هم چیزی به خاطر نمیآورد، اما کمکمک از دیگرانی که با آنها همکلام شده، میفهمد عروس ماما است و داماد مردهشور. راوی اولشخص داستان فصیح درطول روایت، زندگی و اتفاقهای آن را بارهاوبارها به چالش میکشد و با همین صحبتها و توصیف صحنهها و آدمها، ما را برای تغییر داستان از حالت واقعگرایانه به فراواقعی آماده میکند. راوی چندین بار میگوید آدمها را نمیشناسد، اما با تعدادی از آنها دربارهی عشق و پول و زندگی حرف میزند.
او قدمبهقدم خواننده را با اتفاقهای معمولی و حرفهای مهم در زندگی پیش میبرد و از تولد شروع میکند. خواهر عروس هم ماما است و دربارهی تولد حرف میزند و از رشد کودک و بعد ازدواج. وقتی به ازدواج میرسد، از سفرهای میگوید که برای عقد است و از خاصیت و دلیل هرکدام از عناصر روی سفره. اینها همه برای یک زندگی کافیاند؛ همه شگون دارند، اما گویا راوی خیلی مطمئن نیست چنین باشد و در جواب خواهر عروس که از او میپرسد در آن شیشه چیست؟ بااینکه حدس میزند جیوه باشد، میگوید: «مطمئن نیستم». بله او از این مسئله هم مطمئن نیست؛ چراکه با آن جیوهی دَرفندق که احتمالاً رسم همهی مراسم عقد بوده، او احساس خوشبختی نمیکرده.
بعد از خواهر عروس که در داستان، بخش تولد تا ازدواج را طی میکند، مردی میرسد که دایی داماد است. او دربارهی سنتی میگوید که بازهم سؤالبرانگیز است: داماد تا لحظهی آخر بعد از مراسم عقد نمیتواند روی عروس را ببیند؛ چراکه حق انتخاب ندارد. پدر دایی داماد هم با تجسمی از قدوبالای دختری زیرِچادر عاشق او شده بوده. ازدواج هنوز معضل است و زندگی و داشتن حق انتخاب چیزی است که فصیح روی آن تمرکز کرده و راوی داستانش دارد تلاش میکند بین آن آدمها و حرفها، ذهن خواننده را درگیر این مسائل کند. سپس مردی کراواتی میآید که مشروب در جیب کتش دارد و از ازدواج سهبارهاش آن هم به سه شکل مختلفِ ندیدهونشناخته، بهحکم پدر، ازروی عشق و براساس پول، میگوید. او حتی زمانی که حق انتخاب هم داشته، موفق نبوده. آیا راهی جز اینها هم برای ازدواج وجود دارد؟
بعد از این گفتوگوها تعلیقی در داستان به وجود میآید، گرچه آن هم باز پیشآگاهی دیگری در داستان است: راوی یاد خاطرهای از کودکیاش میافتد. او دو پروانه را همراه با یکی از دوستهای آن دوران، در شیشهای تبدیل به خاکستر کرده و بعد توی دلش خالی شده بوده؛ مثل حسی که در این عروسی دارد. راوی دربارهی از دست رفتن فرصتش حرف میزند؛ از اینکه در انتها میفهمیم به معشوقش نرسیده و زندگیاش بیشازپیش بیمعنی شده است. درادامهی این پیشآگاهی دربارهی از دست دادن عشق زندگی، مردی میرسد که شخصیتی تیپیک دارد. او مردی است کوتاه و مسن، با موهای فرفری که از لذت زندگی در معاشقهی غیراخلاقی و نامتعارف میگوید. ازنظر او هم ازدواج چیزی نیست جز راضی کردن زنی با پول؛ شرایطی که او داشته و با خانوادهاش گذرانده، بااینحال انتخاب او زندگیای است برای خوشگذرانی و لذت؛ مثل همان یک شبی که با چند نفر معاشقه کرده.
راوی حالش از حرفهای آن مرد و هوای آن سالن و فضای عجیب آن به هم میخورد. از اینجا داستان به مرحلهی دیگری میرسد، مقدمهها برای رسیدن به نقطهی اوج آماده میشود. راوی با این گذار دوباره برمیگردد به تولد و کودکی، اما نه بهشکل کلیگویانه که میتواند مربوط به هرکسی باشد، بلکه با نشانههایی که مشخص میشود مربوط به اوست و به کودکیاش. از این بخش، دیگر داستان واقعگرایانه نیست، حرکتها و رفتوآمدها عجیب به نظر میرسند؛ چراکه استفراغ همزمان راوی و کودکی دربغلمادرش، فضا را تغییر داده است. او روایت را دوباره به عقب برمیگرداند. خود را در آغوش مادر میبیند و هیچ گفتوگویی هم بین او و مادر شکل نمیگیرد؛ فقط لبخند است و قربانصدقه رفتنهای مادر برای فرزندش.
بعد از تولد و مهر مادری، مردی دیگر از راه میرسد که جوان است و شبیه برادرزن راوی. او دربارهی ختنه میگوید؛ دربارهی اینکه انسان در زندگی حق دارد تا انتخاب کند چه بدنی داشته باشد؛ اما سنتی در کشور او هست که چنین اجازهای به او نمیدهد و او حق انتخابی دربارهی آن ندارد. بعد از رفتن مرد جوان، راوی از غیرواقعی بودن مراسم میگوید و بهاینشکل به خواننده در درک وهمی بودن روایت ازابتدا کمک میشود و سپس داستان بلافاصله به اوج میرسد: یک نفر ازمیان سایهها برای راوی آشناست؛ زنی که از کودکی او را دوست داشته و عشقشان نافرجام مانده. فصیح از تجربهی شخصی خود در این روایت نیز بهره گرفته؛ چون مرگ، همسرش را که بسیار دوستش میداشته، از او گرفته است. با دیدن پروانه، حسوحال راوی هم تغییر میکند. پروانه از عشق و داستانهای واقعی، میان آنهمه وهم و خیال میگوید؛ تنها کسی که در تمام طول روایت راوی را میشناسد و اسمش را صدا میزند.
آدمهای روایت همگی اسم دارند. تعدادی آشنا به نظر میرسند و تعدادی غریبهاند، اما اسمشان را میدانیم؛ تنها زن راوی است که اسمس ندارد و اسم راوی را هم فقط معشوقش میگوید، آنهم با یک آقا بهدنبالش؛ نامی که بعد از از دست دادن عشقش اهمیت زیادی ندارد، تا لحظهای که دوباره او را مییابد و لمسش میکند. راوی پیشتر گفته بود که دو پروانه را خاکستر کرده بوده. نام معشوقش پروانه است و او مردی که پروانه را دوست دارد و وقتی به او نرسیده، چه فرقی میکند چه اسمی دارد و چگونه صدایش میزنند؟ یا زنش چه اسمی دارد؟ او هرکسی است، جز آنکه او میخواسته انتخاب کند و نتوانسته.
داستان در نقطهی اوج میرسد به جایی که معمای مبهم بودن نام عروس و داماد و مراسم عقدکنان مشخص میشود. فصیح گفتوگوهای معمولی طول روایت را که پیرنگ داستان را شکل میدهند، بهعمد بهترتیبی پشتسرهم چیده که بعد از باز شدن گره داستان، یا پاسخی به خواننده بدهد یا ذهن او را درگیر معنی و ریشههای آن کند. در پایانبندی راوی متوجه میشود که او و پروانه و بسیاری آدمهای دیگر همه سرگردان بین کوچهها میگردند و به مراسمی میروند که عروس و دامادش را نمیشناسند. قول معرفی هست که میگوید: «شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حالا که دعوت شدهای، زیبا برقص»؛ بااینحال همه زیبا نمیرقصند، و همه نمیتوانند برقصند.
در این روایت همیشه و برای همه در هر مراسمی عروس ماماست و داماد مردهشور؛ آنها دو سر زندگی هستند؛ دو لحظهای که انسان اختیاری در انتخاب آنها ندارد. ایندو همیشه هستند و انسانها میانشان در پیمانی برای زندگی، عمر میکنند. آدمها به مراسم عقدی دعوت شدهاند که سفره رنگینی در آن پهن شده؛ سفرهای که پربرکت است و چیزهایی برای خوشبختی روی آن چیده شده. اصلاً مراسمی که سفرهی عقد نداشته باشد، عقدکنان نخواهد بود. آدمها همه دور این سفره میچرخند و با انتخابهایی که دارند یا ندارند، حقشان را از آن میگیرند و بدون اینکه بدانند دقیقاً کجا هستند، میمیرند: «مجو درستی عهد از جهان سستنهاد، که این عجوز عروس هزاردامادست.»