نگاهی به رمان «هشت و چهلوچهار» اثر کاوه فولادینسب در روزنامهی فرهیختگان
شهره احدیت
تا پیش از اینکه زنگ موبایلش شروع کند به نواختن و او- همانطور معلق میان خواب و بیداری و مستی و هوشیاری- چیزی در قلبش بجنبد و شاخکهایش تیز شود و مثل همیشه شروع کند به شمردن زنگها، مجرد بود.» با این جملهها رمان «هشت و چهل و چهار» نوشته کاوه فولادینسب شروع میشود و همان اول با دو فعل «بود» و «است» خواننده را درگیر میکند. مجرد بودن یا نبودن چیزی نیست که نشود در مورد قطعیتش حرف زد. بر اساس هنجارهای جامعه یا مجرد هستی یا نیستی؛ اما در مورد نیاسان این فرق می کند. همین تفاوت است که تا آخر رمان خواننده را با خود همراه میکند.
نیاسان ساعتساز است. یک شغل موروثی که از پدربزرگ به پدر رسیده و از پدر به او.
ساعت را گذاشت روی میز. عقربه ثانیهشمار توی صفحه میچرخید؛ تند بدر لبخند زد. لبخند که زد، چشمهاش هم خندیدند. ردی از نور قرمز غروب آخرین روز سال افتاده بود روی صورتش. چشمهای آبیاش توی نور قرمز میخندیدند.
«مرسی. خیلی مرسی. نگران بودم درست نشه.» نیاسان ساعت را لای کاغذی پیچید و گذاشت توی پاکت.
«سالهاست هیچ ساعتی خراب از این در بیرون نرفته خانوم.»
نویسنده با انتخاب هوشمندانه شغل شخصیت و استفاده مداوم از المان ساعت و ضرباتی که عبور زمان را یادآوری میکنند، نشان داده است که به خوبی تکنیکهای داستان مدرن را میشناسد. این شناخت درست به همراه نثر روان رمان خوشخوانی میسازد، اگرچه ممکن است با بازیهای تکنیکی که دارد و رفت و برگشت مداوم میان گذشته و حال، برخی از خوانندهها را گیج کند.
عشق در رمان در میان نسلهای مختلف خانواده مداوم و جاری است. نیاسان تنها وارث شغل پدربزرگ نیست، او وارث عشق او نیز هست. زمانی که نیاسان بهخاطر تصادفی که کرده است در بیمارستان و در حالتی بین هوش و بیهوشی میگذراند؛ عشق ناجی جان او میشود و به گمانم در تمام مراحل بیهوشی ما شاهد آرزوهای محقق شده نیاسان هستیم که او را میان مرگ و زندگی درگیر میکنند. شاید این آرزوها او را دوباره به زندگی باز میگرداند: بچهدار شدن واهه، عشق زنی چشم آبی و… .
باوری قدیمی میگوید که انسان در هنگام مرگ لحظههای خاص زندگی اش را دوباره میبیند. نویسنده شاید با تغییر این باور به برآورده شدن آرزوها این لحظهها را ساخته است، این نمونهای از تلاش نویسنده برای زیبا نشان دادن مرگ است که به طرق مختلف در جایجای رمان تکرار میشود. نیاسان از رفتن پدر و پدربزرگ غمگین میشود، دلتنگ میشود به گورستان میرود، اما از نالههای مرسوم خبری نیست. مرگ در کنار زندگی بهعنوان یک واقعیت پذیرفته شده است. «هشت و چهل و چهار» با در هم آمیختن واقعیت و خیال، نگاهی دیگر به مرگ دارد:
پدر خوابیده بود؛ هیچکدام از این کارها آرامشش را بههم نزده بود. جوگندمی موهای مشکی تیرهتر شده بود؛ انگار مرگ جوانترش کرده باشد، یا با مرگ جوانتر شده باشد، یکجور دهانکجی به شتری که بالاخره یک روز در خانه هر کسی میخوابد. دیگر نه دردی داشت، نه اعتراضی.
هشت و چهل و چهار دقیقه از بیست و چهار فصل تشکیل شده است که باز به زمان اشاره دارد. به یک شبانهروز نیاسان در پایان سال. نیاسان روز آخر سال را میرود سراغ تهرانگردی و این کار باعث میشود که نویسنده جایجای تهران را به مخاطب نشان دهد؛ چیزی که به گمانم در داستانهای ما کمتر مطرح شده است. در کنار حضور جابهجای مکانهای خاص در تهران، نویسنده با اشاره به نشانههایی به مخاطب زمان رویداد را هم یادآوری میکند:
چراغ سبز شد.
نیاسان رفت آن طرف خیابان. سرتاسر پیادهرو کنار باغ سفارت انگلیس را بلوک بتنی چیده بودند. خاکستری بتن با قرمزی آجر ترکیب زیبایی ساخته بود. معلوم نبود این کار را کرده بودند تا دیگر کسی نتواند از دیوار سفارت برود بالا، یا برعکس، بتواند پایش را بگذارد روی بلوکها و راحتتر برود بالای دیوار.
رمان «هشت و چهل و چهار» حجم زیادی ندارد و میتوان یک روزه خواند و لذت برد. کاوه فولادینسب بهعنوان منتقد، مترجم و مدرس داستانویسی خواننده را به خواندن داستانی تکنیکی و مدرن دعوت میکند؛ اما چیزی به نظرم در این رمان حضورش کمرنگ است: شهرزاد قصهگو. من همراه نیاسان در روز آخر سال در تهران شلوغ چرخیدم و چون شهرستانی هستم و بسیاری از جاهایی را که او میرود ندیدهام؛ از همراه شدن با او در «هشت و چهل و چهار» لذت بردم؛ اما بهعنوان مخاطب داستان دلم میخواست حلاوت قصه شنیدن یا بهتر بگویم قصههای بیشتری شنیدن را با خواندن این رمان بچشم.