بیست رمانی که باید خواند
ابرهایی که بر من باریدهاند / مؤخره
در عیشی مدام
شکوه ادبیات را با هیچچیز نمیشود عوض کرد. همتایی ندارد. این شکوه صرفاً معطوف به لذتی نیست که مطالعهی ادبی به خواننده میدهد. فراتر از اینهاست؛ خیلی فراتر. ادبیات داستانی، در شکل عام، و رمان، در شکل خاص، از بهترین شیوههای فلسفیدن و اندیشیدن برای انسان معاصرند. رمان خوب، توامان، به اندیشهی انسان عمق و تجربهاش را از زندگی گسترش میدهد. یک خواننده، بعد از خواندن رمانی خوب، دیگر آن آدم سابق نیست؛ حتماً چیزی در درونش تکان خورده. این پدیدهی باشکوهی است. باید در برابرش تعظیم کرد. و البته در هجمهی شبکههای تلویزیونی و ماهوارهای و اینترنتی، باید مدام هم دربارهاش حرف زد و تنورش را داغ نگه داشت. میانمایگی همین پشت در ایستاده و منتظر است کتابها را ببندیم تا بیاید تو و بنشیند وسط نشیمن، روی کاناپه. وقتی یک نویسنده از رمانهایی حرف میزند که رویش تاثیر گذاشتهاند، دقیقاً دارد از چه چیزی حرف میزند؟ آیا میخواهد بهترین رمانهایی را که خوانده معرفی کند؟ بهترین آثار بهترین نویسندههای جهان را مثلاً؟ آیا میخواهد رمانهایی را معرفی کند که هر کدام در زمانهی خودشان جریانساز بودهاند و روی جهتگیری و روندهای ادبی بعد از خودشان مؤثر بودهاند؟ چه در سپهر زبانیای که به آن تعلق داشتهاند، چه در ادبیات جهان؟ آیا میخواهد -صرفاً- مدعی شود که: بله، من همهی اینها را خواندهام؟ برای من، نوشتن از «ابرهایی که بر من باریدهاند» هیچ کدامِ اینها نبوده. این بوده که برگشتهام نگاهی به پشت سرم انداختهام. سعی کردهام خودم را تحلیل کنم و ببینم اندیشه و دیدگاه و ذائقه و سلیقهای که امروز دارم -جز متون نظری و غیرداستانیای که خواندهام- آبشخورش کجاهاست، تحتتاثیر کدام رمانهاست، نطفهاش چطور بسته شده، چطور رشد کرده و چطور به شکل امروزیاش رسیده. شاید شد و روزی دربارهی رمانهای ایرانی هم نوشتم، دربارهی رسالهها و کتابهای غیرداستانی هم نوشتم، و یا اصلاً دربارهی فیلمهایی که دیدهام، نمایشنامههایی که خواندهام، شهرهایی که تویشان قدم زدهام… مگر جز این است که انسان فرزند تجربههایی است که زیسته؟ در بیست هفتهی گذشته، من یکی از خوشبختترین آدمهای روی زمین بودم، غوطهور میان تاثیرگذارترین کتابهای زندگیام؛ در عیشی مدام. مادام بواری. بیگانه. بینوایان. مسخ. ۱۹۸۴. آئورا. زندگی در پیشِ رو. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری. گتسبی بزرگ. گوربهگور. در غرب خبری نیست. صد سال تنهایی. بار هستی. پیرمرد و دریا. موبیدیک. داستان دو شهر. برادران کارامازوف. خانم دلووی. مرد معلق. در جستوجوی زمان ازدسترفته. هر کدام از این رمانها جایی در من خانه کردهاند و یادگاری در من به ودیعه گذاشتهاند. تردید ندارم که هر خوانندهای اگر به آنها نزدیک شود، درست نزدیک شود، آنها را دوستان خوبی خواهد یافت و تا آخر عمر رهایشان نخواهد کرد. اما مثل هر فهرستی، این فهرست هم انقلتهایی دارد! مثلاً اگر اولیسس جویس با ترجمهی حتماًخوب منوچهر بدیعی در ایران منتشر شده بود و این همه سال در محاق نمانده بود و خواندنش برای من کشیده نشده بود به دههی سی زندگیام، حتماً در فهرستم جا میگرفت. یا اگر آثار دی. اچ. لارنس امکان ترجمهی کامل و بیسانسور در ایران پیدا میکردند و مواجههی من با او به همین چند سال پیش برنمیگشت، حتماً اثری از او هم در این فهرست حضور میداشت. در کنار اینها باید یادی هم بکنم از همهی رمانهای درخشانی که ترجمههای بد بهکلی ضایعشان کرده، و ای کاش ترجمه نمیشدند اصلاً! بعضی از آنها هم اگر ترجمهها خوبی میداشتند، پایشان به این فهرست باز میشد. و حالا که صحبت از ترجمه شد، باید اسم ببرم از مترجمان ابرهایی که بر من باریدهاند -مهدی سحابی، امیر جلالالدین اعلم، حسینقلی مستعان، فرزانه طاهری، صالح حسینی، عبدالله اسکندری، لیلی گلستان، کریم امامی، سروش تاجبخش، بهمن فرزانه، پرویز همایونپور، پرویز داریوش، ابراهیم یونسی و منصوره وحدتی احمدزاده- که دروازههای ادبیات جهان را برای من و امثال من گشودهاند و کمک کردهاند محدودیتهای بشری و فقر زبانی، مانع مواجههمان با میراث ادبی بشری نشود. آنها که نیستند، یادشان گرامی، و آنها که هستند، عمرشان دراز.
منتشرشده در ۱۳ آبان ۱۳۹۶ در هفتهنامهی کرگدن