منتشرشده در ویژهنامهی نوروزی مجلهی سینما و ادبیات
چیزی حدود سه سال دیگر، ادبیات مدرن ایران صدساله میشود. حتماً جشنهایی خواهیم گرفت، حتماً کارهایی خواهیم کرد، و بیتفاوت از کنارش نخواهیم گذشت. اگر زمین و زمان مانع نشوند، سال ۱۴۰۰ را تبدیل خواهیم کرد به سال ادبیات داستانی. در آن سال، یکی از کارها حتماً ارزیابی روند صدسالهی داستان ایرانی خواهد بود؛ ارزیابی گذشته و حال و ترسیم چشماندازها و نقشهی راه. و یکی از اقدامات در این زمینه، احتمالاً نظرسنجیهایی است دربارهی برترین آثار داستانی ایرانی در قرنی که گذشته. من خیلی بهش فکر میکنم. حتا فهرستهایی تهیه کردهام؛ از بهترین رمانها، بهترین داستانهای بلند، بهترین مجموعهداستانها و بهترین تکداستانهای کوتاه. مدام بررسیشان میکنم تا نظری که در آن سال موعود میدهم، نظر دقیق و درستی باشد و یکوقت از سر شتابزدگی، آدرس غلط به آیندگان ندهد. فهرستهایم مدام تغییر میکنند. بعضی از آثار را کنار میگذارم و بعضیهای دیگر را اضافه میکنم. کار سختی است که بخواهی صد سال تلاش خلاقه و هنری نویسندگان ایرانی را ارزیابی و خلاصهاش کنی به فهرستی شامل مثلاً ده اثر. خیلی سخت است. دقتی همهجانبه میخواهد و لازمهاش قرار نگرفتن تحتتأثیر جریانهای رایج روز است. تا به امروز، چند اثر هستند که حضورشان در فهرستم کموبیش قطعی شده. ممکن است جایگاهشان تغییری کند و مثلاً از رتبهی سوم بروند به رتبهی هشتم یا برعکس. اما فکر میکنم در هر حال توی فهرست نهاییام خواهند ماند. یکی از این آثار در بخش رمان، «داییجان ناپلئون» است؛ یکی از ماندگارترین رمانهای ایرانی قرن چهاردهم، که متأسفانه چنان که باید و شاید در سپهر ادبیات داستانی ایران قدر ندیده و به همین دلیل، بهرغم قدرت انکارناپذیرش در ایدهپردازی و روایتگری و شخصیتپردازی، نتوانسته جریانساز شود. فکر نمیکنم کسی بتواند منکر این واقعیت شود که در همین یک اثر، بهتنهایی، ایرج پزشکزاد بیشترین تعداد شخصیت داستانی ماندگار ایرانی را خلق کرده؛ از داییجان ناپلئون و عمواسدلله گرفته تا مشقاسم و شیرعلی. از این حیث، پزشکزاد جایی ایستاده که دست هیچ نویسندهی ایرانی بهش نمیرسد؛ دستکم تا امروز نرسیده. و البته مسأله به همینجا ختم نمیشود. «داییجان ناپلئون» محل جولان پزشکزاد است در نمایش گزینشگری نویسنده، ساخت و پرداخت بنمایهها و خلق خردهروایتها. و باز به اینجا هم ختم نمیشود. همهی اینها را پزشکزاد در باغی روایت میکند که مناسبترین ظرف است برای مظروفی که روایت رمان و آدمهایش باشد. صحنهپردازی و فضاسازی این رمان (بهویژه بخشهاییشان که معطوف به مکانپردازی است)، خود کلاس درسی است برای نویسندههای ایرانی تا ببینند چطور نویسنده میتواند درهای متن را باز و خواننده را به ضیافتی باشکوه وارد کند. بخش مهمی از باورپذیری «داییجان ناپلئون» و همذاتپنداری و همدلی خواننده با آدمهای آن، برساخته و برخاسته از کیفیتی است که مکان این رمان دارد؛ باغی آبا و اجدادی، که جهان این رمان را شکل میدهد و احساس امنیت ویژهای را توأمان در شخصیتهای رمان و خوانندهی آن به وجود میآورد. همین است که ورود «دیگری» یا گمان آن در بخش نهایی رمان، میتواند تا این حد تأثیرگذار و برهمزنندهی همهی تعادلها باشد. جهان امن نوجوانی و باغ اجدادی راوی، هر دو با هم، خدشه برمیدارند و این آغاز بلوغ سعید است. او در اوایل رمان در توصیف باغ میگوید «پدر داییجان به خیال خودش برای این که بعد از او به اتحاد بین هفت پسر و دخترش خللی وارد نشود در باغ بزرگ خود هفت عمارت ساخته بود و در زمان حیاتش بین فرزندان تقسیم کرده بود. داییجان ارشد فرزندان بود که بعد از پدرش لقب «آقا»یی را به ارث برده بود و به علت این ارشدیت سنی یا به علت طبیعت و خمیرهی خودش بود که بعد از مرگ پدر خود را بزرگ خانواده میدانست و آنچنان این بزرگی را به کرسی نشانده بود که این خانوادهی نسبتاً بزرگ بدون اجازهی او حق آب خوردن هم نداشتند. از بس داییجان در زندگی خصوصی و عمومی برادر و خواهرها دخالت کرده بود که بیشتر برادرها و خواهرها به زور دادگاه خانهی خود را افراز کرده و دیوار کشیده بودند یا فروخته و رفته بودند. در آن قسمت از باغ که باقی مانده بود، ما بودیم و داییجان و یک برادر دیگر داییجان که خانهاش را با نرده از ما جدا کرده بود.»[۱] در این پاراگراف، پزشکزاد ضمن توصیف مکان (باغ اجدادی) روابط میان افراد و ساختبندی سنتی خانواده را هم برای خواننده تصویر میکند. و این شگردی است که در جایجای رمان از آن بهره میگیرد. به این ترتیب است که مکان این رمان به یکی از شخصیتهای مهم آن تبدیل و چنان در تاروپود آن تنیده میشود که رخ دادن ماجراهای این رمان در مکانی دیگر، تبدیل به فرضی بیمحل و غیرممکن میشود. این همان چیزی است که کریستین نوربرگ-شولتز در توضیح و تفسیر مفهوم «روح مکان» میگوید. «روح مکان مفهومی رومی است. طبق باور باستانی رومی، هر موجود «مستقل» دارای Genius Loci خاص خود یا روح محافظ خود است. این روح به مردم و مکانها زندگی میبخشد، آنها را از تولد تا مرگ همراهی میکند و ویژگی یا ماهیت آنها را تعیین مینماید.»[۲] پزشکزاد در رمانش -آگاهانه یا ناخودآگاه- توجه خاصی به این روح مکان دارد و بسیاری از روایتها و خردهروایتهای رمان، معطوف به مکان و متأثر از روح آن است که شکل میگیرند. همین مساله در سریال «داییجان ناپلئون» (ناصر تقوایی – ۱۳۵۵) هم ادامه یافته و با مکانیابی مناسب برای این سریال، قدرت و استحکام بیشتر و نقش حیاتیتری در ساخت و پرداخت روایت پیدا کرده است. این سریال در خانهباغ اتحادیهی تهران (واقع در خیابان لالهزار) ساخته شده؛ مجموعهای تاریخی که در سال ۱۲۶۱ نطفهی شکلگیریاش بسته شده و روزگار پرفرازونشیبی را سپری کرده است. در ۱۲۶۱ باغ بزرگ لالهزار بخشبندی شد تا خیابان لالهزار فعلی ساخته شود. در آن زمان بخشی از این باغ بزرگ به پدر علیاصغرخان اتابک (امینالسلطان) رسید که بعدها امینالسلطان زمینهای همسایهی باغ را هم خرید و به ملکش اضافه کرد. این خانهباغ محل بعضی از قرارهای مهم ناصرالدینشاه بوده و بعدها پناهگاه امنی برای مشروطهخواهان محسوب میشده. امینالسلطان در ۱۲۸۶ به قتل رسید و وارثانش در ۱۲۹۵ خانهباغ را به رحیم اتحادیه فروختند. اتحادیه عرصه و اعیان باغ را میان فرزندانش تقسیم کرد. در همهی این سالها، از همان اواخر مشروطه تا همین نزدیکیها، بخشهای مختلف باغ -مثل سیبی که کرمها به جانش افتاده باشند- ذرهذره خورده شد، کم شد، گم شد، و تبدیل شد به سینما و پارکینگ و مجتمع تجاری. حالا چیز کمی از آن مانده؛ همان که معروف است به خانهی داییجان ناپلئون. چه سرنوشت غریبی… و چه تقارن عجیبی… داییجان ناپلئون که با روایت خوب پزشکزاد در ذهن ما ایرانیها ماندگار شده، از آخرین بازماندههای -به قول خودش- آریستوکراتهای ایران بوده، و خانهاش هم که با انتخاب دقیق و ذکاوت مثالزدنی تقوایی در ذهن ما حک شده، یکی از آخرین بازماندههای کالبدی-شهری همان گروه و طبقهی اجتماعی است. خانهی اتحادیه حالا روزهای نامرادی و سختی را پشت سر گذاشته و روزهای آرامی را سپری میکند. سال ۸۹ بود که این خانه به درخواست گروهی از مالکان/وارثان از فهرست آثار ملی خارج شد و سال ۹۲ بود که به مزایده گذاشته شد. شورای شهر تهران شهرداری را ملزم کرد که این خانهباغ را بخرد و بازسازی و تبدیل به مجموعهای فرهنگی کند. و این اتفاق، آغاز آرامش بود. گرچه بعد از آن بخشی از باغ با لودرهای شهرداری تخریب شد و بخشی دیگر در آتش سوخت، اما جای شکرش باقی است که امروز برنامهریزی و طرح مرمتش در دست انجام است و بهزودی درهایش به روی شهروندان و گردشگران داخلی و خارجی باز خواهد شد. و باز اینجا هم تلاقی جالب دیگری وجود دارد. همین چند ماه پیش رمان «داییجان ناپلئون»، که سالهای سال در محاق بود، اجازهی تجدید چاپ گرفت و توسط انتشارات فرهنگ معاصر منتشر شد. انگار رمان و خانه همراه هم در گذر ایام سختیها و ناملایمات را تحمل کردند و حالا هر دو با هم از زیر خاکستر روزگار سربرمیآورند؛ تو گویی روحی مشترک دارد زندگی هر دوِ آنها را پیش میبرد و از گزند باد و باران در امانشان میدارد. شاید روزی در سال ۱۴۰۰، سال ادبیات داستانی ایران، همه جمع شدیم در خانهباغ اتحادیه، که احتمالاً تا آن زمان به یکی از مهمترین مجموعههای فرهنگی تهران تبدیل شده. در آن روز همه نسخهای از «داییجان ناپلئون» را همراه خواهیم برد و دورهم بخشهایی از آن را خواهیم خواند و در عالم خیال غوطه خواهیم خورد.
[۱] داییجان ناپلئون، ایرج پزشکزاد، تهران: بنگاه مطبوعاتی صفیعلی شاه، ۱۳۵۳، ص ۹.
[۲] روح مکان، کریستین نوربرگ-شولتز، محمدرضا شیرازی، تهران: رخداد نو، ۱۳۸۸، ص ۳۴.