نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «وِیکفیلد»۱، نوشتهی ناتانیِل هاثورن۲
کیست که نخواهد بداند جهان اطرافش در فقدان او چه خواهد کرد، عزیزانش چگونه به سوگش خواهند نشست و جایگاهش کجاست. اما همه این جرئت یا شاید حماقت را ندارند که مثل وِیکفیلدِ داستان هاثورن، خود را به تبعیدی خودخواسته محکوم کنند، تا عطش این میل ذاتی را فرو نشانند. چه میشود که مردی میانسال، دچار رخوت و تکرار با «مغزی به دور از تب افکار شورشی، و نه سرگشته از اصالت» که بههیچعنوان از او انتظار کاری نمیرود که فردای آن به یاد آید، بیست سال در یک خیابان بالاتر از خانهی خود زندگی میکند و از دور، خانه و خانوادهی خود را میپاید و بعد ناگهان به خانه بازمیگردد؟
هاثورن از فرمی بسیار غیرمعمول برای پاسخ به این سؤال و ساختوپرداخت داستانش استفاده میکند؛ فرمی بین مقاله و داستان. او برخلاف دیگر نویسندگان، هیچ تلاشی برای پنهان کردن خود نمیکند، بلکه آشکارا از خواننده دعوت میکند تا با یکدیگر داستان را بسازند: «اگر خواننده مایل باشد… با من به گشتوگذاری در هوس بیستسالهی ویکفیلد بپردازد، به او خوشامد میگویم.» هدف هاثورن ایجاد تعلیق نیست -او در همان پاراگراف اول، تمام طرح داستان را گفته؛ بلکه میخواهد همراه خواننده داستان را شکل دهد و به یک استنتاج اخلاقی از رفتار ویکفیلد برسد. پس قدمبهقدم بیست سال تبعید خودخواستهی ویکفیلد را روایت میکند: «باید از پیاش بشتابیم، تا هویت خود را از دست نداده و در غوغای زندگی در لندن ذوب نگشته است.» ویکفیلد از همان شب اول پشیمان است، اما گنگی و نابسامانی افکارش او را به ادامهی راهی سوق میدهد که حتی خود نمیداند برایش چه هزینهای دارد. او در پی درک اهمیت خویش است. «بیچاره» نمیداند در دنیای بزرگ پشیزی بیش نیست، که حتی با فاصلهی یک خیابان از خانهی خود، آنچنان توسط شهر پرغوغای لندن بلعیده میشود که حتی یک نفر هم او را بازنمیشناسد. او نمیداند که شکافی که با خودخواهی در روابط انسانیاش پدید آورده، خطرآفرین است و جایگاهش را برای همیشه محو میکند. حتی زمانی که عادت او را بهسوی زندگی قبلیاش میکشاند، باز همان میل ذاتی خودخواهانه او را بازپسمیگرداند و سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد. بیآنکه خودش بداند، استحاله و دگرگونیای اخلاقی در او رخ میدهد و لذت ناشی از این تغییر، او را وامیدارد تا مدتی طولانی به این کار ادامه دهد. وقتی که میبیند زخمهای ناشی از نبودش دارند جوش میخورند، بازگشت سختتر و سختتر میشود؛ گرچه هر روز تصمیم میگیرد که روز بعد به خانه بازگردد. درحقیقت آنکه باید برایش دل سوزاند، زن ویکفیلد نیست، خود اوست که فاصلهاش تا زندگی و روابط گذشتهاش «تقریباً ناپیمودنی» شده و خودش را گول میزند که «فقط یک خیابان» است. نمود این مسئله بهزیبایی در مواجههی او و زنش در خیابان تصویر میشود: «مرد باریکمیان و زن تندرست»؛ آنکه از دست داده، ویکفیلد است نه زنش. اما پس از برخورد، احساسات طغیان میکنند و فلاکت زندگیاش بر او آشکار میشود. ویکفیلد دیگر هیچ سهمی از اثر متقابل عواطف انسانی ندارد. درنهایت آنکه در طوفان است و سرما و تنهایی، ویکفیلد است و آنکه در گرما و آرامش است (اشاره به رقص شادمانهی سایهی زن در برابر آتش) زن ویکفیلد. ویکفیلد با قدمهای سنگین به خانه بازمیگردد -چون حالا پاهایش نیز مثل خودش بعد از بیست سال «نرمشناپذیر» شدهاند- و هنوز نمیداند بازگشت به خانه «قدم در گور خود گذاشتن» است. دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست؛ نه خانه، نه زنش، نه خودش و نه روابط عاطفیاش. او قدم به جایی میگذارد که دیگر جایی برای او نیست؛ همهچیز را از دست داده و خود نمیداند. بازگشتش همانقدر ابلهانه است که رفتنش بود.
۱. Wakefield
۲ . (Nathaniel Hawthorne (1804-1864