نویسنده: لیدا قهرمانلو
جمعخوانی داستان کوتاه «وِیکفیلد»۱، نوشتهی ناتانیِل هاثورن۲
داستان «وِیکفیلد» حکایت هوس دیرین بشریت برای دل کندن از همهی تعلقات دنیا و قراردادهای اجتماعی است؛ هوسی که بهنوعی در پس ذهن همهی ما وجود دارد، گرچه شاید هیچوقت آن را عملی نکنیم. در شعری از ویلیام باتلر این آرزو یا هوس اینطور توصیف میشود: «امروز که بیدار شوم، خواهم رفت. زندگی آزاد از هر قیدوبندی را انتخاب میکنم؛ جایی که کابین چوبی کوچک با ردیفهای نهتایی کندوهای عسل خواهم داشت و آنجا در تلألو درخشان زنبورها بهتنهایی زندگی خواهم کرد.»
آقای ویکفیلد شخصیتی که راوی از دل داستانی خیلی غریب از روزنامه بیرون میکشد؛ شوهری است «احمق»، اما کاملاً «بیآزار» و «معمولی»، که زندگی زناشویی کسلکنندهای دارد. یک شب ناغافل، بار سفر چندروزه میبندد و همسرش را میبوسد و میرود؛ رفتنی که به بازگشت بعد از بیست سال میانجامد. مقصد سفر یک خیابان بالاتر از خانهی خودش در آپارتمان اجارهای کوچکی در لندن است. راوی مثل یک دانای کل نامحدود، اما از زبان اولشخص، ما را وارد دنیای افکار آقای ویکفیلد میکند. او همان شب اول به بیهودگی کارش پی میبرد و با تصور برگشتن به خانه، آن شب را در تخت خالی صبح میکند. اما زمان برگشت خیلی دیرتر از صبح روز بعد فرا میرسد. طی این سالها همسر وفادارش را که بیوهی غمگینی شده، از اتاق آپارتمانش زیر نظر دارد. خودخواهی نسبی شخصیت ویکفیلد زمانی آشکار میشود که برای بیقراریها و دلتنگیهایی که همسرش بهخاطر بیخبر ماندن از او گرفتارشان شده، نهتنها دل نمیسوزاند، بلکه سالها غایب بزرگ پشت پردهی داستان باقی میماند. و البته او شاهد واقعیت تلخی است: اینکه چطور همسر، دوستان و آشنایانش با غیبت و حتی تصور مرگ او کنار میآیند. حتی زمانی که پس از ده سال بهصورت تصادفی در خیابان با همسرش روبهرو میشود و احساسات خفتهی همهی این سالها درونش بیدار میشود، آنقدر گرفتار احساسات نمیشود که از مخفیگاهش بیرون بیاید و این بازی را تمام کند.
مکان داستانْ لندن شلوغ و بارانی است؛ شهری انباشته از مردمی که هر روز از صبح تا شام بهدنبال زندگی میدوند. ویکفیلد در چنین فضایی تنها ساکن منفعل شهر است که گوشهای ایستاده؛ یگانه شاهدی که با فشار دادن دکمهی سکون، میبیند چگونه زندگی بدون او جریان طبیعیاش را طی میکند. انتخاب این شهر پرجنجال برای تصمیم بیجنجال ویکفیلد، نشان هوشمندی و ابتکار هاثورن است.
پایانبندی داستان ساده و ناگهانی است. در داستان کوتاهی که برش زمانی بیستسالهای را روایت میکند، ویکفیلد پیر و خسته از تنهایی، در یک شب بارانی پاییزی، خیس و مچالهشده، دعوت گرم آتش روشن اتاق پذیرایی خانهاش را میپذیرد و به زندگی گذشتهاش باز میگردد. ما نمیدانیم که در آن لحظه چه در سر شخصیت داستان میگذرد. فقط عمل داستانی او را میبینیم که در خانه را باز میکند و وارد میشود.
گرچه در آخر داستان، تحلیلهایی برای معنای زندگی ارائه میشود، اما راوی قرننوزدهمی داستان، تنها به توصیف دنیای درونی ویکفیلد میپردازد و اشارهای به تغییرات دنیای بیرونی او در این بیست سال نمیکند. علاوهبراین، ردپای قضاوت راوی در تحلیل عزلتگزینی عجیبوغریب ویکفیلد مدام دیده میشود؛ او بارها ویکفیلد را «احمق» و «کودن» خطاب میکند. و اینها، هردو، کیفیاتی است که در سیر رشد داستان کوتاه بهتدریج کمرنگ و کمرنگتر میشود.
ناتانیل هاثورن در داستان کوتاه «ویکفیلد»، سعی در نشان دادن پوچی هوس دیرینهی بشر دارد؛ اینکه فاصله گرفتن از همهی تعلقات دنیایی، نهتنها لزوماً خوشبختی را به دنبال ندارد، که ممکن است آدمی را به ورطهی سقوط و فراموشی بکشاند؛ آنجا که راوی اعتراف میکند: «انسان با یک لحظه کنار کشیدن، خود را با خطر هولناک از دست دادن جایگاهش برای همیشه روبهرو میسازد.»
۱. Wakefield
۲ . (Nathaniel Hawthorne (1804-1864