نویسنده: معصومه انواری اصل
جمعخوانی داستان کوتاه «سادهدل»۱، نوشتهی گوستاو فلوبر۲
«…زندگی انسانی نمایشی غمانگیز است؛ در این تردید مکن، زشت است، سنگین و پیچیده. تنها هدف هنر، از چشم مردم بااحساس، این است که «به افسونی همهی ناملایمات را دود کند و به هوا بفرستد.» اینها جملاتیست که فلوبر در ۱۸۶۵ در نامهای به امیلی باسکه مینویسد. همین نگاه او را در داستان کوتاه «سادهدل» بهوضوح میتوان دید؛ داستان رئالیستی تلخی از زندگی انسان.
فلوبر داستان را از دریچهی ذهن فلیسیته روایت میکند؛ کلفتی که در جامعهی بورژوای فرانسهی آن روزگار، بیپناه مانده و به سرنوشتی ظاهراً تلخ گرفتار میشود؛ به هر ریسمانی که چنگ میزند، خیلی زود سستیاش آشکار میشود و او را بیشتر در گِل فرو میبرد. و چرا از دریچهی نگاه فلیسیته روایت نکند، وقتی فلوبرْ خودْ بورژواست و از طبقهی خود متنفر؟
داستان با توصیفهای ایستایِ قرننوزدهمی و کلاسیک آمیخته و در آن، همهچیز توصیف و حتی در این امر تاحدی افراط میشود. فلوبر فراوان به جزئیات میپردازد و به داستان شاخوبرگِ زیادی میدهد. او میتوانست ایجاز بیشتری در ارائهی داستان بهخرج دهد. وجود برخی افراد در داستان کمکی به پیشرفت پیرنگ و عمل داستانی نمیکند. تفاوتی که فلوبر با سایر نویسندههای قرن نوزدهم دارد، توصیفهای ادبی بسیار زیبا و شاعرانه و بهکار بردن آرایههای ادبی مثل استعاره برای تزریقِ احساس بیشتر به داستان است. فرانسویها به احساساتیگری و رمانتیک بودن معروفند، اما فلوبر وسواس عجیبی روی این مسئله دارد. گاهی روی یک صفحه از داستانی یک هفته توقف میکرده تا از آهنگ و شاعرانگی و انتقال احساس آن مطمئن شود. او را میتوان یک رئالیست رمانتیک دانست؛ وقتی پای طبیعت بهمیان میآید، رمانتیک میشود و آن را با جزئیات و جذاب تصویر میکند و وقتی پای شخصیتها وسط است، مثل یک رئالیست به آنها وجود میبخشد و ترسیمشان میکند. این برای فلوبر یک برجستگی است که فقط به یک مکتب محدود نمیشود.
شیوهی ارائهی او در داستان «سادهدل»، تسلسل خردهروایتهاست. او خردهروایتهای زیادی را پشتسرهم میآورد و هرکدام را پلی میکند برای عزیمت به بعدی؛ از ماجرایی عاشقانه به استخدام در خانهی خانم اوبَن، و از آن به حملهی گاو، و از آن به بیماری اعصاب ویرژینی، رفتن به تروویل، پیدا کردن خواهر فلیسیته و بچههایش، رفتن پل به شهری دیگر برای تحصیل، رفتن ویرژینی به کلیسا برای تعلیمات دینی و ضمن آن یاد گرفتن این تعلیمات توسط فلیسیته و دل بستن به این تعالیم، رفتن ویرژینی به صومعهی اورسولین، تنها شدن و دل بستن فلیسیته به پسر خواهرش، از دست دادن او، از دست دادن ویرژینی، ماجرای طوطی و ورودش به زندگیِ فلیسیته، مرگ طوطی، از دست دادن خانم اوبن و سرانجام بعداز اینکه دیگر چیزی برای دلبستگی باقی نمیماند، مرگِ آرام و روحانیِ فلیسیته.
فلوبر توصیف میکند، احساسات را بهتصویر میکشد، تصویرسازی میکند، اما دخالتی در داستان نمیکند؛ به خواننده اجازه میدهد خودش درک و کشف کند و بهنتیجه برسد.
در بخشی از داستان، که خانم اوبن و فلیسیته کلاه ویرژینی را پیدا میکنند، هردو منقلب میشوند و یکدیگر را در آغوش میکشند: «اندوه خود را با بوسهای که همترازشان میساخت فروخوردند.» اینجاست که معنای آنچه فلوبر در نامهاش به امیلی باسکه گفت، آشکارتر میشود: «زندگی انسانی نمایشی غمانگیز است!» و فرقی نمیکند از کدام طبقه باشی.
۱. Un cœur simple or Le perroquet
۲. (Gustave Flaubert (۱۸۲۱-۱۸۸۰