نویسنده: پریسا عطاری
جمعخوانی داستان کوتاه «مادهگرگ» نوشتهی جووانی ورگا
«مادهگرگ» با توصیفهای موجز و ملموس و کاراکترهای مختصر و عمیق پیش میرود؛ مثل نیشی است کوتاه اما پر از سوزش. داستانِ زن رنجدیده و جسوری است که عشق را ارج مینهد. نویسنده ماجرای التهاب عشق زنی را بازگو میکند که عصیان تنش در مقابل جهان اطرافش قرار میگیرد: مردم -و بخصوص همجنسان بیمناکش- کلیسا و پدر روحانی و حتی دخترش و از همه بدتر معشوقش؛ معشوقی که در مقابل ابراز عشق معامله میکند، در جلوِ خانهی پینا ظاهر میشود و در نهایت چشمان مادهگرگ را مقصر میداند و قصد کشتنش را میکند.
انتخاب گرگ ماده به ایجاد وهم و فضای طلسمآلود و افسانهای داستان کمک میکند. گرگها جانورانی رمانتیک و اجتماعیاند، در گروهها و دستههایی مثل خانواده زندگی میکنند و وقتی جفت خود را از دست میدهند، جوری ناراحت و خشمگین میشوند که میتوانند شیری را از پای درآورند. در اسطورههای رومی آمده است که مادهگرگی بنیانگذار شهر روم را بزرگ میکند. نماد گرگ در بین آذریها نیز مقدس است. در باوری، اگر استخوان نزدیک مفصل پای گرگ را همراه داشته باشی، همه مجذوبت خواهند شد. مادهگرگ دارای دو سطح است: یکی وجود انسانی و طبیعیاش و دیگری وجه حیوانی و عجیبش. این تناقض در همهی متن وجود دارد و مفهوم را کامل میکند و زبان به زیبایی در اختیار محتوا قرار گرفته است؛ از همان پاراگراف اول: «بلند و باریک بود و سینههای سفت وشاداب سبزهروها را داشت؛ ولی دیگر جوان نبود. طوری رنگپریده بود که انگار همیشه مالاریا داشت.» بلافاصله بعد از آن، پینا به ماچهسگ و گرگ درنده تشبیه میشود. کاراکتر مادهگرگ تعادلی است از نیروهای خیر و شر و وقتی عاشق میشود این تعادل برای رسیدن به تعالی از بین رفته، ظاهراً به سمت شر متمایل میشود. اما این ظاهر امر است، چون «نانی» هم بخشی از ماجرا را شکل میدهد. برخلاف پینا، او نمیتواند تکلیف خودش را با خودش روشن کند. از طرفی با پینا عشقبازی میکند و از طرفی میخواهد دیگر در آن حوالی پیدایش نشود و تنبیه کلیسا را به جان میخرد و در مقابل مادهگرگ به سگی ترسو بدل میشود؛ طوری که به پای گروهبان میافتد و چهار پا از پیادهرو را لیس میزند، اما باز از پینا میخواهد که نگاهش نکند و به سراغش نیاید. پینا اما با گلهای شقایق و چشمان سیاه به سراغش میرود.
اعجاز متن در تصاویر موجز آن است، مادهگرگ وقتی ناراحت است، در موهایش چنگ میزند و وقتی عاشق است، هیچوقت خسته نمیشود؛ بغلبغل دستهدسته جمع میکند و کمر راست نمیکند و آب نمیخواهد.
نانی در محل روغنگیری، لزج و پلشت ظاهر میشود و انگار عصارهی جان مادهگرگ را زیر سنگ آسیاب میگیرد. فضا و تصاویر داستان شعری از مولانا را تداعی میکند:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
…
ماییم وآب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن
خیرهکشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کَسش نگوید تدبیر خونبها کن
…
ماریکیا در مقابل کشمکش پینا و نانی کاملاً منفعل است. او بچههایی هم دارد و محکوم به دوست داشتن نانی شده است. این را همچون تقدیر قبول میکند و مادرش را چون شیطانی میبیند؛ مادری که کلیسا را به رسمیت نمیشناسد، در هیچ مراسمی شرکت نمیکند و حتی پدر آنجولینو روحش را بهخاطر او از دست داده، اما در مقابل دامادش نشان مریم مقدس را درمیآورد و روی سینهاش صلیب میکشد. این هم نمونهای دیگر از تضادهای درونی و بیرونی اوست.