نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستانهای کوتاه «اندوه»، «نینوچکا» و «وییروچکا»، نوشتهی آنتوان چخوف
آنتوان چخوف نویسندهای است که نوشتن را برای امرار معاش شروع کرد، اما به چنان مهارتی رسید که آن را به اوج رساند. او دانشجوی رشتهی پزشکی بود که بعد از انتشار چند داستان کوتاه در مجلهها مورد استقبال عمومی قرار گرفت و این توجه و استقبال به آثارش باعث شد به طور جدی و حرفهای به نوشتن روی آورد، طوری که نویسندگی او حرفهی پزشکیاش را تحتالشعاع قرار داد. اکسیر داستان او را تبدیل کرد به نویسندهای که طبابت هم میکرد. چخوف با دردهای مردم اجتماع آشنا بود. دردهایی که گاه درمان میشدند و گاهی چون زخمی درمانناپذیر بر روحشان چنگ میانداختند. او تاریکی وجود آدمها را کشف میکرد و بعد به اندازهی روشن شدن فلاش یک دوربین اجزای آن را در داستان نشان میداد. ایجاز و خلاصهگویی در عموم آثار او باعث شده که توجه خواننده صرفاً به خود اتفاق معطوف شود. چخوف تحلیل نمیکند. پس و پیش ماجرا را شرح نمیدهد. همدردی خواننده را بیش از حد برنمیانگیزد. او فقط آنچه را رخ داده یا میدهد به نمایش میگذارد و با نگاهی دقیق رئالیستی سعی میکند روزمرگیهای آدمها و کسالت زندگیشان را نشان دهد. داستان «نینوچکا» بازنمایی یک مثلث عشقی است، اما نمایش «یک عشق» است. مردی عاشق همسرش است. زن با دوست صمیمی شوهر ارتباط عاشقانه دارد. تنها کسی که عاشقانه برای بقای عشقش گذشت میکند، مرد است که حاضر میشود خود را در دخمهای حبس کند تا همسر و دوستش با هم خلوت کنند. از چخوف به عنوان مهمترین داستانکوتاهنویس اعصار یاد شده. چخوف از نویسندههای قبل از خود تأثیر گرفته و بر نویسندههای بعد از خود تأثیر گذاشته. داستان کوتاه «دهانم قشنگ و چشمانم سبز» از سلینجر شاید تکامل داستان «نینوچکا» باشد؛ کمی بیپایانتر و بیقضاوتتر. «نیونچکا» تنهایی آدمها را در یک رابطهی محدود به سه نفر در یک خانه نشان میدهد که به رغم کنار هم بودن و عشق، هر سه در تنهایی خود دستوپا میزنند و راه گریزی ندارند. چخوف درد تنهایی آدمها را میفهمد و متخصص بازنمایی آن است. در داستان «اندوه» او پیرمردی را به تصویر میکشد که پسرش را از دست داده. پیرمرد درشکهچی در یک شب سرد و برفی زمستانی دنبال یک گوش شنوا میگردد. او دلش میخواهد کسی باشد تا به او بگوید چه غم بزرگی را سوار بر درشکه با خود جابهجا میکند. پیرمرد با یک افسر، چند پسر جوان خوشگذران و یک دربان و یک سورچی جوان برخورد میکند. سعی میکند با آنها از اندوه خود بگوید اما هیچکدام آنها حاضر نیستند لحظهای را به شنیدن درددل پیرمرد اختصاص دهند. حالا درد بزرگ پیرمرد، مرگ پسرش نیست. درد او تنها ماندن در جامعهی شهریای است که مردمانش برای هم وقت ندارند و از درد هم بیخبرند.
چخوف تنها جامعهی شهری را محکوم به بیتفاوتی نمیکند. مسأله فقط شهرنشینی و بزرگ شدن جوامع نیست. از نگاه او این آدمها هستند که در هر شرایطی تنها به خود و امیال و آرزوهایشان فکر میکنند. داستان «وییروچکا» در یک فضای لطیف و زیبای روستایی رخ میدهد. مردمانی مهربان و باصفا پذیرای یک مهمان غریبه میشوند و از او مثل عضوی از خانوادهشان پذیرایی و نگهداری میکنند. مرد گرچه در میان این مردم سرخوش و راحت است، اما آنقدری به آنها نزدیک نشده که از خلوت خود بیرون بیاید و همدمی دائمی برای خودش پیدا کند. کفش و کلاه خاکگرفتهی او نشان میدهد که او در اتاقش ساعتها را به تنهایی سپری میکند. حالا او تصمیم گرفته برای همیشه به شهر بیاید و از این روستای آرام و امن خداحافظی کند. دختر صاحبخانه که متوجه میشود مرد را برای آخرین بار میبیند، تصمیم میگیرد از احساس درونیاش به او بگوید و عشقش را ابراز کند. مرد که هیچ تعلق خاطری به دختر ندارد، عشق او را پس میزند و به او میفهماند که این احساس یکطرفه است. مرد بابت این رفتار دچار عذاب وجدان میشود و احساس میکند در قبال دختر بیاخلاقی و ناجوانمردی کرده. او با تلخکامی از این پیشآمد به فضای سرد و ناامن و خشن شهر برمیگردد و تنهایی را برای خود و دختر انتخاب میکند. در این سه داستان مضمون «تنهایی» در شرایط متفاوت خود را به رخ میکشد و به عنوان درد اولیٰ به آدمها صدمه میزند. آنتوان چخوف بدون مستقیمگویی با بهرهگیری از مکان و زمان و فضا، حالوهوای داستان و آدمهایش را برای خواننده به سبک امپرسیونیستها میسازد. او که به سبب نمایشنامهنویسی موفق به خلق دیالوگهای جذاب شده، میتواند اطلاعات داستان را در خلال گفتگو به مخاطب ارائه کند. چخوف در مدت عمر کوتاه خود بیش از هفتصد داستانکوتاه و چند نمایشنامه و داستان بلند خلق کرد. نمایشنامههای او در طی سالها در کشورهای مختلف به نمایش در آمده و بر روی بسیاری از فیلمنامهها تاثیر گذاشته است.