کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

خط باریک نور

20 سپتامبر 2018

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «عربی»، نوشته‌ی جیمز جویس


خیابانی ساخته، تهش بن‌بست، که خلوت خالی‌اش را جز برادران مسیحی پر نمیکند. انتهای خیابان را با خانه‌ی خالی دو طبقه‌ای کور کرده که چون تافته‌ی جدابافته‌ای خود را از دیگر همسایگان جدا می‌کند. بعد خانه‌هایی قهوه‌ای می‌سازد که چون شرافت آدم‌های درون‌شان را باور کرده‌اند، با صورتهای آرام به هم نگاه می‌کنند. به این ترتیب است که جیمز جویس میخ صحنه‌سازی را همان اول داستان «عربی» محکم کوبیده و خواننده را مبهوت در چند سطر با جهان داستانش مواجه می‌کند؛ جهانی دین‌زده با شرافتی ظاهری که نمادش جداافتادگی‌ای تو خالی است و کاری جز مسدود کردن راه برای آدم‌هایش نمی‌کند. بعد از این است که جویس آرام به درون خالی دیگری سر می‌کشد؛ اتاقی که کشیشی در آن مرگ را ملاقات کرده و با وسط کشیدن ضمیر «ما» خواننده را به پشت چشمان یک فرد می‌کشاند؛ یک راوی اول‌شخص، که مسلماً باور آن‌چه را که در صحنه دیده می‌شود، به تردید می‌اندازد. جویس، اتاق را که نشان می‌دهد، تنها به دیدن کتاب‌های کهنه و نم‌کشیده اکتفا نمی‌کند، بلکه مشام را هم با «بوی نا»ی حاصل از انسدادی دیگر پر می‌کند؛ بوی کهنگی مذهبی محبوس و جداافتاده، که میراثش اگر هم موردتوجه قرار گیرد، تنها به دلیل ظاهر آن است؛ چرا که در میان آن کتاب‌های مذهبی راوی آنی را بیش‌تر دوست دارد که ورق‌هایش زرد هستند. آن اتاق اجاره‌ای و کتاب‌ها و تلمبه‌ی پوسیده و این جمله که «کشیش بسیارنیکوکار بود و در وصیت‌نامه‌اش همه‌ی پولش را برای مؤسسات خیریه گذاشته بود» خواننده را با زبان دوپهلویی مواجه می‌کند که گویا قرار است تا پایان داستان ادامه پیدا کند و جویس برای درک مفهوم از خلال این زبان به خواننده‌اش اعتماد کرده است.
جویس فضا را به زمستان می‌کشد، به بازی بچه‌ها در تاریکی، فانوس‌های کم‌نور وکوچه‌های گلی پشت خانه‌ها که باغ‌های خیس تاریک و چال‌های خاکستر بد‌بویش با آن مشت و لگد‌های وحشیانه دالان‌ها، ماهیت واقعی خانه‌های قهوه‌ای‌ آرام شرافتمند را روشن می‌کنند. و در این میان ناگهان با تاب پیراهن عشق روی اندام خواهر منگن (دوست راوی) در «نوری که از لای در نیمه بازمی‌تابید» روزنه‌ی امیدی در جهانش می‌گشاید و نور باریک عشق را در تمام صحنه‌های نیمه‌تاریک حضور راوی و دختر می‌گنجاند.
جویس تصمیم دارد راوی نوجوانش را بالغ کند. پس او را در گذاری انداخته و صحنه را از آغاز به میانه می‌کشد. از آن کوچه‌ی بن‌بست بیرون آمده، خواننده را به دنبال راوی عاشق به خیابان‌های پر نور و بازار شلوغ مردان مست، زنان چانه‌زن، بشکه‌های مملو از کله‌های خوک و آوازه‌خوان‌های دوره‌گردی که گرفتاری سرزمین پدری را با صدای تودماغی بی‌شکوه می‌خوانند، می‌برد و خواننده را در کنار راوی آهسته به درک بهتری از جهان خود می‌رساند تا بفهمد که چرا راوی می‌گوید: «این سروصداها باهم یک احساس واحد در مورد زندگی به من می‌دادند: تصور می‌کردم جام شراب مقدسم را به سلامت از میان انبوه دشمنان عبور می‌دهم.» این بازار اگرچه مثل آن خیابان خلوت نیست، اما در مفهومْ کامل‌کننده‌ی آن است؛ جامعه‌ای سودازده، بی‌اخلاق و وحشی که با بی‌توجهی به سرزمین پدری پشت آن نقاب مذهبی شرافتمند پنهان شده است. جویس حتا خواننده را، بی آن که متوجه شود، به کلیسا هم می‌برد. او هیچ صحنه‌ی مستقیمی از کلیسا نشان نداده، چون نمی‌خواسته آن را مستقیم هدف بگیرد (به همان دلیلی که زبان دو پهلو را انتخاب کرده)، اما پیش از ورود به صحنه‌‌ی میانه،‌ راوی می‌گوید «در جاهایی که بیش‌ترین دشمنی را با احساس عاشقانه داشتند» خیال دختر همیشه همراهش بوده. او صحنه‌ای از بازار را می‌گذارد و در انتها راوی می‌گوید:«اسم او هنگام خواندن دعاها و مدح‌های عجیبی که خودم چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدم به زبانم می‌آمد.» انگار آرام زیر گوش خواننده زمزمه کرده باشد:«گمان می‌کنی کجا این دعاها را می‌خوانده؟» تقابل عشق با جامعه‌ی کاتولیک ایرلندی فقط در این جا دیده نمی‌شود، بازی ظریف و دقیق جویس با نور و تاریکی در تمام صحنه‌ها بی‌دلیل نیست؛ شب بارانی‌ای که باران چون «سوزن‌های ریز پیاپی آب در کرت‌های خیس بازی می‌کرد» و زیر پای راوی «چراغ یا پنجره‌ی روشنی از دور می‌درخشید»، راوی به خانه‌ی دختر نگاه می‌کند و با ترس از دست دادن حس‌هایش دست به هم می‌فشارد و می‌گوید: «ای عشق! ای عشق!» در حالی که در اتاق تاریک کشیش مرده ایستاده و گویی دعا می‌کند. جایی دیگر «نور چراغ جلوی در خانه» را روی قوس گردن دختر می‌اندازد و از روی دست تا یک طرف پیراهن پایین می‌آورد، ولی در تاریکی همان کوچه‌ای که خلوتش را جز برادران کاتولیک پر نمی‌کنند.
جویس در روند رشد می‌خواهد راوی‌اش را به ورطه‌ی انتظار جانکاه عشق بیندازد، پس وسوسه‌ی رفتن به بازار عربی را توسط دختر به جانش می‌اندازد و بعد او را در ملغمه‌ای از صحنه‌های زندگی تکراری خانه و مدرسه گرفتار می‌کند، تا جایی که راوی این «امور جدی زندگی‌ را بازی بچگانه‌ای زشت و یکنواخت» بخواند. به نظر می‌رسد جویس راوی‌اش را قدم‌به‌قدم در مسیر سلوک جلو برده، به مقام انتظار رسانده و زمینه را برای مقام شهود فراهم می‌کند. این صبر کشنده که قدم بسیار مهمی در رشد راوی است، در روز موعود به اوج می‌رسد. صحنه‌ی روزشنبه با عموی عصبانی شروع می‌شود و بعد حرکت به سوی مدرسه، هوای سرد و مرطوب، که دل را به گواه بد می‌اندازد، وقت شام و عموی نیامده و تیک‌تاک ساعتی که اعصاب را خورد می‌کند، اتاق‌های سرد و دل‌گیر طبقه‌ی بالا، فریادهای «ضعیف و نامشخص» دوستان مشغول بازی (که نشان می‌دهد راوی از کودکی فاصله گرفته)، تاریکی و تصویر زاده‌ی خیال از دختر به رنگ قهوه‌ای (رنگ همان خانه‌های آرام اول داستان)، تحمل پیرزنی وراج کنار آتش که تمبر باطله برای خیریه جمع می‌کند و در نهایت پالتوی سنگین عمو که جالباسی را تکان می‌دهد و پیش‌آگهی‌اش با شعر «بدرود عرب با اسبش»، همه و همه نشان از ملال جانکاهی دارد که راوی را از کودکی دور کرده و خواستن را در وجودش شعله‌ور می‌کند، تا آماده‌ی لحظه‌ی نهایی شود و همه چیز را از دریچه‌ی چشم راوی و از درون احساسش برای خواننده نمایش داده تا به عمق ملال او برسد. این کیفیت امپرسیونیستی تنها به یمن صحنه‌سازی دقیقی است که جویس از نگاه راوی ساخته.
حالا دیگر موقع صحنه‌ی پایانی است که گذار به آن با یک واگن خالی و در تنهایی رخ می‌دهد. واگن قطاری که «از میان خانه‌های خراب و رودخانه‌ی چشمک‌زن خزان» می‌گذرد؛ گذری از میان ویرانی و اندوه، که هرکس باید آن را به تنهایی برای رسیدن به لحظه‌ی شهود طی کند. صحنه‌ی آخر، تالار بزرگ بازار عربی است که راوی به پیشنهاد و عشق دختر به آن‌جا آمده، تالاری که دورتادورش نمایشگاهی است با غرفه‌های بسته، نیمه‌تاریک با سکوتی هراس‌آور مثل «سکوت بعد از دعا در کلیسا». این‌جا جویس بازی با نور را تکمیل می‌کند؛ نور ضغیف غرفه‌ی باز مانده، عشقی را که پسر چون جام شراب مقدس تا این‌جا از میان دشمنان رد کرده، متصور می‌کند، اما این بار نور ماهیت دیگری دارد. جویس نور رنگی کاباره آمیخته به صدای سکه‌های توی سینی‌اش و نور غرفه‌ی زن، آمیخته به صدای خنده‌های شیطنت‌آمیزش را در کنار آن لهجه‌ی انگلیسی که برای یک ایرلندی اصلاً خوشایند نیست گذاشته و جادوی شرقی را که نمادی از عشق برای راوی است، مثل دو نگهبان تنومند به شکل گلدان کنار بساط همان زن می‌نشاند و راوی را میان ماهیت این نورها و نورهایی که در تمام داستان دیده تنها می‌گذارد. این‌جاست که آن صحنه‌های نیمه‌تاریک با معشوق، در صحنه‌ی نیمه‌تاریک بازار عربی می‌آمیزد و رابطه‌ی میان خواست معشوق، که بازار عربی است، با عزلتی که در صومعه گزیده، و سکوت بازار که مانند سکوت کلیساست، جام مقدس عشق را از میان انگشت‌هایش رها می‌کند و معصومیت می‌شکند. حالا جویس همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کند، چون نورهای معصومیت رفته‌اند و خواننده دیگر نیازی به صحنه ندارد، راوی جویس به شهود رسیده است. تنها درد ناشی از اندوه و خشم را درون چشم‌هایی که جهان از پشت آن دیده می‌شود باقی می‌گذارد تا بگوید که تجلی بی درد نمی‌شود.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, عربی - جیمز جویس دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, جیمز جویس, داستان کوتاه, عربی, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد