شمارهی نوزدهم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۴ شهریور ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
یکی از داستانهای محبوب کودکی و هنوز من، داستان لکلک و روباه است؛ همانی که لکلک و روباه همدیگر را در خانههایشان مهمان میکنند. اول روباه میزبان میشود. او غذا را، که شیربرنج است یا سوپ یا چیزی در همین حدود، در کاسههایی پهن و کمعمق میکشد و خودش شروع میکند به خوردن. طفلک لکلک با آن منقار درازش هیچچیز نمیتواند بخورد. مدتی بعد لکلک زیرک روباه را به خانهاش دعوت میکند و غذا را در کوزهی دهانتنگ گردندرازی میریزد. حالا روباه است که هر چه میکند پوزهاش توی کوزه نمیرود و گرسنه میماند. دو قرائت از این داستان شنیدهام. در یکی روباهْ مکار است و قصد آزار و اذیت دارد و لکلک با آن برنامهای که در خانهاش برای او میچیند، ادبش میکند. در دیگری -که مادربزرگ زندهیادم همیشه اینطوری برایم تعریفش میکرد- روباهْ متوجه مساله نیست (نه این که مرض یا کرم داشته باشد) و لکلک در این رفتوآمد به او آموزشی ارزشمند میدهد. از همان موقع که مادربزرگم قصه را اینطوری برایم تعریف کرد، با این که سنوسالی نداشتم، مهمانی رفتن و مهمانی دادن برایم معنای دیگری پیدا کرد. دیگر فقط لذت و خنده و دیدوبازدید نبود و نیست، یکجور تبادل هم بود و هست. کودک که بودم این تبادل، میتوانست بازی جدیدی باشد که از کسی همسنوسال خودم یاد میگرفتم، و هرچه بزرگتر میشدم، شکل این مبادله و دادهها و دریافتههایش تغییر میکرد. در این چند سالی که دوزیست شدهام و بخشی از زندگیام در سرزمینی دیگر میگذرد، این باور قدیمیام رنگ و بویی تازه به خود گرفته. حالا مهمانی دادن و مهمانی رفتن برایم شکلی از تبادل میانفرهنگی و فراتر از آن نوعی مطالعهی میانفرهنگی است. در برلین، من و مریم دوست نازنینی داریم، که پروفسور جامعهشناسی است و دیدار هرازگاهیاش، یکی از لذتهای ورِ برلینی زندگیمان است؛ آقایی هفتادساله، که البته از شصتسالگی به بعد دیگر برای خودش تولد نگرفته تا زمان متوقف شود و سنش بالاتر نرود. همسر و فرزند نازنینی هم دارد که چند سالی است ازدواج کرده و بهتازگی بچهدار شده. اولین بار که به خانهمان دعوتشان کردیم، هنوز عضو پنجم خانواده به دنیا نیامده بود. وقتی نشستند و ما برای هرکدامشان یک پیشدستی گذاشتیم و مریم چای آورد و من دانهدانه ظرفهای شیرینی و شکلات را جلوشان گرفتم تا بردارند، معذب شدند. خانم پروفسور که طفلک هیچچیز برنداشت. گفت «مرسی، مرسی، من بعداً میخورم.» و خود پروفسور هم، با شوخطبعی همیشگیاش گفت: «ما شاهیم مگه؟» برایشان توضیح دادیم که کار زیادیای برایشان نکردهایم و احترام زیادیای بهشان نگذاشتهایم. گفتیم این شیوهی مهماننوازی ما ایرانیهاست؛ فارغ از این که مهمانمان چه کسی باشد. گفتیم ما مهمان را بر خودمان مقدم میدانیم و همهی تلاشمان را میکنیم تا او بیشترین لذت را از ساعتهایی که در خانهمان میگذراند، ببرد. مریم به شوخی گفت «جوری که بعضیوقتا بس که قبل مهمونی تدارک میبینیم و خسته میشیم، خودمون هیچ لذتی ازش نمیبریم.» مهمانهایمان کم مانده بود از تعجب شاخ دربیاورند. پروفسور گفت «مهمترین آدم مهمونی، خود میزبانه. اونه که باید بیشتر از همه بهش خوش بگذره.» مدتی بعد ایمیلی از آقای پروفسور به دستمان رسید که میگفت او و همسرش میخواهند برای آخر هفته تعدادی از دوستان خوبشان را به خانهشان دعوت کنند. خواهش کرده بود دعوتشان را قبول کنیم و زودتر بهشان خبر بدهیم؛ چون به تعداد صندلیهایشان مهمان دعوت کردهاند و اگر کسی نتواند به مهمانی برود، از دیگرانی که در لیست رزروند، دعوت خواهند کرد. ایمیل به فهرست مهمانها ختم میشد. قبول کردیم و رفتیم. برای ساعت پنج عصر دعوت شده بودیم و در آلمان وقتی میگویند ساعت پنج، یعنی ساعت پنج، و نه مثلا هفتونیمهشت! کمی قبلتر و کمی بعدتر از ساعت مقرر همهی مهمانها جمع میشوند و مهمانی شروع میشود. ما هفتهشت دقیقه به پنج رسیدیم. هنوز هیچکدام از مهمانها نیامده بودند. فکر کردیم روز مهمانی را اشتباه کردهایم؛ نه چون هنوز کسی نیامده بود، چون میز غذاخوری خالی بود! حالا خالیِ خالی هم نه. دو سه تا ظرف پنیر، دو بطری نوشیدنی، یک ظرف سالاد و تعدادی لیوان و گیلاس و بشقاب و کارد و چنگال روی میز بود. اشتباه نکرده بودیم، اما به نظر نمیرسید اینها بتوانند کفاف لیست هجدهنفرهی مهمانها را بدهند. کمی بعد که همه جمع شدند و جرعهی اول نوشیدنیها را به سلامتی و افتخار میزبانان نوشیدند، خانم پروفسور گفت «سوپ توی آشپزخونه روی گازه. کاسه هم همونجا هست. نکشیدم که سرد نشه. هرکی خواست بره برای خودش بریزه. آبجو هم همون بغل توی تراسه.» حالا نوبت من و مریم بود که از تعجب شاخ دربیاوریم.