نویسنده: المیرا کرمنیایفر
جمعخوانی داستان کوتاه «نقش روی دیوار»، نوشتهی ویرجینیا وولف
داستان «نقش روی دیوار» ویرجینیا وولف از نقطهای بر دیوار آغاز میشود؛ مثل لحظهای که در اثر تماس نوک قلم بر سطح کاغذ، خطی را نمایان میکند، خطی که نهتنها صاف نیست، بلکه مثل طرحِ زیرِ دست نقاش پر از اعوجاج و جزئیات گوناگون است. راوی این داستان سعی میکند افکار یا ذهنیاتش را دوباره به یاد آورد. به خاطر آوردنِ امری واقعی آسانتر از به خاطر آوردنِ خاطره است. گویی آیینهای در برابر آیینهای قرار میگیرد. تونلی از تصاویر بیپایان ظاهر میشود؛ تونلی شبیه تونل متروِ لندن. راوی داستان سعی میکند بیواسطه از عمق هزارتوی ذهنش -عمارتی تودرتو- بگوید؛ یعنی چیزی از بیرونِ ذهنش (جز آن نقش روی دیوار) به یاری بیانش نمیآید. افکار در ذهن، ساختاری متفاوت با واقعیت دارند. مهمترینِ این تفاوتها زمانبندی و حرکت است. راوی داستان میتواند ما را در هر لحظه در موقعیتی متفاوت قرار دهد. معیار زمانِ واقعی با معیار زمانِ خاطرات همخوانی ندارد. یک ویژگی منحصربهفردِ زمان در ذهن سرعت آن است. افکار و خاطرات بیشتر از آن که کُند باشند، با سرعتی عجیب رژه میروند. با دقیق شدن بر آنچه راوی میگوید، خواننده درمییابد در پی یافتن خط مشخصی یا همان پیرنگ نیست، بلکه کافی است خطبهخط بخواند تا به جهانهای دیگری پرتاب شود؛ جهانهایی که دقیقاً ذهن خواننده را مورد خطاب قرار میدهند. راوی بیش از آن که بخواهد در زندگی واقعی تأثیری بگذارد، پیچ انداختن در بخار ذهن را میخواهد. سؤالاتی به ظاهر ساده را پیش میکشد تا معماری ذهنی هر خوانندهای را به پرسش بگیرد؛ همانطور که امور واقعی را به پرسش میگیرد. او سعی میکند جواب پرسشها را بدهد، اما جوابهایش بیشتر از آن که تردیدی را برطرف کند، تردید دیگری را اضافه میکند. سراسر داستان نمایش یک مفهوم است: دوگانگی؛ چیزی را در مقابل چیز دیگری نشاندن. پرسشهای متعدد نیز از همین دوگانگیها میآیند. راوی آشکارا از دوگانگیهایش رنج میبرد. در شرح آنچه از اطرافش میپندارد یا عقایدش نیز این دوگانگی را نشان میدهد: سرزندگی امور معمول زندگی در برابر خاکی که اسب تروا در آن پنهان شده تا زندگی طبقهی متوسط در برابر باقیماندهی اشراف.
وولف با مهارت همهی چیزهای بیربط را با یکدیگر جانشین و همنشین میکند. او سنت جانشینی/همنشینی سوسوری را حرکت میدهد و پیش میبرد و زبان را برای باز کردن دریچههای ذهن گسترش میدهد. آشنازدایی او از امور، صرفاً جانشین کردن عنصری با عنصر دیگری نیست؛ مثل آن بخش داستان که خودش را چوب فرض میکند و بخش انتهایی داستان را تماموکمال به توصیف چوب شدنش اختصاص میدهد. او صرفاً به این جمله اکتفا نمیکند که من اگر درخت یا چوب بودم چه میشد. میگوید: «چوب برای اندیشیدن موضوع خوبی است.» این بخش، از جملهی «از درخت به دست میآید…» شروع میشود و به جملهی «پر از افکار دوستانه و فکرهای خوش است این درخت» خاتمه مییابد؛ نمایشی بینظیر از سِفر ذهن.
تصوراتی که راوی از تمرکز بر روی چیزهای مختلف میسازد، او را دچار تحول میکند؛تحولی تصادفی، تصادفی که در داستان هم به آن اشاره میکند. شاید تنها وجه مشترک بین عین و ذهن همین تصادف باشد. تصادم و تصادف افکار در ذهن راوی ماحصلی دارد، که دگرگونی و غلطیدن مفاهیم را بر روی هم نمایش میدهد. در مقابل، او از استحکام طبیعت بیرون از ذهن میگوید؛ استحکامی که برای افکار درونش نمییابد. به همین دلیل در پاراگراف پایانی داستان به راحتی میگوید: «به خاطر نمیآورم.» او به دنبال نشانههایی در جهان واقع است تا بنیان آشفتهی افکارش را بر آن مستحکم کند، اما در طول روایت هر بار مأیوس میشود؛ یأس از این که میداند هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتد. اما به هر حال نقطهای از جهان واقعی است که او را از طوفان ذهنش بیرون میکشد: کسی بالای سرش او را مورد خطاب قرار میدهد. به همین سادگی نقش روی دیوار بر او آشکار میشود؛ همان موضوعی که تمام روایت به آن بهانه شروع شد: «یک حلزون بود.» راوی نقطهای از واقعیت را بر خط بیپایان ذهنش میگذارد؛ مثل همان لحظهای که نقاش به طرح پایانیافتهاش خیره میشود؛ طرحی که خواننده در مواجهه با آن و در انتهای داستان، دچار ابهامی میشود: از کجا معلوم که حلزون بوده باشد؟