شمارهی بیستویکم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۹۷در هفتهنامهی کرگدن
بعضیها میگویند ایرانیهای خارجنشین کاری به مسایل داخل کشور ندارند و سرشان توی لاک خودشان است و بیرگند و از این حرفها. تجربهی زیستهی من اما میگوید آش اینقدرها هم شور نیست. من در برلین با گروهها و جمعهای ایرانی زیادی رابطه دارم و کمتر جماعتی را دیدهام که نسبت به مسایل ایران بیتفاوت باشند و وقتی دور هم مینشینند، حرف از سرزمین مادری نزنند. دستکمش این است که میان زندگی ایرانی و غیرایرانیشان قیاسی تطبیقی میکنند؛ قیاسی که طیف وسیعی از احساسات را دربرمیگیرد: از غم غربت و اندوه دوری وطن و انزجار از جامعهی سلطهجو و بیعاطفهی غربی گرفته تا ضعف اعتمادبهنفس و حتا حقارت در برابر فرهنگ میزبان. ترکیب پیچیده و غریبی است، اما واقعیت دارد. در یکی از همین جمعها بود که دوستی گفت: «چیزی که من اینجا دوست دارم، اینه که سر دیگران همهش تو زندگی آدم نیست. هر کی ماست خودشو میخوره و کاری به کار بغلدستیش نداره.» یکی دیگر از رفقا حرفش را تایید کرد و گفت آن احساس رقابت با دیگرانی را که در ایران داشته، اینجا ندارد و حالش خیلی از این بابت خوب است. بحث کشید به فردگرایی و فردیتزدگی و روهای خوب و بدی که هر کدام از اینها میتوانند داشته باشند. یادم به اولین دیدارم با پروفسور آلمانیام افتاد. پیش از آن دیدار مدتهای مدید مکاتبه کرده بودیم و من در نامههای او به مرور از «آقای فولادینسب عزیز» به «کاوهجان» تبدیل شده بودم. خودش هم این مجوز را به من داده بود که با نام کوچک صدایش کنم. در آن اولین دیدار، من به شیوهای که با آن آخته و آموخته شده بودم، رفتم سمتش و لابد از سرعت و شکل حرکتم معلوم بود که میخواهم علاوه بر دست دادن، روبوسی هم بکنم. او اما دستش را کامل به سمتم دراز کرد و طوری شقورق دست داد که معلوم بود سعی دارد فاصله را نگه دارد. بعدها که رابطهی کاریمان بیشتر و دوستیمان نزدیکتر شد، یک بار صحبتش را پیش کشیدم و ابراز دلخوری کردم. گفتم «اگه از طریق مکاتباتمون شما رو نشناخته بودم، ممکن بود همون اولین دیدار، بشه آخرین دیدارمون.» برایم توضیح داد که این رفتار در آلمان، نهتنها بیادبی نیست، که عین ادب و احترام به فردیت طرف مقابل و اصلاً برای خودش فرهنگی است؛ همین که در اولین دیدارها، بین دو آدم، به اندازهی دو دست درازشده فاصله وجود باشد و کسی وارد حریم فیزیکی دیگری نشود. آن روز در کافه همین ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم و گفتم تا جایی که مسأله کیفیت مدنی خودش را از دست ندهد و شکل قبیلهای به خودش نگیرد، من آن صمیمیت ایرانی خودمان را ترجیح میدهم. تا این حد فرو رفتن در لاک فردگرایی، هم عاطفهی انسانی را مخدوش میکند و هم آدم را بلاتکلیف و معلق. به پروفسورم هم گفتم؛ همان روزی که دلخوریام را مطرح کردم. گفتم: «نه به اون کاوهجانهای توی ایمیلها و نه به اون رفتاری که بیشتر شبیه رفتار پزشکها با مریضشون یا وکلای تسخیری با متهمشون بود.» خندید و گفت «همین تفاوتای فرهنگی… واقعیتش اینه که من هم از رفتار تو بهتم برده بود و داشتم فکر میکردم ما کی اینقدر صمیمی شدیم که من نفهمیدم. راستش من هم اگه تو رو در خلال مکاتباتمون نشناخته بودم، فکر میکردم این آدم چه ریگی به کفشش داره که داره اینطور صمیمیبازی درمیاره.» یکی از رفقای توی کافه گفت: «خب رفتارت خیلی عقبمونده بوده.» گفتم: «اسمش هرچی که باشه، من ترجیحش میدم. نه این که با هرکسی که توی خیابون دیدی، صمیمی باشی، اما وقتی کسی رو مدتهاست میشناسی، رد و بدل کردن کمی عاطفه در دیداری حضوری چیز بدی نیست.» خوشبختانه، این مسأله و خیلی از مسائل سادهی روزمرهی بهظاهر کماهمیت دیگر، از نگاه فرهنگی که من در آن ریشه دارم، هنوز زیر چتر عناوین پرطمطمراقی مثل حفظ حریم فیزیکی و رعایت حریم شخصی افراد نرفته و در عین حال که به فردگرایی مترقی و مدنی احترام میگذارم، خوشحالم که بسیاری از ما ایرانیها، هنوز گرفتار شکل رادیکال فردیتزدگی نشدهایم.