نویسنده: لاله دهقانپور
جمعخوانی داستان کوتاه «برف خاموش، برف ناپیدا»، نوشتهی کنراد ایکن
تجربهی خواندن داستان «برف خاموش، برف ناپیدا»، تجربهی عجیبی است. موضوع متفاوت، درونمایهی روانشناختی و فضای وهمناک داستان، این قابلیت را دارند که دست به دست هم بدهند و روزها، هفتهها و حتا ماهها خواننده را گرفتار کنند. البته نوشتن چنین داستانی توسط کنراد ایکن، نویسندهی آمریکاییای که در یازدهسالگی صدای شلیک گلولهای را میشنود و بعد با جسدهای والدینش مواجه میشود، اتفاق عجیبی نیست. به گفتهی خود ایکن، پدرش در مرحلهای از زندگی، ناگهان و بیدلیل تغییر قابلتوجهی میکند، خشمگین و تندخو میشود و بالأخره یک روز جان خود و همسرش را میگیرد. گویا ژن ناکارآمدیهای روانی در خانوادهی این نویسنده دستبهدست میچرخیده؛ چون خواهرش هم بعدها دچار زوال ذهنی میشود. و خود کنراد، همیشه، نگران ابتلا به اختلالات روانی بوده.
«برف خاموش، برف ناپیدا» روایتگر بازهای از زندگی پسربچهای دوازدهساله به نام پل است که بهتازگی صاحب دنیای درونی ویژهای شده؛ دنیایی از جنس برف. او عمیقاً از زندگی در این جهان جدید خشنود است و راوی در توصیف وضعیت جدید پل میگوید: «فقط احساس دارندگی هم نبود؛ احساس امنیت هم بود. انگار راز او به گونهی لذتبخشی برای او دژی فراهم میآورد، با دیواری که در پناه آن میتوانست عزلتی آسمانی به دست آورد.» یک روز صبح، در اولین لحظههای هوشیاری و خروج از دنیای خواب و ورود به دنیای بیداری، همچنانکه چشمهایش بستهاند، او با همهی وجود حضور برف را پشت پنجره حس میکند و صدای قدمهای نامهرسان را موقع فرورفتن پاهایش در برف میشنود. اما وقتی از تختخواب بیرون میآید و پشت پنجره میرود، جز خیابانی آفتابی چیزی نمیبیند.
مسلماً بخش اعظم چنین داستانی باید به ذهنیات شخصیت اصلی اختصاص داده شود. کنراد زاویهدید سومشخص، دانایکل محدود به ذهن را برای روایت داستانش انتخاب کرده. شاید به نظر برسد راوی اولشخص برای نزدیک شدن به هیجانها و فکرها پل انتخاب بهتری میبود، اما نویسنده با این زاویهدید، در عین حفظ فاصله با پل، کمکمان میکند به لایههای ذهن او نفوذ کنیم و با مشاهدهی روند تجربههای درونیاش در مورد وضعیتی که در آن قرار گرفته، حدسهایی بزنیم که احتمالاً شخصیت اصلی داستان، به علت سن کم، از آنها بیخبر است.
بعد از این تجربهی عجیب، زندگی پل دگرگون و به دو بخش تقسیم میشود. او باید مثل باقی آدمها ساکن دنیای واقعی باشد و در عینحال دنیای جدید و لذتبخشش را از همگان مخفی کند. دنیایی که «از دیگری پهناورتر و شگفتانگیزتر بود.» حالا او هر روز صبح پیشروی برف و صدای قدمهای نامهرسان را که به علت افزایش ارتفاع برف ناواضحتر شنیده میشود، حس میکند و همچنان با بازکردن چشمها و رفتن پشت پنجره میبیند در دنیای انسانهای دیگر خبری از برف نیست و از این موضوع خوشحال میشود. چون به این اطمینان میرسد یک راز آرامشبخش شخصی دارد. البته این راز شگفتانگیز منجر به تغییراتی در خلقوخوی او میشود که از چشمان پدر و مادرش دور نمیماند. بالأخره والدین پل احساس خطر میکنند و تصمیم میگیرند با کمک دکتر خانوادگیشان او را نجات بدهند. آنها تصور میکنند پل از بیماریای روانی که منجر به اختلالی رفتاری شده رنج میبرد. نشانههایی هم در داستان وجود دارند که میتوانند پل را بیماری اسکیزوفرنیک، دچار توهمهای بصری و شنیداری، نشان دهند.
زیگموند فروید، پدر علم روانشناسی مدرن، که ایکن ارادت ویژهای به او داشته، اعتقاد دارد آدمها از بدو تولد به والد غیرهمجنس خود تمایلی جنسی-عاطفی دارند و از والد همجنس بیزارند. او به علت شباهت این وضعیت به سرگذشت ادیپ، پادشاه افسانهای تبای، نام عقدهی ادیپ را برای آن انتخاب میکند. بنا بر نظریهی فروید اگر این حس به والد غیرهمجنس در طول رشد روانی-جنسی تغییر نکند و فرد به سازش با والد همجنس نرسد، در آینده گرفتار مشکلات روانی خواهد شد.
در داستان «برف خاموش، برف ناپیدا» میبینیم پل بیشتر از اینکه متوجه پدر باشد، به مادرش اشاره میکند و وقتی پدر در حضور دکتر او را مخاطب قرار میدهد و میگوید: «فکر نمیکنی باید تهوتویش را دربیاوریم، همین الان؟»، لحن «تنبیهی» آشنای پدر را میشناسد. همچنین موقعی که دکتر برای معالجهی پل کتابی را در اختیارش قرار میدهد و میخواهد بخشی از آن را با صدای بلند بخواند، پل مشغول خواندن قسمتی از نمایشنامهی «ادیپ در کولونوس» نوشتهی سوفوکل میشود. با خوانشی روانکاوانه، میتوانیم اینطور برداشت کنیم که پل دچار عقدهی ادیپ است.
از سویی دیگر، در طول داستان شاهد این هستیم که او از ویژگیهای دنیای واقعی خسته و کلافه است و شاید با ساختن دنیایی جدید از جنس برف که سراسر تمیزی است و میتواند کثیفیها و زشتیها را ببلعد، خود را تسکین میدهد. به عنوان مثال راوی در توصیف احساس پل نسبت به حضور برف میگوید: «آنجا، بیرون، سنگها برهنه بودند و اینجا، درون، برف بود. برف روزبهروز سنگینتر میشد و دنیا را خفه میکرد و زشتی را میپوشاند و…» یا وقتی پل از مدرسه به خانه برمیگردد، دنیای اطرافش را اینطور میبیند: «گنجشکهای گلآلود با رنگی به ماتیِ رنگ میوههای پلاسیدهی مانده بر روی درختان بیبرگ در بوتهها جمع میشدند. یک سار تنها روی پردهی بادنمایی جیرجیر میکرد. در دلتای کوچک زیر ناودان کنار یک جوی، روزنامهی پارهی کثیفی گیر کرده بود…» جهان پیرامون در نظر او کثیف، ملالآور و کلافهکننده است. و زمانیکه والدینش با دکتر همراه میشوند و با سطحیترین سؤالهای ممکن او را بازجویی میکنند، در مورد آنها اینطور فکر میکند: «آنها چهطور میتوانستند بفهمند؟ آن ذهنهای مبتذل، آن مغزهای کسلکنندهی اسیر عادیات، اسیر روزمرگی؟…»
شاید وابستگی پل به این برف خیالی، مکانیسم دفاعی روانیاش نسبت به زندگی روزمرهای باشد که آزارش میدهد. شاید او با خلق دنیای سفید برفی دارد در برابر سیاهیهایی که او را دربرگرفتهاند مقاومت میکند. در صحنهای که سؤالوجوابهای دکتر و والدین، پل را آزار میدهد، حضور برف را متفاوتتر از همیشه میبینیم. برف در گوشههای اتاق، زیر مبل و پشت در نیمهباز ناهارخوری حضور دارد. این بار با پل حرف میزند و از او میخواهد که صبر کند، طاقت بیاورد، آن محیط را ترک کند و به رختخواب برود تا چیزی جدید و از جنس آرامش را هدیه بگیرد. برف حالا آنقدر واقعی است که دیگر نمیتوان میان دنیای واقعی و دنیای خیالی پل تمایز قائل شد.
بالأخره او، بعد از کلنجاری آزاردهنده به دکتر و والدینش پشت میکند و به اتاقخواب میرود. در اینجا ریتم داستان همزمان با اتفاقات نفسگیری که در پی هم میآیند تند میشود، نقطهی اوج داستان اتفاق میافتد و همزمان گرهگشایی انجام میشود. برف میخندد، حرف میزند، تاب میخورد و به او وعدهی آرامش، دوری و سرما میدهد. اتاق تاریک است و در اختیار این خیال سفید و درحالحرکت. اما ناگهان در اتاق باز میشود و بیگانهای که مادر پل است به اتاق پا میگذارد. به پل دست میزند و تکانش میدهد. پل بر سر مادرش که شاید تنها بازماندهی دوستداشتنی دنیای واقعی است فریاد میکشد: «مادر! مادر! گم شو! من ازت متنفرم!»
بعد از این واکنش پرخاشگرانه همهچیز آرام میگیرد و برف قصهاش را اینطور آغاز میکند: «قصهی کوچکی است. قصهای که کوچکتر و کوچکتر میشود. درون میریزد، به جای آنکه مثل گلی باز شود. گلی است که بذر میشود، بذر سرد کوچکی. میشنوی؟ ما به تو نزدیکتر میشویم…» این توصیفات یادآور دوران جنینی است؛ انگار برف میخواهد پل را به عقب ببرد، به زمانی که هنوز به این دنیا پا نگذاشته بود و در امنیت کامل به سر میبرد، به مرحلهای شبیه مرگ که سراسر دوری و آرامش است.