نویسنده: المیرا کرمنیایفر
جمعخوانی داستان کوتاه «گور»، نوشتهی کاترین آن پورتر
داستان «گور» نوشتهی کاترین آن پورتر، همانطور که از نامش پیداست، احساس مبهمِ مواجهه با میراثی کهن را میدهد؛ میراثی برجایمانده و مدفون که دو شخصیت اصلی، پل و میراندا، در جستوجوی آن هستند. اگرچه زمان داستان به ابتدای قرن بیستم باز میگردد، اما مفاهیمی که بازتاب میدهد، به شکل ازلیابدی برای هر انسانی معنادار است؛ گویی میتواند متعلق به هر زمانهای باشد. اینبار آدم و حوا در هیأت متفاوتی به صورت دو نوجوان ظاهر میشوند تا در میان گورستان رهاشدهای، بقایای گمشدهی بهشتی را بیایند که از آن رانده شدهاند. هر دو از آنچه در آن روز داغ بر سرشان میآید، بیخبرند. این بیخبری با خود شعفی دارد که به شکل کودکانهای با آنها همراه است. اما ناگهان زمین بر آنها چشم و دهان میگشاید. پس از عبور از منظرهی دلفریب «بوتههای درهمپیچیدهی گل سرخ»، همچون باقیماندهی بهشت، گورهای خالی نمایان میشود. گورهای خالی -چشمها و دهان زمین- پل و میراندا را به کشف و آگاهی فرا میخواند. کاوش در میان مغاک گذشته، رعشهی لذتبخشی بر وجودشان میاندازد که خبر از کشف مفهوم ممنوعهای میدهد، و این آغاز راه است. پل حلقهای طلایی و میراندا کبوتری نقرهای را مییابند.
سراسر داستان از نمادهای آشنایی پر شده است: خرگوش (غریزه)، کبوتر (روح) و حلقهی طلایی (پیوند). اینجا مبادلهای سمبلیک میان خواهر و برادر رخ میدهد. میراندا در عوض کبوترِ درخشان، حلقهی طلایی را از پل میستاند؛ آنچه که قرار است میراندا را به جهان تازهای (و شاید مادی) متصل کند. کبوتر در کتب مقدس (عهد عتیق و جدید) حامل معانی متعددی است. از کبوتر به نشانهی روحالقدس یاد میشود؛ بعد از تعمید مسیح توسط یحیا، کبوتری روی شانهی او مینشیند. روحالقدس، نمایندهی روح خدا، مظهر همهی توانمندیهاییست که از طرف خدا به انسان داده شده است. نویسنده با ظرافت عنصر حیاتبخش را از شخصیت مؤنث به شخصیت مذکر منتقل میکند؛ قدرتی که در دستهای پل میدرخشد. اما این انتقال، جلوتر در داستان، رنگوبوی دیگری به خود میگیرد. خواننده از همان ابتدای داستان که مادربزرگ برای انتقال جسد شوهرش تلاش میکند، تا رقابت پل و میراندا بر سر شکار، شاهدِ جدلی بر سر قدرت است؛ مناقشهای که در اساطیر میان نقشهای شخصیتهای مؤنث و مذکر پررنگتر بوده است. جدال برای خواهر و برادر دقیقاً زمانی رخ میدهد که آنها در مرحلهی پشت سر گذاشتن کودکی هستند. همین بلوغ، عاملی است تا آنها مرزهای قدرتنمایی را درک کنند و به همین دلیل تواناییها و نیروهایشان را خامدستانه به رخ یکدیگر میکشند. این موضوع حتا در گفتوگوهایشان نیز مستتر است؛ مثلاً پل میگوید: «پس اولین کبوتر یا اولین خرگوشی که دیدیم مال من باشد و بعدیش مال تو. یادت باشد و زرنگی نکن.» اما میراندا پس از این، موضوع کهنی را با جواب سادهای پیش میکشد: «مار چی؟ اولین مار مال من باشد؟» این پاسخ میراندا یادآور همان واقعهی مهم در سفر پیدایش است: «مار به حوا گفت هر آینه نخواهید مُرد، بلکه خدا میداند در روزی که از آن بخورید چشمانِ شما باز شود و مانند خدا، دانای نیک و بد خواهید بود.» نویسنده در کمال ایجاز و ظرافت، با پاسخ میراندا، ذهن خواننده را به هبوط انسان میکشاند. جریان آرام آگاهی، تبدیل به سیلابی میشود که قوهی تشخیص آن دو را برمیانگیزاند. در همان لحظه که میراندا تصمیم میگیرد راه خود را از برادرش جدا کند، واقعهی مهمی رخ میدهد. خرگوشی ظاهر میشود و پل آن را نشانه میگیرد. این اتفاق، مسیر دیگری در برابر آن دو میگشاید. پل بعد از آن که خرگوش را میدَرد، درمییابد خرگوش حاملهای را کشته. او از عملش سخت برمیآشوبد. اما دلیل این آشفتگیِ پل چیست؟ او بر معصومیتی چیره میشود که برایش نتایج عذابآوری همراه خواهد داشت. این قدرتنماییِ پل -کشتن خرگوش حامله- یادآور یکی از مهمترین شخصیتهای نمایشنامههای یونان، آگامِمنون است.[۱] به همین دلیل پل از میراندا میخواهد این اتفاق شوم را همچون رازی نهان نگه دارد تا مبادا به نفرینی دچار شود. حال مفاهیم مهم و کلیدی را درهممیپیچد: «آگاهی»، «سرکشی» و «قدرتطلبی». نویسنده نمادهای مختلفی را که متعلق به میراث مقدس و اسطورهای است کنار هم مینشاند تا فرآیند «از سرکشی با هدف به قدرت و آگاهی رسیدن» را نشان دهد.
اگرچه تمام نشانههای داستان بر مفهوم معینِ «بلوغ» اشاره دارد، اما وجه دیگری را از این کشف بلوغ توسط میراندا و پل به نمایش میگذارد: زنای محارم. از لحظهای که پل حلقهی طلایی را به میراندا میدهد تا مشاهدهی جنینهای خونآلود، خواننده با این حس مواجه میشود که میراندا از طریق همآغوشی با برادرش به لذت آگاهانه و در عین حال ممنوعی دست مییابد. دستش به خونی آغشته میشود که بر اثر آن بر خود میلرزد. از آن لحظه به بعد است که «چیزهایی را میفهمد که باید بداند.» از طرفی اصرار پل بر مکتوم ماندن این واقعه، خبر از تجربهی گناهآلودی میدهد. میراندا طعم این میوهی ممنوعه را سالها بعد به یاد میآورد؛ مانند همان روز که گورهای خالی بر او و برادرش نمایان شدند. داستان با تصویر روشنی از برادرش که کبوتر نقرهای را میچرخاند، تمام میشود؛ همچون حفرهای که تا ابد در میان جسم و جانش باقی میماند؛ طعمی آشنا در سرزمینی بیگانه، که از دهان زندگی زدودنی نیست.
[۱] آگاممنون در جنگ تروآ نقش داشت. آیسخولوس میگوید که علت خصومت آرتمیس (الههی شکار) با آگاممنون این بود که زئوس به نشانهی تضمین موفقیت آگاممنون در تروا دو عقاب را که مظهر آتریدای بودند فرســتاد و این دو عقاب خرگوشی آبستن را در مقابل نگاه سپاهیان یونان تکهپاره کردند و آرتمیس که حامی وحوش بود چنان از درد و رنج خرگوش بی گناه به خشم آمد که نگذاشت کشتیهای آگاممنون پیش روند.