ما بچههای دهههای پنجاه و شصت آدمای خاطرهبازی هستیم. کافیه چرخی توی اینترنت بزنیم و ببینیم چهعالمه عکس و نوشته هست که داره خاطرههای دهه شصت رو زنده میکنه؛ از اون عکسی که یه نوار کاست و یه مداد شیشگوش رو گذاشته کنار هم و زیرش نوشته «بچههای نسلای آینده هیچوقت نمیفهمن رابطه این دوتا باهم چیه…» گرفته تا عکسای صابون کاغذی جیبی دارا و پاککن آبیقرمز پلیکان و لیوان تاشو و خونواده آقای هاشمی -که حالا دیگه درست یادم نیست از کازرون میرفتن نیشابور یا از نیشابور میرفتن کازرون- و اوشین و دیدنیها و هشیاربیدار و نل و بل و اون پسربچه همیشه منتظری که با پسزمینه اون آهنگ اعصابخوردکن اونقدر جلوی اون پرده قرمز قدم میزد تا برنامه کودک شروع شه و بال دربیاره. خاطره اما همیشه هم جذاب نیست، دستکم میشه اینطور گفت که همیشه هم خوشایند نیست. چند وقت پیش یکی از دوستای دوران دانشکده برادر بزرگترم از دنیا رفت. تحصیلکرده موسیقی بود و ساکن نصف جهان. برای دید و بازدید با همدورهایاش -دوستای موزیسینش- اومده بود تهران که توی خیابون اجلش سررسیده بود و سکته کرده بود و رفته بود تو کما و بعد از چهار پنج روز دست و پنجه نرم کردن با ملکالموت، قافیه رو باخته بود. وقتی خبر مرگش رو از برادرم شنیدم -دورادور میشناختمش- خیلی طبیعی ناراحت شدم. اما چند لحظه بیشتر نگذشت که دیدم اندوهی غیرقابلوصف دلم رو پر کرده. یاد دوتا از همدورهایام افتاده بودم که تو همون دوره دانشکده تو یه روز گرم مردادی تصادف کرده بودن و در دم رفته بودن. چه لحظههای تلخی سپری کرده بودیم با رفقای همکلاسی تو بیمارستان شهید چمران تهران، و چه روزای تلختری رو سپری کرده بودیم تو اون تابستون سیاه. خاطره اون تابستون و روزای سردش هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه و هرازگاه بادلیل و بیدلیل به ذهنم سرک میکشه.
گاهی اوقات همینطور که دارم توی کلاس مبحثی رو توضیح میدم یا وقتی دارم با دانشجویی دربارهی طرحش صحبت میکنم، یه فکری هم اون گوشهکنارای ذهنم برای خودش میپلکه؛ نه در حدی که بخواد تمرکزم رو بههم بزنه، اما هست و اتفاقاً هرازگاه خودی هم نشون میده و کمکم میکنه مثالی بزنم یا توضیح بیشتری دربارهی نکتهای بدم. این فکر همیشه ثابت نیست، به نظرم مثل خواب میمونه و بیشتر به دغدغههای روزانهم برمیگرده؛ گاهی دربارهی داستانیه که دارم مینویسم، گاهی دربارهی کتاب یا فیلمیه که مشغول خوندنش هستم یا شب قبل دیدمش، گاهی هم خیلی نوستالژیکه و مربوط به گذشتههاست، مثلاً ذهنم شروع میکنه به مقایسهی دانشجوهای امروزم با دانشجوهای دیروز -که یکیشون خودم بودم- یا مثلاً وسط کلاس معماری معاصرم یاد کلاس معماری معاصر دکتر صارمی میافتم و شیطنتها و دیر رسیدنها و اینجور وقتها اگه سیاه زمستون هم باشه، عرق شرم میشینه رو پیشونیم. چند روز پیش توی کلاس طرح داشتم با دانشجوهام کرکسیون میکردم. ذهنم هم برای خودش مشغول بود و داشت دنبال شباهت میون دانشجوهای امروز -یعنی بچههای کلاسم- با دانشجوهای دیروز -یعنی خودم و همدورهایهام- میگشت. شباهتها زیاد بود؛ یکی قیافهش شبیه فلانی بود، یکی صداش قابل شبیهسازی با بهمانی، یکی لحنش، یکی شخصیتش… آخرای کلاس بود و نوبت به یکی از دخترا رسیده بود. داشتم دربارهی کارش حرف میزدم و ذهنم هم داشت دنبال شخصیت مشابه اون دختر توی دوران دانشجویی خودم میگشت. چند نفری رو مرور کردم و ذهنم وایساد روی اسم یکی از همون دوتایی که تو اون تابستون سرد رفته بودن. دلم ریخت پایین. برای دانشجوم نگران شدم. اون هم لرزش صدام رو فهمید احتمالاً، چون پرید وسط حرفم و گفت: «استاد میخواین یه لیوان آب بیارم براتون؟» گفتم: «نه، ممنون… شرمنده.» و از کلاس زدم بیرون.