نویسنده: گلناز دینلی
جمعخوانی داستان کوتاه «اولین غاز من»، نوشتهی ایزاک بابل
ایزاک بابل داستان «اولین غاز من» را در سال ۱۹۲۱ و در خلال جنگ داخلی روسیه نوشت؛ سالهایی پرتنش میان دو جنگ جهانی؛ هنگامی که بلشویکها به رهبری ولادیمیر لنین در اوج قدرت در حال تبلیغ آرمانهای کمونیسم و گسترش مرزهای اتحاد جماهیر شوروی بودند.
راوی داستان، یهودی بینام درسخواندهای است که بهعنوان افسر پروپاگاندا، بهعنوان مبلغی ایدئولوژیک، وظیفهی تبلیغ آموزههای لنینیسم میان سربازها را دارد و ماجرای روز تفویض خود در لشکر قزاقهای ارتش سرخ روسیه را روایت میکند. اگرچه در طول داستان هیچ اشارهی مستقیمی به مذهب راوی نمیشود، اما باتوجه به بیوگرافی نویسنده میتوان چنین برداشت کرد که راوی نیز یهودی است.
بابل یهودیِ کوچکاندام عینکیای بوده که همواره در اقلیت قرار داشته. او بهرغم تمام محدودیتها و تبعیضهایی که از سمت قزاقهای اورتدکس بر او و همکیشانش تحمیل میشده، همواره آنها را به دیدهی تحسین مینگریسته. او قربانی تبعیض نژادیست؛ مسألهای که در مورد راوی داستان نیز صادق است؛ نحیف، عینکی و به شدت مجذوب ویژگیهای ظاهری و رفتاری قزاقها: «ساویتسکی فرماندهی لشکر ششم با دیدن من از جا برخاست و من از زیبایی پیکر غولآسای او در شگفت شدم.» از طرفی اشارههای نامحسوسی در متن داستان وجود دارد که در ادامه به آنها پرداخته خواهد شد و مجموعهی این کدهاست که گمانِ یهودی بودن راوی را در ذهن خواننده قویتر میکند.
داستان از نقطهای نزدیک به اوج خود آغاز میشود. راوی داستان به هنگ قزاقهای ارتش سرخ معرفی شده تا وظیفهی آموزش سربازان را بهعهده بگیرد. یک مبلغ برای جلب مخاطب، برای ایجاد تأثیر کلام، نیاز به پذیرش اجتماعی دارد. این پذیرش ثمرهی قدرت و کاریزماییست که راوی داستان اساساً فاقد آن است. خواننده از همان سطرهای نخستین او را شخصیت ضعیفی مییابد که از ابتدا تحقیر شده و این تحقیر دستمایهای برای ارتکاب خشونتی است که کمی بعدتر مرتکب خواهد شد. این ضعف به صورت فیزیکی و قدرت روحی -هردو- در شخصیتپردازی راوی لحاظ شده. جثهی کوچک، قوای جسمانی ضعیف (برای مثال زدن عینک و ناتوانی در مقابله با قزاقها)، ناتوانی در ایجاد تأثیر بدون اعمال خشونت و تحسینی که نسبت به قوای جسمانی قزاقها دارد، همگی نمونههایی از ویژگیهای شخصیتیای است که نویسنده برای شخصیت محوری داستانش در نظر گرفته. توصیفی که راوی در ابتدای داستان از هیبت فرماندهی لشکر ارائه میدهد نیز درواقع نشانگر همین ضعف است. «برخاست و با رنگ سرخابی نیمشلوار سواری و رنگ زرشکی کلاه کوچک و نشانهای آویخته به سینهاش چون پرچمی که دل آسمان را میدرد کلبه را شکافت… پاهای بلندش به دخترانی تا گردن در نیام چکمههای سواری براقش میمانستند.»
داستان پیرنگ بسیار دقیق و سادهای دارد. درخلال این پیرنگ ساده، بابل ظرایف و جزئیات بسیار دقیق و حسابشدهای در داستان قرار داده تا مجموعهی این عوامل استخوانبندی محکمی را شکل دهند که ایدهی داستان بهخوبی در آن بسط یابد. یکی از عناصر بسیار مهم که بخش مهمی از بار انتقال معنا را به دوش میکشد زبان ویژهی آن است؛ زبانی تمثیلی که تصاویر را پیدرپی پیش چشم خواننده میآورد. بهعلاوه توصیفهای استعاری و تشبیههای نمادینی که نویسنده در پرداخت داستان خود از آنها استفاده میکند، همگی در تعمیق و تثبیت معنا نقشی اساسی دارند. تشبیه پاهای بلند فرمانده به دخترانی تا گردن در نیام چکمه فرورفته، تشبیه خورشید در حال غروب به کدوحلوایی، تشبیه ماه (بعد از کشتن غاز) به گوشوارهی ارزانی که در آسمان آویزان است، و تشبیه قزاقها (بازهم بعد از کشتن غاز) به کاهنانی که در مراسم قربانی نشستهاند، نمونههایی از این تشبیههای هدفمندند. یکی دیگر از عوامل موفقیت این داستان ایجاز و ضرباهنگ تند آن در تناسب کامل با خشونت عریانی است که مشخصهی اصلی این داستان و بسیاری دیگر از داستانهای بابل است.
راوی در مسیر ترویج آرمانی که موظف و علاقهمند به تبلیغ آن است با چالشهای زیادی مواجه میشود. او باید بجنگد. سررشتهداری که چمدان او را تا مقر لشکر قزاقها حمل میکند، به او میگوید «اینجا به درد کلهدارها نمیخورد.» میگوید که کاری از دستش برنمیآید. سررشتهدار تلویحاً به او پیشنهاد میدهد اگر میخواهد کاری از پیش ببرد به زنی تجاوز کند (در متن اصلی داستان عبارت Ruin a lady آمده است). این تحقیر در ادامه و با مواجههی راوی با قزاقها به اوج خود میرسد؛ جایی که راوی روی زمین دراز کشیده و مشغول خواندن متن سخنرانی لنین در دومین کنگرهی کمینترن است. با رجوع به متن این سخنرانی درمییابیم لنین به این مسئله اشاره میکند که چنانچه اقلیتها، اسرا، ساکنین سرزمینهای مستعمره و دهقانان با یکدیگر متحد شوند، میتوانند علیه خودکامهها قیام کرده و بر آنها پیروز شوند. اشارهی نویسنده به متن این سخنرانی میتواند مهر تأییدی بر قرار گرفتن راوی در اقلیت و احتمالا یهودی بودنش باشد که پیشتر به آن اشاره شد. بعد از خواندن بیانیهی لنین است که راوی درمییابد باید مانند دیگران در راه انقلاب گام بردارد و خود را با خشونت جنگ مطابقت دهد. او راه توفیق خود را بازمیشناسد؛ خشونت. اینجاست که جرقههای خشونت در راوی زده میشود. راوی از زنی که در متن اصلی از او بهعنوان Mistress یاد میشود (این واژه درواقع بیشتر تعریفی مشابه نشمه دارد که در تأیید حرف سررشتهدار مبنی بر تجاوز به یک زن در داستان آمده است) درخواست غذا میکند. در برخورد میان زن و راوی اولین نشانههای خشونت نمودار میشود؛ هنگامیکه زن به او میگوید میخواهد خودش را دار بزند و راوی بدون کمترین نشانهای از همدردی نسبت به او، با مشت به عقب میراندش. این مقدمه، بذر پذیرش ارتکاب جنایت بعدی و نقطهی اوج داستان را در ذهن خواننده میکارد. راوی غاز سپیدی را با خشونت میکشد، سر او را زیر چکمههایش له میکند و از زن میخواهد غاز را برایش بپزد. بهاینترتیب با اعمال خشونت نظر قزاقها را جلب کرده و جایگاه خود را میان آنها تثبیت میکند. حالا قزاقها با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند و احساس ناخوشآیند عذاب وجدانی که بعد از اولین جنایت به راوی دست داده بود (اشاره به تشبیه ماه به گوشوارهی ارزانی که بالای حیاط آویزان بود)، جای خود را به طعم شیرین پیروزی و احساسی رضایتبخش میدهد. «غروب دست مادرانهای روی پیشانی داغم میگذاشت.»
در انتها وقتی راوی و سایر قزاقها زیر سقف چوبی میخوابند، احساس یگانگی به اوج میرسد. تصویر نهایی تصویر آنهاست که تنگاتنگ یکدیگر خوابیدهاند، درحالیکه پاهایشان درهمرفته و یکدیگر را گرم میکنند. راوی خواب میبیند، خواب زنها را؛ در حالیکه دلش از خونریزی لکهدار است و میجوشد و سر میرود. اینجاست که کشمکش و دوپارگی میان وجدان و فداکاری در راه رسیدن به آرمان ایدئولوژی نشان داده میشود. این اولین غاز و زنی که با گفتن «رفیق من میخواهم برم خودم را دار بزنم» در را به روی خودش میبندد، تمثیلی از ارزشهاییست که در ادامه و در مسیر ترویج یک ایدئولوژی قربانی خواهند شد.