نویسنده: المیرا کرمنیایفر
جمعخوانی داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید»، نوشتهی ارنست همینگوی
داستان «تپههایی چون فیلهای سفید»، نوشتهی ارنست همینگوی، میخواهد خواننده را از فرط سادگی و ایجاز، به پیچیدگی و ابهام برساند. امری به ظاهر متناقض و ناممکن که همینگوی قدرتمندانه خلق کرده است. او ابزار کارش را با ظرافت ساخته؛ انتزاعی بینهایت. داستان همچون تابلوی نقاشی انتزاعی (Abstract) پیشرویِ مخاطب قرار دارد؛ شبیه قابی با زمینهی سفید با دایرهی قرمزی که میتواند بیانگر لکهخونی باشد یا مربع سیاهی که تصویر خانهای را به ذهن متبادر میکند. امر تجریدی نه در معنای غیرمادیاش بلکه همچون سویهی دیگری از جهان، بدون ابزار بازنمایی طبیعی، مورد ادراک قرار میگیرد. انتزاع، بیرون کشیدن جزء از کل به قصدِ انتقال مفهوم گستردهای است که درک آن به عهدهی ذهن مخاطب است. در این داستان نیز اگرچه همینگوی همهچیز را باورپذیر نشان داده است، اما زمان، مکان و شخصیتها، به طور طبیعی بازنمایی نشدهاند. بلکه نویسنده با شیوهی ابداعی خود جهانی بیش از حد ساده و فارغ از تقلید را ساخته است. در ادبیات نویسندگان برای آنکه درونمایهی داستانی را غیرمستقیم منتقل کنند، از این روش بهره میبرند. در نتیجه مفاهیم تا سر حد ممکن ساده و فشرده میشوند. خوانندهی «تپههایی چون فیلهای سفید» نیز در مواجههی ابتدایی، کلیت و موضوع در نظرش برایش روشن است، اما به تدریج در ذهنش، داستان با حرکت جوهری به هر سو منتشر میشود. همینگوی نیز داستان را در کالبد انتزاع شکل میدهد، تا مقصود اصلی خود را پنهان دارد. او موجز میگوید، اما طفره میرود. روایت به ظاهر آشناست: زن و مردی در ایستگاه قطار بر سر سقط جنین با هم بحث میکنند. اما نکته اینجاست که هیچگاه کلمهی «سقط جنین» در داستان به زبان نمیآید. از نظر همینگوی هر پدیدهای عمق پنهانی دارد که کشفش به عهدهی خواننده است. آیا واقعاً سقط جنین رخ میدهد؟ این زن و مرد باهم میمانند؟ برای پرسشهایی از این دست هیچ پاسخ معینی وجود ندارد. به همین دلیل پایان داستان، بیشتر از آنکه روشنگر باشد، همچون شعر، تاب میخورد و مخاطب را با خودش میکِشاند. این پنهانکاری نویسنده با دینامیک مؤثری رخ میدهد. از آن جایی که نویسنده زاویهدید نمایشی را برگزیده، «دوربین» روی نقطهی خاصی از قاب ثابت نمیماند. این عدم ثباتْ همسو با پنهان ماندن مقصود راوی (یا نویسنده) بهکار میرود. مانند نماهای سینمایی، قابها و گفتوگوها به «دقت» انتخاب شده تا خواننده نیز مانند شخصیتهای داستان، احساس بیتصمیمی کند. مثلاً در همان ابتدای داستان «دو راهی» با دو خط ریل راهآهن نشان داده میشود. بعد از این گفتوگوها شروع میشود. گویی دستی نامرئی خواننده را در قالب شخصیتها مینشاند. لحظهای جای «جیگ» میتواند باشد و لحظهی بعد جای «مرد آمریکایی». این پرشها با گفتوگوها رخ میدهد. شخصیت اصلی در این داستان بهراستی کیست؟ خواننده میتواند نقش هر دو شخصیت را در ذهنش بازی کند. همینگوی، دینامیک شخصیتها را به حد اعلای خود رسانده؛ آنقدر که مخاطب نمیتواند متأثر از یک نفر شود. رودخانهی جداکننده که باز هم در چند خط اول داستان نامش آمده، کارکرد احساس متغیر میان این دو نفر را القا میکند؛ تغییری که در تمام داستان جاریست. در نتیجه خواننده نمیتواند با خطکشیهای معمول مرز بین پدیدهها را بازشناسد.
یکی دیگر از نمودهای ایجاز در این داستان فشردگی زمان است. روایت فقط یک برش خیلی کوتاه، شاید به اندازهی نیمساعت، از زندگی جیگ و مرد آمریکایی را نشان دهد، اما همهی گذشتهی این دو، مانند اشکال هندسی، روی بومِ روایت چسبانده شدهاند. همانطور که برچسبهای روی چمدانهایشان بخشی از هویتشان را آشکار میکند. این بازهی زمانی به مقدمه و مؤخره احتیاج ندارد. در اصل، زمان داستان دچار نوعی بیزمانی است؛ بارقهای از دورهی طولانی رابطهی دو انسان که به خاطر معلق بودنش تا ابد میتواند کِش بیاید. خواننده هنگامی که در بازهی زمانی روایت دقیق میشود، احساس میکند ابتدا و انتهای آن محو است. معمولاً زمان، امری است محدودکننده که پدیدهها را متعین و مشخص میکند، اما زمان در این داستان این خاصیت را ندارد. بیشتر به برزخ میماند: حد فاصل دو واقعه. همینگوی در این داستان زمان را با مفهوم «انتظار کشیدن» درهم میپیچد. زمان دیگر آن کارکرد آشنای خودش را ندارد، بلکه خود تابع شیوهی روایت میشود تا بتواند «حد فاصل» را نشان دهد؛ حد انتظاری که سرانجامی ندارد. به تدریج احساس مرموز و آزاردهندهای، شبیه طعم گس آنیس دل تورو، در کام خواننده رسوب میکند. بیراه نیست که همینگوی مدام بر انواع نوشیدنیهای الکلی در این داستان تأکید میکند. حتا از میان گفتوگوهای شخصیتها (آن جایی که جیگ میگوید لیکورها همه یک مزه میدهند) به نظر میآید این داستان نیز، که به وقایع معمولی زندگی شبیه است، همان طعم را دارد اما هر جرعهاش میتواند گزنده باشد. خواننده اثر جرأتبخش هر گیلاسی را که شخصیتها بالا میروند، حس میکند. الکل مانند عصارهای که مدتها برای به دستآوردنش انتظار کشیدهاند، در چند لحظه اثر میکند. چیزی در درون شخصیتهای داستان به واسطهی این اکسیر سکرآور منفجر و منتشر میشود. خواننده درمییابد نهتنها نوشیدنیها که تمام جزئیات داستان خاصیت الکلوار دارند. او هم داستان را مینوشد و جرعهجرعه در خلسهی عمیقی فرو میرود. پلکهایش را به هم میزند و از خود میپرسد آیا این تپهها واقعاً شبیه فیلهای سفید هستند؟ همانطور که جیگ میدید؟ منظرهای بینهایت معمولی از زندگی که شرنگ سادگی آن هر کسی را میآزارد.